Sonntag, 2. November 2014

گل ها و گاوها!ـ



نوشته ای از: ملیحه رهبری

گــل ها وگــاوها

تقدیم به گل های سوخته در اسید.

دشت پٌراز سبزه وگل بود. مگس ها دور وبَرگل ها می پریدند. زنبورها وز وز می کردند وبلبل ها آواز می خواندند. گاوها وگوسفندها درحالِ چرا بودند. چند گل ناز درکنارهم ایستاده وگاوها را نگاه می کردند.
 گل اولی به گل دوم گفت:« نگاه کن آن گاو قهوه ای را، چند روزی است که با چشم های درشتش منو نگاه می کنه. فکر کنم که هوس کرده، ما رو بخوره. می ترسم سراغمون بیآد.
گل دومی گفت:« آره، راست می گی!»
گل اولی گفت:« به نظرم از ما خوشش آمده. حس می کنم که دلش می خواهد با دندان های سفتش ما رو محکم از ریشه بیرون بکشه. شاید هم بخوره. گاو ازگٌل چیز بیشتری نمی فهمه!»
گل دومی گفت:« خوب گاوه دیگه! بازهم گوسفندها! آنها بهتر هستند. با نگاهشون ما رو زهره ترک نمی کنند. اصلا بلد نیستند گل ها را بترسونند. اما گاوها و بزها مثل هم هستند.»
گل سومی که به حرف های دوتا گل گوش می داد، گفت:« این گاوه هرسال می آد و منو می خوره. اولش چند روز منو نیگا می کنه تا زیاد ازش نترسم. هر روز کمی جلوترمی آد وبالآخره یکروز صبح وقتی که تمام سرو روی منو شبنم پوشونده وچشم های من هنوز درست باز نشده اند، می آد جلو وبا دندان های سفت ودهان بدبوش منو می خوره. اول زیر دندونای سفتش له ام می کنه، بعد منو می فرسته توی معده اش و تمام سر وصورت گلم را اسید می پاشه و ساقۂ نازم رو در اسید حل می کنه. فکرشو بکن چه دردی باید تحمل کنم. »
گل دومی گفت:« گاوه دیگه! هیچی نمی فمه! باید علف ها رو بخوره نه گل ها را!
گل اولی زد زیر گریه وگفت:« حیف از قشنگی ولطیفی و زیبایی ما که با هوسِ یک گاو نابود می شه؟ گل کجا و اسید معدۂ گاو..!؟
گل دومی گفت:« یکی باید جلوی گاوها را بگیره!»
گل سومی گفت:« وقتی صدای گل ها در نمی آد، صاحب گاوهم کاری نمی کنه!»
گلی که خاموش بود به سخن درآمد وگفت:« صاحبان گاوها آنها را پرورش می دهند برای منافع خودشون. برای گل ها کاری نمی کنند.»
گل دوم گفت:« همین گاوها هم آخرش سلاخی می شن و سرشون میره زیر تیغ!»
گل اولی گفت:«حق شون است! گاوها!»
گنجشگ ها وبلبل ها وحتی زنبورها..صدای گفتگوی گل ها را شنیدند. دور گل ها جمع شدند وگفتند:« ناراحت نباشید. ازفردا ما مواظب شما هستیم. ما خیلی کوچکترازگاوهاهستیم اما ازفردا منقارمون را باز می کنیم وهرگاوی که یک قدم به سوی شما برداره با نوک تیزمون چشمای هیزش را درمی آریم تا هوس خوردن گل ها وحل کردنشان در اسید را نکنند! بدون شما چمن هیچ لطفی نداره.»
 زنبوره گفت:« من تٌخم چشمش را در می آرم.»
گل اولی با خوشحالی گفت:« صاحبانِ گاوها نمی تونند صدای مظلومیت ما رو بشنٌفند اما دوستان خودمون آن را شنیدند و به کمک ما آمدند.»
گل دومی گفت:« ما فکرمی کردیم که هیچکی زورش به گاوها نمی رسه اما گاوها هم نقاط حساس دارند.»
گل چهارمی گفت:« دربرابر زورهیچکس بی سلاح خلق نشده، باید راهش را پیدا کرد.»
ازفردا دشت وچمنِ پٌر ازغلغلۂ  بیدارِ پرندگان شده بود. گنجشک ها فقط جیک جیک نمی کردند بلکه مواظب گل ها هم بود. بلبل ها فقط مست ازعطر گل ها نبودند، مواظبشان هم بودند. زنبورها فقط شیرۂ گل ها را نمی مکیدند بلکه مواظبشان هم بودند. اگر گاوی یک قدم به سوی گل ها بر می داشت، یک گله زنبور به سمتش حمله ور می شدند. خلاصه گل های مظلوم چنان کس وکاری پیدا کرده بودند که هیچ گاو وگوسفند وبز وخری جرأت نزدیک شدن به گلستان و بوستان آنها را نداشت. گاوهای هرزه به چراگاه وآخورشان عقب رانده شدند.

پایان!
22اکتبر2013 برابر با  30 مهرماه 1393

Freitag, 19. September 2014

یک کله ویک کاسه!ـ



 نوشته: از ملیحه رهبری 
 
یک کاسه ویک کله!

روزی روزگاری در جزیره کوچکی دموکراسی آنتیکی برپا شد! دراین جزیره "عقیده" و حق انتخاب کردن آزاد بود. اعتراض وشکایت کردن آزاد بود. کسب وکار و زندگی واختیار داشتن، دوست داشتن، شعر وهنرو... همه آزاد بودند و.... با یک «اما»یِ کوچک! چه بود اما این«اما»ی کوچک؟ چنین بود که این دموکراسیِ آنتیک از یک "کاسه" تشکیل شده بود که آن را ظرفِ دموکراسی می نامیدند! کاسه (ظرف) راهم به اندازۂ کلۂ رهبرِآن دموکراسی ساخته بودند. کاسه ای بود بلور و زیبا که برای سنجش چیزهای(پدیده) نو(نظرات وعقاید وانتقادات واعتراضات و..) آنها را با این کاسه اندازه می گرفتند. اگرآن پدیده درکاسه می گنجید و به گونۂ شفافی هم دیده می شد قابل قبول بود وگرنه در ظرفِ دموکراسی نمی گنجید وآن را نمی پذیرفتند. درابتدای کاراز این "کاسه" برایِ سنجشِ مواردِ بسیار نادری استفاده می شد و از ارزشی برخوردار بود که همه چیز یا هرچیزی را درآن نمی ریختند و با آن نمی سنجیدند. تنها برای محک زدنِ نظر وعقایدِ مخالفان و دشمنان دموکراسی بود ومشکلی هم برای مردمِ جزیره نداشت به همین دلیل اهالی چند جزیرۂ دور و نزدیک هم این دموکراسی را پسندیدند و به آن پیوستند و شدند یک مجمع الجزایر؛ با شرطِ احترام به دموکراسی وکرامت انسانی. رهبرِ این دموکراسی وظیفه خود می دانست که این دموکراسی را زنده نگه دارد وآن را گسترش داده و آزادی های بیشتری را برای رشد دموکراسی وحقوق افراد تضمین کند.
با گذشت زمان اما رویدادهایی پیش آمد وتحولاتی رخ داد که ناگهان آن "کاسه" مقدس و یک "کاسۂ ارزشی" شد! علت این حادثه به درستی معلوم نشد اما از فردای آن روزی که این اتفاق افتاد، "کاسۂ مقدس" به سرعت تکثیر شد و افرادی هم برگزیده شدند تا افکاروعقاید و نظرات وکار و زندگی و روابط اهالی جزیره و حتی نزدیکان شان را با آن "کاسۂ مقدس" سنجیده و ارزش گذاری کنند. این افراد دقیق انتخاب شده بودند و کلۂ آنها درست به اندازۂ "کاسۂ مقدس" بود ودرکارشان دقت ووسواس به خرج می دادند تا بتوانند افکارونظرات وعقاید مختلف را به یکدیگر نزدیک کرده،...  وخلاصه یک کاسه کنند و به جایِ مجمع الجزایری پراکنده و آزاد یک جزیرۂ مقدس ویک کاسه بسازند.
 اهالی جزایر که به شدت عاشق دموکراسی بودند از "کاسۂ مقدس" استقبال شایانی کردند اما داستان کاسه به آن سادگی هایی که فکر می کردند، نبود. مثلا درگذشته اگرکسی حرفِ خطایی می زد یا کارِ خطایی می کرد یا حتی راه خطایی می رفت، کسی به او کاری نداشت وخطری برای دموکراسی محسوب نمی شد، ضررش به خودش می رسید ولی حالا همه چیز به دقت اندازه گرفته و با معیارِ کاسۂ مقدس ارزیابی وتعیین تکلیف می شد. امری که قبلا یا وجود نداشت و یا نادر بود!
 عده ای اعتراض کرده و گفتند:« مگرشما عقل تان را از دست داده اید، دموکراسی درکاسه نمی گنجد، هرچقدر هم آن کاسه درست و به اندازۂ کلۂ مقدسِ رهبر باشد.» اما اعتراض شان فایده ای نداشت و هر روز"آن کاسه" ارزشی تر می شد تا جایی که ارزش مطلق شد وازآنموقع بود که تبدیل به یک گرفتاری شد. کار به جایی رسید که همه باید این کاسه را مثل کلاهی بر روی سر خود حمل می کردند تا اولاً اندازۂ دموکراسی را گم نکنند وثانیاً کم و زیادی کلۂ خود(عدم انطباق) را بفهمند و ثالثا یک کاسه شده باشند. چندانکه وقتی دشمنان یا بدخواهان آنان را نگاه کنند، تنها یک سر و یک کله و یک نفریعنی رهبر را ببیند  وآنان را متحد و یک کاسه وبی شکاف دیده و دموکراسی آنان را تحسین کنند.
 با آنکه حمل کردنِ"این کاسه" کارراحتی نبود و قد کلۂ همه کس نمی شد؛ یا تنگ بود و یا گشاد و برای بعضی ها هم خیلی سنگین بود اما دموکراسی یک کاسه شده بود و حمل کردن آن الزامی بود و نباید شکافی در" کاسۂ مقدس" ایجاد می شد.
مدتی نگذشت که این موضوع به جایِ صلح و دموکراسی واحترام به عقاید یا آزادی و .... که لازمۂ کرامت انسانی است موجبِ جنگ و دعوا ودشمنی و اختلافات و کشمش های چنان عمیقی شد که خیلی ها حرمت کاسۂ مقدس را نگه نداشتند و آن را از رویِ کله خود برداشته و به زمین زدند وشکستند واحساسِ آزاد شدن کردند. عده ای دیگر اما از این هم جلوتر رفته وبه جنگ با آن برخاستند. جنگ ادامه داشت و دراثر اختلاف و دشمنی، آن مجمع الجزایراز هم پاشید و دوباره شد یک جزیرۂ کوچک. اما جنگ تمام نشد و مردمِ هم چندین و چند دسته شدند و به دشمنی با همدیگر برخاستند. این جنگ و دشمنی درمسیر رشد خود به چنان نفرتِ هیستریکی تبدیل شد که "کاسه" مظهری از دشمنی با آزادی و دموکراسی محسوب شده و شکستن کاسه وهر کاسه ای به یک وسیلۂ انتقام گیری وانتقام جویی تبدیل شده بود. کم کم داشتن یا نگهداری "کاسه" ممنوع شد ونشانه ای از وفاداری به "دموکراسی آنتیک" تلقی می شد. به تدریج کارگاه های کاسه پزی و دکان های کاسه فروشی هم مورد حمله و هجوم قرار گرفته وتعطیل شدند. به مرور زمان هم درمیان عوام الناس سنتی به نام "کاسه شکنی" به وجود آمد. یکبار در سال و به نشانۂ آزادی و دموکراسی جشن برزگی برپا می کردند. ابتدا یک کاسۂ سنگین به اندازۂ دیگی را به روی سر می گذاشتند و مسیر جشن را با آن طی می کردند تا یادآور سختی هایِ دموکراسیِ آنتیک باشند و بعد هم آن کاسۂ سنگین را می شکستند وخود را ازحملِ این بارِسنگین آزاد می کردند. خیلی ها ریشه وعلتِ این جشن را نمی دانستند اما دوست داشتند درجشن "کاسه شکنی" شرکت کنند و با شور و هیجان صدای شکستن کاسه های سنگین را بشنوند وفریاد "آزادی" سر دهند.
پس از آنکه مجمع الجزایر از هم پاشید، فقط آن جزیره کوچک با دموکراسی آنتیک اش و"کاسۂ ارزشی" ومعروف خود همچنان برقرار وپاینده باقی ماند. اینبار"کاسۂ ارزشی" نه برایِ ارزیابیِ دشمنان وبدخواهانِ دموکراسی بلکه برای ارزیابیِ اهالی همان جزیره بود. رابطۂ هرکس با "کاسۂ مقدس" معیارِ دوست یا دشمن بودن و دوری یا نزدیکی وحتی خدمت یا خیانتِ او به" دموکراسی" محسوب می شد. افرادِ زیادی از"کاسۂ مقدس" مثل جان خود مواظبت می کردند و به هنگام خواب واستراحت هم "آن" را از روی سر خود بر نمی داشتند، مبادا رؤیاهایشان ازﺣﱠد و مرزهایِ کاسه عبور کند و آماده بودند تا جان خود را فدایِ "کاسۂ مقدس" کنند، چه رسد به خواب خود را. اگرچه"آن کاسه" قد کلۂ همه شان نبود؛ یا تنگ بود و یا گشاد ولی چون مقدس بود آن را از روی سر خود برنمی داشتند. کرامت انسانی خود را در آن ظرف می دیدند. حفظ دموکراسی را درآن ظرف و دریک کاسه بودن می دیدند.
 پس ازفروکش کردنِ جنگ ها واختلافات، در آن جزایر دور و نزدیک دیگر هم صلحی ایجاد نشد. یک عده ای علاقه نداشتند تا دربارۂ" یک کاسه" حرفی بزنند وآن را فراموش کرده بودند. عده ای هم جرأت نداشتند تا دربارۂ "یک کاسه" اظهارِ نظری کرده یا حرفی بزند یا حتی به آن فکر کنند، "یک کاسه" را پذیرفته بودند و تمام شده بود. معدودی هم این دموکراسی آنتیک را فراموش نکرده بودند و به دنبال یافتن یک دموکراسی نو بود ومعتقد بودند که دموکراسی نه باید به اندازۂ کلۂ یک رهبر باشد و نه مشروط به "یک ظرف" که همه کس و همه چیز را با آن بسنجند وارزیابی وارزش گذاری کنند. دموکراسی باید بالاتر از"کلۂ یک فرد" و"کاسۂ محدودِ" آن باشد وبه خصوص مقدس نباشد.
از قدیم گفته اند که در مثل مناقشه نیست در قصه و طنزهم همینطور!
پایان!
17 سپتامبر2014 برابر28 شهریورماه 1393ـ

Sonntag, 2. März 2014

روضه ی رضوان


نوشتهاز : ملیحه رهبری

روضه ی رضوان

مادر می گفت: «خوب البته در آنجا همه گریه می کنند، راز و نیاز می کنند. اگر درد نداشته باشند، اگرحاجت نداشته باشند که اینهمه پول خرج نمی کنند و این راهِ دور و دراز را تا خانه خدا نمی آیند! قدیمی ها می گفتند که تا کسی دلش نخواهد وعاشق نباشه، گذرش به خانه کعبه نمی اٌفته. اما امروزه و با اینهمه امکانات برای مؤمنینِ پولدار"حج عمره" تفریحشان شده و برای پول خرج کردن وخریدن لوازم لوکس، به حج می آیند، به خصوص که حج عمره مناسک و سختی های "حج" را هم ندارد» با بردباری به حرف های مادر گوش می دهیم. مادر آهی کشیده و دوباره می گوید:« دلم پٌر از درد بود. آواره از وطن وخانه وشهر و دیارم شده بودم به این امید که امروز یا فردا آخوندها سرنگون می شوند و بر می گردم به وطنم اما "عمرمان" گذشت و با این سرطان لعنتی.... دم مرگِ ما هم فرارسید. درغم مرگ بسیاری گریستیم وحالا نوبت خودمان شد. دلم می خواست که قبل از مٌردنم بارِ این غصه ها را یه جایی  به زمین بگذارم و بعد سر راحت به خاک بسپارم.» ناگهان صورت مادر سرخ شده و لحنِ ملایم صدای مادرتغییر کرده و با خشم می گوید:« آخر قرار نبود که "این ها" با مردم اینطور کند! با ما که از روی محبت وصدق و صفا و با دلی پاک آن آدمِ بی وطن را به وطن برگردانده  و روی چشم مان جای دادیم. اولش می گفت؛ "آزادی" ما هم اعتماد کردیم و رهبرو امامش کردیم اما دروغ گفت و یک "ملت" را گول زد و بعد به خاطر اسلام عزیزش، عزیزان ما را کٌشت. به خاطر اسلام عزیزش چه ها که با ما نکرد و هرکسی را یک جوری به خاک سیاه نشاند. آخرش هم خودش راهی قبرشد اما اسلام عزیزش باز هم ول کن ملت نیست! کدوم اسلام عزیز؟ همه اش دروغ بود! بیخود نیست که اسمش را گذاشتند؛« دجال!» این دردها بود که دل می خواست قبل از مٌردن بروم زیارت خانه خدا و زورِ آخر را درآنجا بزنم شاید که فرجی شود واین آخوندها از روی زمین کنده شوند وناپدید بشوند، مثل ملخ آمدند و مثل ملخ هم بروند! ولی اصلا انتظارنداشتم که اینهمه ایرانی را در آنجا ببینم! خیلی کنجکاو شده بودم و دلم می خواست که باهاشون حرف بزنم و ببینم که حالا چی می گن؟ موافقند... یا  مخالفند؟ خلاصه فضا دستم بیآد؟ خیلی زیاد بودند. چندین وچند کاروان که از همۂ شهرها آمده بودند. اولش می ترسیدم باهوشون حرف بزنم مبادا که حزب اللهی و رژیمی باشند ویه بلایی سرم بیآورند اما بعد که جرأت کردم و با چند تایی حرف زدم، دیدم که اینطور نیست وما چه قدر به همدیگر بدبین و بد دل شده ایم وچه ترس هایی از همدیگر پیدا کرده ایم. با هرکی حرف زدم، همه شون ناراضی بودند و تا می فهمیدند که از خارج آمدم، می گفتند:« خانم، خوش به حالتون که خارج هستید و ایران نیستید.» توی دلم ناراحت می شدم که این حرف را می زنند اما چیز بیشتری نمی گفتم. بعد صحبت می کردیم. بعضی ها از من می پرسیدند که چند ساله که از ایران رفته اید؟ وقتی جواب می دادم:« بیشتر از بیست سال هست!» خیره منو نگاه می کردند و می گفتند:« ای بابا، خوش به حالت! خبر از بدبختی های ما ندارید! ایران دیگر آن ایرانی نیست که شما می شناختید!» با خنده می گفتم:« چطور؟! وضع شما که بد نیست. آمده اید حج عمره!»
به شون برمی خورد، می گفتند:« توی ایران آدم دق می کنه، نا امیدِ ناامیده! هرکس یه جوری بدبخته و چاره ای هم نداریم. ... تنها امیدما شده خداوند و خانه خدا که کمِ کم اش.. دوسال وبعضا هم هفت سال باید توی لیست باشی تا نوبتت بشه. دنیا ما را فراموش کرده ودولت ها هم چسبیده اند به دٌمِ آخوندها. کی بهترازآخوندها می توانست برایشان بیآید؟» خانمی به شوخی به من گفت:« آمده ایم تا از دست جمهوری اسلامی به خدا و پیامبر شکایت کنیم، شاید که خدا برشون داره!» یکی از خانم ها درجواب اوگفت:« آخه خدا وپیمغبر چه تقصیری دارند؟ وقتیکه ما پای صندوق رأی می رویم و به عمامه رأی می دهیم! پیغمبرهزار وچهارصد سال پیش یک دین و راه و روشی را آورد تا قبیله های وحشی عرب یاد بگیرند و با هم مثل آدم رفتار کنند و بعد هم پیغمبر اکرم از دنیا رفت و نهصد سالی هم هست که هیچ " امام ومعصومی" نیست ولی باز هم ما بودیم که با وجود هزار سال جنگ برای آزاد شدن از دست خلفای عباسی وخلفای ترک مسلمانِ، باز هم عبرت نگرفتیم و دست به دامن اسلام و آخوندها شدیم و دست خمینیِ آخوند را گرفتیم و آوردیمش ایران وامام و رهبرش کردیم وقدرت زمین وآسمان را به دستش دادیم تا یک جمهوری غارت و دزدی و اعتیاد و فقر و فحشا و"خلفای آخوندی" برایمان درست کند. بازهم اشتباهاتِ خودمان را نمی فهمیم و چسبیده ایم به اعتقاداتمان و می اندازیم گردنِ خدا و پیغمبر وانتظار داریم که با سفرحج درست شود و خدا بخواهد وآخوندها بروند اما خودمون هم می دونیم که تا نفت را می دهند، سرِ پا می مونند و بیچاره ما آدم های ساده و مؤمن!»
 آره زاﺌرین خانه خدا این صحبت ها را می کردند و ناراضی بودند اما چیزی که توی روضه رضوان دیدم با همه اش فرق داشت!» یکی از مهمانان از مادر پرسید:« پس شما روضه رضوان را هم زیارت کردید؟!»
 مادرگفت:« بله! اینطوری بود که هرشب دوساعت وآنهم از نصفه شب تا ساعت دوصبح درهای حرم را برای زیارت بانوان باز می کردند به همین دلیل هم خیلی شلوغ می شد وهجوم جمعیت زیاد بود. کاروان ها زیاد بودند و هرکاروانی هم مال یک کشوری بود. مأموران انتظامات بعد از بازشدن درحرم، به اندازه پنجاه یا صد نفر را داخل حرم برای زیارتِ قبر پیامبر راه می دادند و ده دقیقه بعد گروه بعدی را می فرستادند تا زیاد شلوغ نشود. یک شب ما هم منتظر ایستاده بودیم و قبل از ما یک گروه ایرانی به داخل حرم رفته بودند و معمولا صدای تکبیر یا صلواتِ جمعیت چنان بلند بود که هیچ چیز دیگری شنیده نمی شد اما یکدفعه صدای گریه و شیونی عجیب از داخل حرم به گوش مان رسید. صدا چند بار تکرار و بعد تبدیل به فریاد شد. صدا برای چند لحظه قطع می شد و دوباره بلند می شد. ناراحت و نگران شدم. چی شده بود؟ در روضه رضوان خیلی ها از شدت گریه وشیون، حالشان بد می شد ویا ناراحتی قلبی پیدا می کردند و حتی سکته کرده و می مردند. به هرحال آن فریادهای عجیب قطع نمی شدند، انگار که کسی از شدت درد در حال مٌردن باشد. مأموران انتظاماتی که جلوی ما را گرفته بودند، آنها هم با نگاه های نگران سرک می کشیدند تا ببینند چه خبر شده است اما از شدت جمعیت داخل حرم دیده نمی شد. چشم یکی از آن ها به من افتاد و ناراحتی و نگرانی مرا که  دید، اجازه داد برای کمک کردن به داخل حرم بروم. به زحمت از میان جمعیت راهی باز کردم و سعی کردم جهت صدای زن و فریاد را پیدا کنم. به سمت روضه رضوان رفتم و پیدایش کردم. زن محکم خود را به میله و برزنت هایِ جداکننده هایی که روضه رضوان را از نظرها می پوشاند، چسبانده بود وچند نفری که دور و برش بودند، نمی توانستند او را جدا کنند. زن از شدت شیون وگریه حالت خفگی به اش دست داده بود اما ول کن نبود. چند لحظه ساکت می شد و بعد با گریه وشیون شکایت ودادخواهی اش را بر زبان می آورد وبعد ناگهان و به گونه ای جنون آمیز فریاد می کشید. خیلی دلم می خواست بدانم که چی می گه و چرا اینطور می کنه!؟ با زحمت چند نفر را کنار زدم و خودم را به اش رساندم و به وضوح کلماتش را شنیدم. زن می گفت:« ای خدا! نیآمده ام تا بگویم که ببخش و بیامرز! آمده ام تا بگویم که نابودشان کن! ای خدا همه شان را نابود کن! خامنه ای را نابود کن! رفسنجانی را نابود کن! قبرخمینی را نابود کن! سپاه شان را نابود کن! حزب شان را نابود کن! خوب و بد ندارند، همه شان را نابود کن! اگر همه شان را نابود نمی کنی، نصف شان را نابود کن! ای خدا نیآمده ام که بگویم ببخش و بیآمرز! آمده ام تا بگویم که نابودشان کن! »
 زن چنان دلسوخته نفرین می کرد که انگار از شدتِ نفرت دچار جنونِ شده بود و حال و روزِ دردناکی داشت. پیش از آنکه او دوباره فریادهایش را شروع کند، شانه های زن را بغل کردم و برای آرام کردنش، آهسته چند بارگفتم؛« آمین! آمین! آمین!» زن یکدفعه ساکت شد. دوباره گفتم:« خواهرم تو تنها نیستی. همه مان ستم دیده ایم. ناامید نباش. ظلم تا ابد نمی ماند! فرعون نابود شد. اینهاهم نابود می شوند. بلند شو! باید بریم وقت زیارتِ شما تمام شده!» زن سرش را بالا آورد و نگاهی به من کرد. چشمانش مثل دو کاسه خون قرمز شده بودند وصورتش پٌر از نفرت بود، با آنکه لباسِ سفید احرام تنش بود اما از شدت بغض و نفرت صورتش سیاه شده بود. هیچی نگفت. خانمی که کنارش بود، به اوکمی آب داد و.... کمک کردیم تا بلند شود وبعد از میان جمعیت بیرون آوردیمش و در کنار ستونی او را نشاندیم. بی حال بر روی زمین افتاد. صورتش مثل گچ سفید شده بود. دو خانمی که همراهش بودند، بسیار نگران بودند، یکی از آنها گفت:« ببخشید! شما امشب زیارت روضه رضوان را از دست دادید! این خانم ناراحتی روحی داره! انشاء الله که پیغمبر شفایش بدهد!». آهی از ته دلم کشیدم و گفتم:« ای خانم کدوم روضه رضوان را از دست دادم؟! بهشت من، آب وخاک و وطنم بود که از دست داده ام. نگران بعد از مرگم نیستم. نگران کشورم و ملتم هستم. افسوس که انقلاب اسلامی بهشت آخوندها وجهنم مردم شد! فقط این خانم نیست که از دست رژیم ناراحتی روحی پیدا کرده، بلاهایی سرمون آوردند که بغض ونفرتش توی گلوی همه مون  مانده! این خانم جرأت کرد و اینجا فریاد زد. توی ایران که نمی تونه فریاد بزنه! من هم خارج کشور هستم وگاه و بیگاه توی تظاهرات شرکت می کنم و همین حرف ها را می زنم و آنجا کسی نمی گوید که دیوانه ام.» آن دوخانم با دقت به حرف های من گوش می دادند. یکی از آنها با نفرت گفت:« خدا نابودشان کنه! همه شون را نابود نمی کنه! خدا همه شون را نابود نمی کنه، نصف شون را نابود کنه تا برگردیم به سی سال پیش و پنجاه سال بیفتیم جلو. هیچی برای ما باقی نگذاشتند؛ هیچی! مملکت را نابود کردند، زندگی مان را نابود کردند. جوون هامون را نابود کردند. اخلاق مان را نابود کردند. دین مان را نابود کردند. آبرو برایمان نگذاشتند! خدا نابودشان کنه. سی سال پیش کی اینقدرفقر و اعیتاد بود؟ کی اینهمه گدا وبدبخت بود؟ حالا سرهرچهار راه ده بیست تا بچه درحال گدایی هستند. نصف جمعیت کشورگدا و بیکار هستند. سی سال پیش هم فساد وپارتی بازی... بود اما نه اینقدرونه به اسم اسلامِ..! ظلم بود اما نه اینقدر و نه به اسم خدا! اصلا اینهمه بی آبرویی نبود! توی دنیا بی آبروشده ایم. خانم شما اگربدانید که همین سعودی ها که زمان شاه آنقدر با ایرانی ها مؤدب بودند حالا چقدر با ما بدرفتاری می کنند. توی همون فرودگاه به ما فحش می دادند. به خمینی و خامنه ای فحش می دادند. پاسپورت هامون را می انداختند جلوی رویمان. احساس حقارت می کردیم!» 
خانمی که حالش بد بود، با صدایی خفه که از ته گلویش بیرون می آمد، سرش را رو به من کرد و گفت:« مثل گوسفند شده ایم. همانطور هم با ما رفتار می کنند وهمانطور هم ما را می کٌشند.»
 آره!.. بندگان خدا! سر درد دلشان باز شده بود وکلی حرف زدیم تا اینکه مأمورین انتظامات آمدند و همه را از حرم بیرون کردند. آن دوخانم زیر بغل زن بیمار را گرفتند و با هم از حرم بیرون آمدیم. موقع خداحافظی همدیگر را بغل کردیم وبا محبت بوسیدیم. در آنجا بود که اشک از چشمانم سرازیر شدند. با آنکه روضه ی رضوان را زیارت نکرده بودم اما خداوند را نزدیک و در قلبم حس می کردم. انگار که گره از دلم باز شده بود.
آنشب تا سحر خوابم نبرد. همه اش به آن خانم ها فکر می کردم. زاﺋرانِ خانه خدا را مجنون عشق هم می نامند. گاه در همان روضه رضوان برخی چنان با خلوص نیت واز سرعشق راز و نیاز می کنند که از خود بیخود می شوند و حتی قلبشان می ایستد و سکته می کنند و راحت می میرند اما اینکه یک نفر تا خانه خدا بیآید و از شدت نفرتی تا سرحد جنون فریاد بزند و فقط خواهانِ نابودی باشه، فکرش را هم نمی کردم؟»
 مادردوباره آهی کشید و بعد از مهمانان عذرخواهی کرد وگفت:« ببخشید که ناراحتتان کردم. اما آنجا یک چیزی برای خودم روشن شد وآنهم این بود که کعبه وغیرکعبه  ما یکی است وآن هم عشق ما به ملت و به آب و خاک مان است که به خاطرش از هیچ چیز دریغ نکردیم، با این عشق نه دور از خدا هستیم و نه دور از کعبه اش. سینه ای که در آن عشق نباشه، کعبه را هم جز سنگِ سیاه نخواهد دید.» مهمانان سکوت کرده بودند. همه به یاد ایران افتاده بودیم. وطنی که به همه ما تعلق داشت و به ناحق از آن رانده شدیم. ایران را ترک کرده بودیم اما با این امید که به زودی بر می گردیم وهرگز فکر نمی کردیم که رژیم قرون وسطایی آخوندی تا قرن بیست و یکم هم دوام بیآورد. مدتی بعد مادربه دلیل بیماریش از دنیا رفت و شاید آن زن بینوا هم از دنیا رفته باشد اما قصه روضه ی رضوان و نفرتِی که مادر از آن نقل می کرد، هنوز باقی مانده است.

