Freitag, 6. März 2009

خمینی/

خمینی در قطار
یکی از زیباترین روزهایٍ خدا که جا دارد فراموش نشود، روز مرگ خمینی بود. ارمغانٍ مرگٍ او در طیفی گسترده شادمانی
برانگیخت. حتی دنیا از دست او نفسٍ راحتی کشید. با مرگ او پس از هفت سال بر زخم های بسیاری مرحم نهاده شد و خشم و تنفر وکینه و انتقام نسبت به این جانی و جنایاتش اندکی آرام گرفت. این شادی مقدس و زیبا و تا مدتها فراموش نشدنی بود. هفت سال انتظار به سرآمده بود. برای کسانی که عزیزان خود را از دست داده یا در حاکمیت این رﮊیم روز و شب را در ترور و وحشت به سر برده بودند، یا رنجٍ زندان واسارت کشیده بودند، مرگ خمینی کم اهمیت نبود، زیرا بخشی از زندگیشان را حتی شب و روز با آرزوی مرگ او به سرکرده بودند. سرانجام خمینی مٌرد و با گذشت زمان نیز نام نحسش فراموش شد، برای من هم همینطور بود تا اینکه ناگهان دیروز در جلوی چشمم دوباره زنده شد. در مرکز شهر سوار قطار شدم. قطار شلوغ بود و جمعیت کثیری پیاده و سوار شدند. در جایی خالی نشستم. درآخرین لحظه چند نفرسوار شدند. ناگهان از میان مسافران یک نفر به سوی من آمد و سلام کرد. چند لحظه طول کشید تا او را به جا بیآورم. چند دقیقه بعد از روی صندلی ام بلند شدم و فرار کردم. تقریبا شوکه شده بودم. چون اینجا در اروپا عبای خمینی را بردوش انداختن و عمامه او را به سرنهادن و پیش آمدن وگفتن:« سلام! ما با شما دشمنی نداریم. ما با شما خواهر و برادریم. ما با سران شما دشمن هستیم....» یعنی دقیقا همان کلمات و روح خمینی را زنده نگه داشتن، وحشتناک و وحشتزاست. من با دیدن روح خمینی در قطار به ناگاه تمام رعب و وحشتی را که چندین سال در این رﮊیم تجربه کرده بودم، دوباره حس کردم. در لحظه ای دریایی از خونٍ بیگناهان و به وﻳﮊه برادرانم از پیش چشمم گذشت. به چشم خود ندیده بودم که کسانی در اروپا، این عبا و عمامه و روح را در حالٍ حفظ کردن باشند. هرگوشه از رﮊیم و هرنوع و مدل آن روح پلید خمینی را با خود دارد و هر خودفروشی و همگامی هم با این رﮊیم ، زنده کردن و شراکت در جنایات اوست. بوی گند و خفه کنندهٍ خمینی را نمی توانید از خود دور کنید. خمینی اهل سلام و صلح نبود. خمینی تا توانست نابود کرد. راستش من هم فکر می کردم که خمینی مرده است و در قبرٍ چند هزار میلیونی اش به گور سپرده شده و دستش از دنیا کوتاه است و شرش کم شده اما نه، ول کن نیست. اینجا چه کار می کند؟ رﮊیمش، عروسی( خود فروشی) است که در عقد بسی دامادان اروپایی است. به همین دلیل با پاسپورت پناهندگی و با ضدیت هیستریک و بیمار گونه علیه مقاومت و مخالفانش در اینجا راحت می چرخند؟ هرچند هم که دنباله هایش لباس تغییر دهند و پٌزهای گوناگون بگیرند اما روح خمینی و همان راه و حرف های او را نمی توانند، پنهان کنند. من با دیدن تخم خمینی در قطار گریختم، همانگونه که به هنگام زنده بودنش از دست او و حافظانٍ رﮊیمش، بلا کشیده و گریخته بودم. متاسفانه توی قطار نمی شد فریاد زد وگفت، : مردیکه پلید تو که با رﮊیم هستی، قاطی پناهنده ها چه کار می کنی؟جای توی همانجایی است که رﮊیم حاکمیت دارد. جای تو زیر عبای خامنه ای و تمام آخوندهای پلید است. مملکت به آن بزرگی را تصاحب کرده اید،کافی نیست. اینجا هم دنبال گسترش و نفوذ و کارهای تعقیب و مراقبت هستید؟ چقدر بیشعور هستیدکه کار توضیحی برای قربانیان رﮊیم می کنید. بیمار و روانی هستید! با آنکه دوست ندارم زنده باد و مرده باد بگویم اما با دیدن روح پلید خمینی دوباره مرگ برخمینی گفتن، تقدس خود را برایم پیدا کرد. نه تنها مرگ بر روح پلیدش که در سیستم و رﮊیمش ادامه یافته بلکه مرگ بر ستاد اطلاعاتی اش در اروپا و بدبخت هایی که آلت دست و همکارٍ او شده اند و مرگ بر حافظانٍ عبا و عمامه آخوندها در خارج کشور.
زنده باد مخالفت با رﮊیم و زنده و متحد باد مقاومتٍ مردمی علیه روح پلید خمینی و رﮊیمش. با آرزوی نزدیکی و یکی شدنٍ تمام قلب هایی که از روح و رﮊیم خمینی بیزارند و سرنگونی اش را مثل مرگش در انتظارند.

2006،05،12

Keine Kommentare: