Donnerstag, 1. September 2011

پدرسوخته های ابدی!ـ

نوشته: ملیحه رهبری

پدرسوخته های ابدی!ـ

مامان همیشه می گفت: اگر شما نبودید، مجبور نبودم اینهمه بدبختی بکشم! اگرشما پدر سوخته ها نبودید، میرفتم خانه برادرم ویک لقمه نان بی منت سرسفره اش میخوردم و اینهمه خون دل از دست این مردیکه احمق نمی خوردم. اگر شما نبودید، مجبورنبودم هرشب دعوا و هر روز صبح کتک کاری سر خرجی خانه داشته باشم. تمام تنم کبود است و درد می کند. الهی دستش بشکند وقلم بشود. اگر شما نبودید، جانم راحت بود. اگر به خاطر شما نبود همان اول که زن دوم گرفت، طلاق می گرفتم و می رفتم خانه برادرم. به خاطر شما ماندم! بچه! اصلا به چه دردی می خورید و چه فایده ای برای آدم دارید؟ گورپدربچه! کاش بچه دار نشده بودم وکاش زن این مرد نشده بودم! مرد چیه؟ همه شون حقه باز و دروغگو هستند! اینکه زندگی نیست، مکافات است.ـ
کاش شما نبودید و من اینهه فکر وخیال نداشتم! شب سرم را می گذاشتم روی بالشم وراحت می خوابیدم و فکر خرجی خانه و کرایه صاحبخانه را نداشتم. صبح می روید مدرسه و ظهر برمی گردید و خبرندارید که از کجا ناهارتان آماده می شود؟ باید از همسایه ها قرض بگیرم و یک چیزی بخرم و بپزم و آماده کنم وبگذارم برسر سفره و کسی هم نمی گوید:« دست شما درد نکند!» حیف از عمرم که هیچی ازآن نفهمیدم. اگرچند کلاس سواد داشتم، خودم خرج خودم را درمی آوردم و محتاج هیچ مردی نبودم. برای چی من توی این خانه مانده ام؟ به خاطر شما پدرسوخته ها که هیچ از زحمت آدم نمی فهمید. از مدرسه میآیید و باید زهرمارتان آماده باشد. خاک برسر آن مدرسه رفتنتان! توی این مدرسه چی یاد می گیرید که شما هیچوقت آدم نشدید؟ صبح تا شب درس می خوانید ویک کلام حرف هم با آدم نمی زنید. خبراز هیچی ندارید. نمی فهمید که مادربودن یعنی چی؟»ـ
مامان یک جان و هزار رنج بود. جان مامان تلخ چون زهر شده بود واو در حالیکه گریه می کرد، از سرصبح با دلی خون و با چشمان گریان این سخنان را می گفت و بعد هم آنها را دوباره تکرار می کرد.ـ
اوبازیگر این درام تأثرانگیز بود و تماشاچی های گریان و ترسان آن من وخواهرم بودیم.ـ
دیدن گریه مامان من وخواهرم را به شدت متأثر می کرد. دلمان برای او می سوخت ولی کاری هم ازدست ما برای او ساخته نبود. چرا مامان این حرف های تلخ را می زد؟ شاید ما بچه ها نقش سوپاپ تخلیه فشارهای روزانه زندگی را برای او بازی می کردیم. پدرم سر او فریاد می زد و مادرم بر سر ما و ما با چشم گریان و دلی پرغم راهی مدرسه می شدیم. دریک چنین صبح های تلخی ما زود صبحانه مان را می خوردیم و بدون نق زدن برای گرفتن پول توجیبی به مدرسه می رفتیم. در راه مدرسه من وخواهرم هیچ حرفی با هم نمی زدیم. در مدرسه موضوع یادمان می رفت. چون هردو از زرنگترین شاگردان کلاس و ازخوشبخت ترین بچه هایی بودیم که مورد توجه و علاقه معلمان بودیم. اما ظهردوباره با ترس و لرزبه خانه برمی گشتیم. شاید مامان به خانه دایی جان رفته باشد واینبار دیگر برنگردد واضطراب های دیگر... اما درخانه غذا آماده بود ومامان هم دیگرغضبناک نبود وطوفان روحی او فروکش کرده بود. درابتدا ذهن های ما چنان بسته وکوچک بود که چون تماشاچی گیجی این صحنه ها را دیده و قادر به فکر کردن درباره آن(مشکلات بزرگترها) نبودیم و زود موضوع را فراموش می کردیم. بعد ها من از خواهربزرگترم یاد گرفتم که فکرکنم و در ذهن کوچک خود به دنبال راه حلی برای مشکل مامان(بزرگترها) باشم.ـ
اگر ما نبودیم، مامان خوشبخت میشد. سخنان او چنان مرا می آزرد که نابودی و مرگ؛ یک راه حل بچه گانه وساده وطبیعی بود که ذهن مرا به خود مشغول می کرد. من آرزو می کردم که به هنگام عبور از خیابان زیر ماشین بروم و بمیرم و مامانم راحت بشود ویکباراین راه حل شجاعانه و ترسناک را به خواهرم گفتم. ولی خواهرم گفت که مرگ من به تنهایی فایده ای ندارد وباید راه حلی پیدا کنیم تا او وبرادرم نیزبمیرند و آنوقت مامان دیگر بچه ای ندارد و می تواند به منزل دایی جان برود ودر آنجا خوب و خوش زندگی کند. خواهرم گفت که سم راه حل خوبی برای مرگ دسته جمعی است اما ازکجا سم پیدا کنیم؟ ما سمی پیدا نکردیم و نتوانستیم مشکل را حل کنیم. مدتی بعد خواهر بزرگترم، دیگرهیچوقت از آرزوی مرگ یا نابودی با من حرفی نزد، بلکه به نظر می رسید که زود قضیه را فراموش میکند و من در زنگ تفریح او را می دیدم که با دوستانش بازی می کند وبرایم عجیب بود که او مثل من (!)نیست و دلیل آن را هم نمی فهمیدم. بعد ها که بزرگتر شدیم اودیگر به گریه وحرف های مامان هم اهمیتی نمی داد و به نظر می رسید که ناراحت نمی شود. شاید به این زندگی بدون راه حل عادت کرده یا آن را پذیرفته بود. اما اینطور نبود. درام زندگی مامان وتأثرات ناشی از رنج های او به نوعی معمار روحی ما نیز بود. روح شورشی ما درسالهای اول کودکی مان با دیدن و شنیدن رنج های او شکل می گرفت؛ طغیانی علیه ظلم و ستم وفقر وتحقیرات بشری وتضادهای طبقاتی واجتماعی آن روزگار!ـ
اگر ما نبودیم، اگر فقر نبود، اگر بیسوادی و جهل نبود، اگر قانون اجازه تعدد زوجات را به مردان نمیداد، اگرآقاجان مطابق دین مبین اسلام آزاد نبود تا چند زن داشته باشد . اگر مطابق قانون و شریعت مقدس- مردان از اینهمه حقوق برای سلطه گری برخوردار نبودند. اگر یک مرد فقیرحق(آزادی) واجازه داشتن یک قبیله زن و بچه را نداشت. اگر ما در مدارس یک کمی آدمیت یاد می گرفتیم، شاید مامان خوشبخت می شد.ـ

مدرسه درهای دنیای بزرگتری را به روی ما باز کرده بود اما پاسخی برای دردهای انسانی را در آنجا نمی آموختیم. تعلق ما به این دنیای بزرگ روز به روز بیشتر و به محیط کوچک خانواده کمتر می شد و با خانواده خود بیگانه تر می شدیم. تا جایی که در- اوان نوجوانی ازآن کنده شده بودیم وبندی بینمان باقی نمانده بود.ـ

خوشبختانه دراین نقطه غیرمسؤلانه متوقف نشدیم وجلوترآمدیم تا به بودن خود معنایی مسؤلانه ببخشیم. حالا دیگراز بودن خود رنج نمی بردیم و فهمیده بودیم که پدرسوخته ما نیستیم بلکه کسانی هستند که برمسند قدرت نشسته اند اما قادر به حل معضلات اجتماعی نیستند. دو راه دربرابر ما قرار داشت یا گلیم خود را ازآب بیرون بکشیم وبا تلاش فردی و رسیدن به پست و مقامی، حفره وخلا های تلخ گذشته را پرکنیم وفقر و بدبختی های زندگی خانوادگی را برطرف کنیم و دردهای کهنه مامان را مرحم بگذاریم یا به کندن ریشه های ظلم وستم و فقر اجتماعی فکرکنیم ونسلی باشیم که در پرتو فداکاری و تلاش جمعی، پایه های نظامی نو و محکم برای جامعه ای رو به رشد را بنا کنیم.ـ