***
نفرتی که مادر یک نمونۂ هیستریک آن را دیده بود، باقی مانده است و ما آن را نادیده می گیریم. نفرت، به ویژه نفرتِ مقدس مثل درخت تلخِ "زقومی" بود که بادست خمینی کاشته شد و در سراسر وطنمان و در خانه ها و در دل هایمان نیز ریشه و شاخ و برگ داد و خیلی زود سایه شومش را بر سرمان افکند وبه قطع پیوندهای طبیعی ای که لازمۂ همزیستی بشری است منجر شد تا جایی که به خاطرعقیده داشتن یا نداشتن به خمینی و نظامش بود که برادر به دست برادر و فرزند به دستِ پدر و همسر به دستِ همسر وهمسایه به نابودیِ همسایه خود کمر همت بست و... میلیون ها نفر نیز ناچار از ترک خانه و کاشانه شدند. تمامی این نفرت نیز باعث مقبولیت ونجات نظام نشد. نفرت نمی تواند زیر بنایی برای رشد وساختن آینده باشد. نفرت هیزمی است که دیر یا زود آتش خواهد زد و وقتی تمام خواهد شد که همه چیز را با خود سوزانده باشد.
برخی زودتر و برخی دیرتر می میرند اما آیا کسی به این درخت تناور نفرت و زدن ریشه وقطعِ شاخه های آن می اندیشد؟ هرکس با هرعقیده ای هم که به دنیای سیاست می آید، باز به این درخت شوم آب وخون می رساند و شاخ و برگ های جدید و تازه ای از نفرت می روید تا جاییکه انگار در زیر چتری گشوده اما ناپیدا از نفرت زندگی می کنیم. نفرتی که هراس انگیز و هولناک است. "این" از آن و"آن" از این متنفراست. مرزبندی ها و مرزکشی ها، همه با طناب نفرت و سفت کردن آن با میخِ جهل و دروغ وتهمت و افترا و دشمنی و تنگ نظری است. گویی که باید شاخه ای از این درخت مقدس نفرت شد وحیاتی جدا و مستقل از آن نداشت و کمک به رشد و گسترشِ نفرت مقدس نمود که ثمره ای جز زهر و حاصلی جز مرگ و نابودی ندارد. آیا کسی به خاطر می آورد که خمینی درجایی درخت دوستی کاشته باشد واسلام عزیزش با مردم واقوام و ملیت های ایرانی یا نیروهای سیاسی ومخالف یا منتقد دوست بوده باشد؟ یا اینکه: " اسلامِ عزیزش" ظرفیتِ انتقاد در برابرِ واقعیت ها را نداشت و از منتقد، مخالف و از مخالف، دشمن و از دشمن کٌشته و از کٌشته پٌشته ساخت زیرا که نباید رفتار و گفتار وعملکردهای خمینی و اطرافیان و ساختارِ نظامش به درستی دیده و شناخته یا نقد یا بررسی و درنهایت به نفعِ ملت ایران دگر گون می شد. برعکس و به گونه اعتقادی خمینی و نظامِ ش، در جایگاه تقدس وغیرقابل شناخت وغیرحسابرسی قرار گرفتند و هر منتقد و مخالفی هم جاسوسِ آمریکا یا خود فروختگان به  غرب یا شرق نامیده شدند و...! نظامِ خمینی جای "منتقدان" را که وجودشان در یک جامعه آزاد و مترقی ضروری است، با ارگان ها و دسته جات "خودی" و موافقان نظام پٌر کرد!!
 مرزبندی عقیدتی و به زبان ساده نفرت داشتن از"غیرخودی"، آیا در این سالیان همچنان به عنوان یک اصل واساس برای دشمنی ها باقی نمانده است و حلقه های دور و نزدیک و پیچیده ای درسیستم ها و دسته جات مختلف در نظام وخارج از نظام و.... پیدا نکرده است؟ گوییکه یک پدیده طبیعی است و هراسی هم از آن نداریم. در حالیکه در زیر این درخت تلخ زیستن و یک گام نیز آگاهانه از آن دور نشدن، استمرار بخشیدن به خواسته قرون وسطایی خمینی است. "نفرتِ مقدس" کمک می کند تا نابود کردنِ منتقد و مخالف مشروع باشد. امام خمینی همه را چشم و گوش بسته می خواست که ممکن نبود. دیگران می بینند و می شنوند و خطاهای یک رهبر و امام را می فهمند! آخر"عملکردها" را که نمی توان پنهان کرد یا به گردن این یا آن انداخت! نمی توان سیخ در چشم ها کرد و تا کی؟
 به جایِ بازگشتن به قرون وسطا باید که حقایق و تغییرات و ساختارهای جوامع مترقی را باور کنیم. در این جوامع و به دلیل وجود مطبوعاتِ آزاد و وسایل ارتباط جمعی و احزاب متعدد و رقابت های حزبی وآزادی بیان وانتقاد کردن از شخصیت های سیاسی، آنها نمی توانند درهیچ "سطحی" ادعای تقدس کرده و از پاسخگویی در برابر خطاها وشکست هایِ سیاسی خود بگریزند وهزینه ای نپردازند. زیراکه روزنامه ها آزادند و ازعملکردها و واقعیات مربوط به آنان سیاه می شوند و مردم آن را می خوانند و مرحله بعدیِ کار به دادگاه های مستقل و ذیصلاح سپرده می شود! چیزی که البته درایران فعلی وبا فرهنگِ رهبرپرستیِ آن(!) قابل تصورنیست وانتقاد از امام و رهبر سر از ناکجا آباد در می آورد!
در جوامع رشد یافته و مترقی، مردم  به "حقوق" و مطالباتِ خود "باور" دارند و آگاهانه طلبکار آن هستند. سیاسیون هم خوب می فهمند که باید در این سمت وسو حرکت کنند و کار برعکس نیست. شاید به این دلیل است که از نفرت و نفرین کردنِ مردم در جایی، کمتر چیزی می بینیم یا می شنویم  یا حتی قصه ای در این باره نمی خوانیم. زیرا که جوامع مترقی به راستی از قرون وسطا و شاخص های آن گذشته و عبور کرده اند و حاضر به خانه تکانی سیاسی و ساختنِ ستون وساختارهایی نوشده اند که بدون این تغییرات، آینده ای روشن متصور نمی بود!
تمام!
ملیحه رهبری
دوم ماه مارسِ سال 2014 برابر با یازدهم اسفند ماه 1392