به ناگزیر راه حل دوم را انتخاب کردیم و به جریان پر تلاطم سیاسی و حرکت های اجتماعی نسل خود پیوستیم تا ظلم وستم و نابرابری های اجتماعی را برای همیشه ریشه کن کنیم. اما باز عده ای از بودن ما ناراضی بودند و با بودن ما مشکل داشتند. مثلا بازجویان ساواک درحالیکه خواهر یا برادری یا دلیر مرد یا آزاده زنانی را که علیه ظلم وستم وفقروتبعیضات طبقاتی اعتراض کرده بودند، را تا حد مرگ ونابودی شکنجه می کردند، می گفتند:« اگرشما پدرسوخته ها و گوساله های خرابکار وطن فروش نبودید، دروازه های تمدن بزرگ تا شاخ آفریقا هم رسیده بود! شما چه می فهمید که وجود مقدس اعلیحضرت چه زحماتی برای این مملکت کشیده است! نابودتان می کنیم! پدرسوخته ها! وهزار فحش و بدو بیراه دیگر که شایسته خود پدرسوخته شان بود!»ـ
وبسیاری را نیز نابود کردند اما درپرتوغیرت آن مبارزان وتحمل آن سختی ها و به مدد قیام ملت و وزش بادهای موافق بین المللی، سرانجام شاه مسند قدرت را رها کرد و رفت.ـ
سه سال بعد باز شکنجه گران وبازجویان حزب اللهی درحالیکه تا حد مرگ و نابودی خواهران وبرادران یا زنان و مردان آگاه و آزاده را شلاق می زدند یا زنده زنده می سوزاندند، برسرشان فریاد می کشیدند:« اگر شما پدرسوخته های منافق وکافر وضد ولایت فقیه نباشید، جمهوری اسلامی جهانی می شود. شما چه می فهمید که وجود مقدس امام چه رحمتی برای جهانیان است! توبه کنید و به دامن اسلام برگردید یا همه تان را نابود می کنیم! پدرسوخته ها!» و هزار فحش و بدو بیراه دیگر که شایسته خود پدرسوخته شان بود که سوار مسند قدرت شده بودند و با بودن ما وخیلی های دیگر مشکل داشتند!ـ
وباز این روح زخم دیده و استخوان های شکسته و جان تلخ مامان بود که چه درزمان شاه یا در زمان خمینی رنج های بیشتری کشید و داغ های سنگین تری را با آن دل ساده خود تا آخرین لحظات حیات خود به خاطر ما پدرسوخته ها(!) تحمل کرد. امروز بعد از گذشت سالیان وقتی به او فکرمی کنم، تردیدی ندارم که ما می خواستیم مامان را خوشبخت کنیم اما شعله های جهنمی دو دیکتاتوری مختلف دامن ما و ملت را یکی پس از دیگری گرفته بود، وغیرممکن بود که بتوان مادر خود یا مادران را از شعله های این آتش دور نگه داشت!ـ
او رفت وپایان یافت وتن وجانش ازآن بارهای سنگین رها شدند اما دو چیز باقی مانده است. یکی رنج است و دیگری عشق و پیوندهای عمیق تر با بیشمار مادران رنجدیده سرزمینمان. امروز هم مثل گذشته رنج های جهل و فقر وگرسنگی و بی خانمانی و بیعدالتی وظلم وستم وهمان قوانین قرون وسطایی و برده سازبردوش میلیون ها میلیون زن و مادر وکودکان رنجدیده ایرانی سنگینی می کند ولی آنها تنها نیستند. بسیارند مردان و زنان آزاده و آگاه و مسؤلی که عشق و پیوندی عمیق با آنان دارند و به خاطرآنان تلاش می کنند. برخی با مشعل جان خود چراغ امید را درشب های تاریک دیکتاتوری، از دیروز تا امروز به ویژه در زندان ها و شکنجه گاه های اوین وگوهر دشت و... در سخت ترین شرایط ضدبشری روشنی بخشیده اند تا نوید بخش فردایی باشند که از همت های آنان ساخته خواهد شد.ـ
امید است که در فردای روشن بدون دیکتاتوری کسی با بودن آن دیگری(شما یا ما) مشکلی نداشته باشد واز همان اول چاره کار را در:« اگر شما پدرسوخته ها نبودید.» جستجو نکند بلکه نگاهی به پشت سر خود و تاریخ دو دیکتاتوری و بر رنج هایی که به ویژه بر مادران رفته است، بیفکند و نابود کردن و نبودن ها را کافی بداند و به بودن ها و راه حل های روشن، عشق و اعتقادی عمیق داشته باشد!ـ
!پایان
سی ویکم ماه یولی، 2011 برابر با نهم شهریورماه

Mittwoch, 25. Mai 2011

مادرمحمد وعبدالله فتحی

از: ملیحه رهبری
روزی صد بار بمیرید!ـ
نه زیباتر ونه حماسی تر و نه تاریخی تر ومحکم ترو حتی تکاندهنده تراز سخنان مادر محمد وعبدالله فتحی می توان دربرابرضحاک زمان گفت و یا نوشت. یک مادر؛ ازسویی خروشان چون کاوه ایران زمین و درطغیان عواطف خود چون آتشفشان وازسوی دیگرخونخواه خون پاک و بیگناه فرزندانش که چون زینب ، برسریزید زمان فریاد می زند:ـ
بچه های من یکبار مردند. همه آدمها یکبار که بیشتر نمی میرند. اما حبیبی، خامنه ای، اعضای مجلس، دیوان عالی قضایی، دادستان حبیبی، رحیمی، ستوان بهرامی، روزی صد بار بمیرند! دو روز است که آرامش ندارند آنها، اما من آرامم. من افتخار می کنم. من تاج بالای سرم می کنم.» [اعدام دو فرزند بیگناهش را.]ـ
- محمد وعبدالله به من گفتند:« مامان! ما داریم یک راه فوق العاده زیبایی را می رویم. مامان این را که من می گویم، همه کس این را نمی فهمد.» آنها دوست داشتند! و من همینجا جلوی همه تان ازخدا تشکر می کنم که آنچه بچه هایم دوست داشتند، انجام شد. خدایا شکرت! راضی به رضای توهستم. به من گفتند:« مامان!گریه نکن! سرتو بالا بگیر! چون ما انتخاب کردیم. تو هم به عنوان مادر ما انتخاب شدی.» خیلی های دیگر بودند با اینها. چرا کس دیگری انتخاب نشد. محمد وعبدالله، عمدا خدا این دوتا را با هم انتخاب کرد. چون مادری مثل من داشتند. به من گفتند:« مامان صبور باش! سرتو بالا بگیر!»ـ
محمد وعبدالله رفتند به کمک خدا! حالا ببین چه مملکت آبادی پیدا میکنیم بعد ازمحمد وعبدالله؛ به خدا! خوشا به سعادتتان که پشت پایتان اینقدرخوب بود که آخوندها رفتند! که دادستان حبیبی تقاصشو پس داد. که رحیمی وستوان بهرامی تقاص پس دادند. بچه های من یکبار مردند. همه آدمها یکبار که بیشتر نمی میرند. اما حبیبی، خامنه ای، اعضای مجلس، دیوان عالی قضایی، دادستان حبیبی، رحیمی، ستوان بهرامی، روزی صد بار بمیرند! دو روز است که آرامش ندارند آنها اما من آرامم. من افتخار می کنم. من تاج بالای سرم می کنم.ـ
بخشی ازپیام خانم مهوش علاسوندی مادرمحمد وعبدالله : وقتی آخرین ملاقات انجام شد و نزد دوستان برگشتم. همان هایی که در بیرون در منتظر من بودند. گفتم:« عزیزانم گریه نکنید! اینها ادعا می کنند که با کشتن دوفرزند من، جامعه ایران پاک می شود ومشکلات از این جامعه رخت برمی بندد. پس خوشحال باشید که با قتل دو فرزند من قرار است که آرامش به جامعه ایران بازگردد. قراراست که دیگرکسی گرسنه سربربالین نگذارد وکسی شکنجه نشود. قراراست که دیگرکسی از گرسنگی نمیرد. قراراست که تمام مصایب این جامعه که ازسروروی ما بالا میرود، تمام بشود. فرزندان من اولین قربانیان اینها نبودند اما امیدوارم که آخرین قربانیان اعدام باشند. آنها گفتند که مامان یک نامه برای تو وپدرمان ویک نامه هم به خدا و مستقیم برای خدا نوشته وسؤالات خود را کرده ایم. این چه حکومتی است که ازنامه فرزندان من به خدا می ترسد وچه حکومتی است که وصیتنامه فرزندانم را هم به من نداده است. درگرامیداشت یاد فرزندان من شمع روشن کنید و به یاد و در آرزوی دنیایی باشیم که زندانی نباشد. به امید اینکه در هیچ جای دنیا اعدامی نباشد. درهیچ جای دنیا شکنجه نباشد.ـ
اینها بخشی ازسخنان وپیام مادرمحمد وعبدالله فتحی وبه ویژه سخنرانی حماسی او برسرخاک فرزندانش بودند. مادری که با شجاعت بی نظیرخود وبی هیچ پروایی، حماسه ای خلق می کند که لرزه براندام ها می افکند واشک وآه از سینه روان می کند. من آرزو می کنم که او آخرین مادر داغدار میهن ما باشد. نخستین سوگ های بزرگ و داغ های عظیم برسینه ملت ما ازدست ولی فقیه، ازسی سال پیش آغاز شد. من به مادرخودم می اندیشم که تنها یک پسر داشت وتمام آمال وآرزوها وامید وتکیه گاه وعشق او این فرزند بود که ازسویی مادر واز سوی دیگرمیهن وآزادی خلق خود را دوست داشت. دربگیر وببند های سال 60 او هم دستگیرشد و درحالیکه ما فراری ودربه در بودیم، او دراستخرهای خون دراوین اعدام شد. شنیدن خبر اعدام ظالمانه او وسوگ او برای مادر ما می توانست چنان جنون آسا باشد که ما هرگزجرأت نکردیم و به مادرمان نگفتیم که او اعدام شده است و تنها پسرش دیگر وجود ندارد. وشمع امید مادرمان را خاموش نکردیم اگرچه خمینی جانی(امام مقدس) جگر ازسینه مادرما بیرون کشیده بود. هفت سال گذشت ومادرما ازمرگ وازمزار وازخاک فرزند خود نیز آگاه نشد تا روزی که او نیز خود ازغم دوری و انتظار سکته کرد وپس ازسکته چشم ازجهان بربست. آیا چشمش به دیدار فرزند روشن شد یا نه نمی دانم اما می دانم که مادرمحمد وعبدالله فاتح، زنی بزرگ وشجاع وهمانگونه که خود با دستهایی باز رو به سوی آسمان سخن می گفت؛« خداوند فرزندان او را عمدا انتخاب کرد زیرا مادری چون او داشتند و او مادری انتخاب شده بود.» اگر فرزندان آزاده وآگاه او مایه سربلندی وتاج سر او گشتند وجود این مادرشجاع و به راستی برگزیده، مایه امید و افتخار وموجبات سربلندی و تاج سر ما وملت ماست زیرا چشم درچشم دیو و درداخل ایران می خروشد و دربرابرضحاکان خون آشام فریاد عدالتخواهی سرداده است. درود بیکران براو باد! باشد که ما، درهرکجایی که خون پاک جوانان وطن به ستم وبه ناحق برزمین می ریزد، علیه دیکتاتوری ولی فقیه و علیه آدمخواران و قصابان حکومت آخوندی، یکدل ویکزبان ومتحد باشیم[البته هستیم!] وفریادهای خروشان مادران آزاده و داغدار و عزادار که می تواند عرش خدا را به لرزه افکند، پیشتر ما را به لرزه افکنده باشد.ـ
ملیحه رهبری
24 ماه مای 2011

Sonntag, 13. März 2011

حاجی فیروز-آتش افروز


نوشته: ملیحه رهبری
حاجی فیروز- آتش افروز
قبل از عید نوروز و در وسط اسفند ماه، پیش ازآنکه حاجی فیروز درشهرها و خیابان های ایران دیده شود، ناگهان سروکله اش درآلمان پیدا شد و به مدت یک هفته به همراه کاروان های شادی(کارناوال) درشهرهای مختلف به جشن و پایکوبی پرداخت. قبل از بازگشتن او به وطن و پیش از آنکه صدای خوش آواز و طنین نشاط آور دایره زنگی او درکوچه و خیابان ها به گوش برسد، با او دیداری می کنیم.ـ
- خوش آمدی! چه خبرها!؟
حاجی فیروز: ارباب خودم سلام وعلیکم! ارباب خودم سرتو بالاکن! ارباب خودم مردم ایران\ نوروز اومده اخمارو باز کن!ـ
- درود بر تو! چرا وچطور شد که آمدی خارج کشور! نکند که پناهنده شده ای؟
حاجی فیروز با خنده می گوید: نه! اما سی سال آزگاراست که نتوانسته ام ملت را شاد کنم. گفتم که بروم و ببینم ملت های دیگر چطوری شادی می کنند! شاید به عقل ناقصم راه حلی برسد!ـ
- خوب چی دیدی وآیا با دست پر برمی گردی؟
حاجی فیروز: چی بگم؟! به اندازه سی سال خندیدم. راستش فکرش را هم نمیکردم که مردم یک شهرهمه لباس دلقکها یا لباس های چند قرن گذشته وحتی لباس غارنشینان را بپوشند وصورتشان را مثل دلقلک ها بزک کنند و با ماسک به خیابان بیآیند و با دیدن آنها حتی بخت النصر هم به خنده می افتد! آنهم نه یک روز و دو روز بلکه یک هفته کاملا آزاد وخوشحال باشند! آنقدرآزاد باشند که بتوانند همه شخصیت های سیاسی را از صدراعظم کشور گرفته تا ریس جمهورآمریکا وحتی پاپ را به باد انتقاد بگیرند ومسخره کنند وتمام وقایع جدی سیاسی وغیرسیاسی را بدون هیچ ملاحظه ای وآشکارا با ساختن مجسمه های کاغذی، به نمایش بگذارند[برروی قطارها] تا همه ببینند و با سلاح شوخی وخنده و جوک ، حرف خودشان را بزنند و شادی را حق خودشان بدانند. خیلی صفا کردم که یک روز درسال حاکمیت به دست دلقلک ها( حقیرها) می افتد و دراین روزآنها، کله گنده ها را بی نصیب نمی گذارند و همه را به باد تمسخر می گیرند. کاش شوخی وخنده در ایران هم به گونه سنتی یک روز آزاد بود، اونوقت من هم حسابی خدمت این آخوندها می رسیدم!ـ
- آیا میدانی که 180 سال است که کارناوال یا همون قطارهای شادی بدون وقفه در این شهرها هست؟
حاجی فیروز تعجب می کند: 180 سال! عجب ملت باحالی هستند! یعنی با وجود دو جنگ جهانی بازهم دست ازشادی وشاد مانی کردن برنداشته اند. شنیدم که حتی که اگر برف هم ببارد وهوا سردتر از این هم باشد باز تمام ملت به خیابان می آیند وآزادی خودشان را جشن می گیرند.ـ
- راستی خودت چند ساله ات است؟
حاجی فیروز: خودم؟ حقیرعمرش به قدمت عید نوروزاست و بین دو تا سه هزار سال است؟
_ چطوری به دنیا آمدی؟
حاجی فیروز می خندد ومی گوید: نگاه به امروزم نکن که با صورت سیاه و با لباس قرمز و با یک دایره زنگی در خیابان می گردم و گدایی می کنم. خودم که یادم نمی آید اما پژوهشگران محترم معتقدند که من اولش یک خدا یا الهه باستانی بوده ام که با یک پادشاه ازدواج می کنم تا از من باروری بر روی زمین زاده شود ولی بعد دلم می خواهد که به زیر زمین بروم زیرا خواهردوقلوی من در زیر زمین است. وقتی به زیر زمین می روم، درآنجا خواهر حسودم مرا اسیر خودش می کند و نمی توانم دیگر برگردم. در روی زمین هوا سرد و زمستان می شود وباروری زمین می میرد. خدایان دیگر برای حل این مشکل شوهرم را به جای من به زیر زمین می فرستند تا من بتوانم برگردم، آنوقت من دوباره به روی زمین برمی گردم و با آمدن من بهار می شود اما چون از زیر زمین و از مرگ بازگشته ام، رنگ صورتم سیاه شده است اما دلم شاد وسرزنده است. پس به راه می افتم و با کلاه قرمز وصورت سیاه و دایره زنگی ام مژده آمدن بهار را می دهم و دل مردم را شاد می کنم و اینهم ازشناسنامه من.ـ
_ چه عالی! پس تو ازجمله خدایان باستانی هستی وقدرت کمی نداری! چرا به جنگ خامنه ای نمی روی. آنهم خودش را خدا می داند و برمنبرجانشینی خدا نشسته است.ـ
حاجی فیروز با تواضع سرخود را کج می کند و میگوید: یکی دوتا فرق کوچیک ما با هم داریم. اولی آنکه من خدا یا الهه واقعی بوده ام و دستم به مرگ و مردن نمی رود و من مژده بخش آمدن بهار و گرمای زمین و جشن نور و روز نو هستم . من عاشق مردم هستم وخودم را به خاطرآنها کوچک و سیاه ومسخره می کنم تا برلب هایشان خنده بیاید و حرف های من شادی آورهستند و چون خودم مرگ را تجربه کرده ام، برای کسی مرگ نمی خواهم و سلاح من دایره زنگی و توپ من شلیک شادی است و به همین دلیل هم من با آنکه فقیر و ناچیز هستم اما زنده ابدی هستم اما خامنه ای و بقیه خلفا هیچ نشانه ای از خدای زنده ندارند و بخت النصرهستند و حتی در زمان حیاتشان جزو مرده های تاریخی هستند. سلاحشان مرگ است وخودشان را برای شادی دل مردم کوچک نمی کنند، ظاهرشان تمیز ومقدس ولی دلشان سیاه مثل یک دیو است. مردم کوچه و بازار سیاهی صورت مرا دوست دارند واز من نمی ترسند و با دیدن قیافه من دلشاد می شوند وهمه مرا دوست دارند، همه! اما مردم ازخامنه ای قاتل می ترسند و ازدارو دسته قصابش بیزارند و با شنیدن حرف های آنها دل مردم از غم می گیره. کی خامنه ای را دوست داره؟ اگرمردم آزاد باشند که بین من وخامنه ای یکی را انتخاب کنند. من برنده می شوم! وقتی که برنده شدم، همان اول کاردرزندان ها را باز می کنم تا غم از ایران برود.ـ
- حالا که اینقدر خوب هستی، نمی شود که جایت را با خامنه ای عوض کنی؟
حاجی فیروز می خندد: نه! هرکس باید خودش باشد. پیام آور مرگ نمی تواند پیام آور زندگی باشد. مگرآنکه خامنه ای بمیرد وملت خوشحال بشوند. خود به خود شادی بیآید.ـ
- حالا که در اینجایی و آزاد هستی آیا پیامی برای مردم داری؟
حاجی فیروزکلاه قرمزش را از سر برمی دارد و سرش را می خاراند و می گوید: پیام نه! اما یک آرزو دارم وآنهم این که یک روزی همه مثل من صورتشان را سیاه کنند ولباس قرمز بپوشند وکلاه قرمز به سر بگذارند و برای اعتراض به نداشتن حق شادی و شادمانی که همان حق زندگی است، به خیابان بیایند و وخوشبختانه هیچ رنگ سبزی در لباس من نیست و کسی به این بهانه دستگیر نخواهد شد و..و...دیگراینکه این سنت نیک دو سه هزارساله به دوره گردها یا گدایان واگذار نشود بلکه مثل چهارشنبه سوری یک سنت ملی بشود. یعنی که یک روز در سال روز حاجی فیروز باشد، روز شادی و روز بیزاری از ماتم وعزا در حکومت آخوندی و روزی که ملت بی سلاح- با سلاح خنده ارباب خودش باشد.ـ
- با تشکراز تو و با آرزوی اینکه، آرزوی تو به زودی برآورده شود والهه یا همان خدای شادی وشادمانی به ایران عزیز بازگردد و هرگز آن را ترک نکند و به زیر زمین نرود!.ـ
.ـ20اسفند ماه 1389 برابربا 12ماه مارس 2011
پایان!

ج* جشن کارناوال یکی از رویدادهای مهم برای مردم آلمان، به ویژه‌ساکنان شهرهای حاشیه‌ی رود راین، به شمار می‌رود. مردم با لباس‌های مبدل چندین روز را به جشن و شادی سپری می‌کنند و در این بین بچه‌ها هم با شوق و ذوق چشم به قطارهای کارناوال می‌دوزند که از فراز آنها شکلات و شیرینی می‌بارد. بیشتر ایرانی‌هایی که در آلمان ساکن هستند، چندان میانه‌ای با کارناوال ندارند و آن را بیشتر جشنی آلمان می‌دانند به خصوص که درآن الکل نوشیده می شود.