Donnerstag, 1. August 2013

پله پله تا ملاقات خدا



تهیه و تنظیم از ملیحه رهبری



گزیده ای از :



"پله پله تا ملاقات خدا"


"عشق" مذهب راستین مولانا به شمار می آمد، چندانکه گفته بود:« من با هفتاد و دو ملت یکی ام.»

عصر مولانا عصر تصوف بود. مثل هرعصر غارت زده و نومید و ...، گرایش به تصوف درآن به شکل نهضت درآمده بود. خانقاهها و لنگرها و رباطها پناهگاه روحی تمام کسانی بود که در مقابل غلبۂ قدرتهای تجاوزگر و نامشروع وسیله یی برای دفاع از فکر و مال و خون پیدا نمی کردند. (1)
از این رو طریقت سلسله ها در همه جا رواج داشت. نیل به ملاقات خدا که عابد و صوفی آن را تعبیری از قرب حق می شمردند، به تبتل و قطع پیوند با تعلقات( دنیایی) حاجت (نیاز) داشت. در این طریقت، البته طریقت از شریعت جدایی نداشت. (2).
اما وسعت نظرمولانا بیش ازآن بود که تصوف را به هیچ آداب وترتیب خاص محدود کند و مثل مشایخ عصراز طالبان(عابدان) راه تسلیم به انواع آزمایشها وخواریها را(کسر نفس وغلبه بر رعونت باطنی) را مطالبه نماید. خود او دنیا را یک خانقاه بزرگ می شمرد که شیخ آن حق است واو خود جزخادم این خانقاه نیست. مولانا به تمام واردان وساکنان خانقاه(عالم) به چشم مهمان عزیز نظر می کرد و بین آنها هیچ تفاوت و تمایز قایل نبود، همه را( مجوس و یهود و نصرانی) با روی گشاده و با  بزرگ نگری خدمت می کرد. او برهمه اهل خانقاه الزام می کرد که نگذارند محبت که لازمۂ برادری است در بین آنها به نفرت که جانمایۂ دشمنی است تبدیل شود و با وجود معبود واحد، عباد و بلاد آنها به بهانۂ جنگهای صلیبی به نام ستیزه های قومی  و کشمکشهای مربوط به بازرگانی پایمال تجاوزهای جبران ناپذیر گردد. (3).
با این طرز تلقی که مولانا از خانقاه عالم داشت، اختلاف ملتها، اختلاف نظرگاهها، اختلاف مذهبها جز حجابی ظاهری برچهرۂ یک وحدت مستور مسحوب نمی شد. تصوف مولانا درس عشق بود، درس تبتل و فنا بود. (4)  
مولانا عشقی را که خود در آن غرق بود در تمام ذرات عالم ساری می دید از رو به همه ذرات عالم عشق می ورزید، و آنچه را بدان عشق می ورزید در تمام ذرات عالم در تجلی می دید. درهمین گونه اوقات بود که حال او ورای توصیف به نظر مر سید. جسم نزار او در مقابل هر گونه سختی و محنت، هر گونه گرسنگی و تشنگی و هرگونه سرما و گرما، طاقتی فوق العاده نشان می داد. نگاه او گرم و گیرا بود و درچشمهایش خورشید تلالوهای درخشان داشت و کمترکسی می توانست چشمهای درخشان و آن نگاه سوزان را تحمل کند. (5)
تبتل که قطع پیوند با تعلقات خودی بود، نزد مولانا به معنی ترک دنیا در مفهوم عامیانۂ آن نبود. مولانا رهبانیت و فقر دریوزه گران را که عوام صوفیه از کشیشان روم گرفته بودند، تأیید نمی کرد. وی ترک زن و فرزند و حتی مال و کسب را لازمۂ سلوک روحانی نمی دید. تعلق خاطر به این گونه چیزها را فقط درحدی که انسان بدان سبب ازخدا جدا ماند در خور ترک می دانست. قطع تعلق دراین معنی بود که روح را از دغدغۂ و تشویش بیهوده می رهانید و بی تعلقی را شرط سلوک روحانی سالک نشان می داد. درعین حال اجتناب از تعصب ورهایی از هرچه را که موجب تفرقه و مانع تزکیه می شد، الزام می کرد. وتعصب درعقاید را مانع از استقرار صلح وسلم در خانقاه عالم می ساخت. مولانا دیانت الهی را نور واحدی می دید که ازچراغ های مختف می تافت والبته بین نورآنها فرق واقعی نمی دید. واین نکته که هر نبی و هر ولی مسلک خود را دارد وجملۂ این مسلکها راه به حق می برد در نزد او تفرقه وتعصب بین اصحاب این مسلکها را بیهوده نشان می داد. (6)
سلوک روحانی مولانا چنانکه خوار داشت جسم را الزام نمی کرد، اشتغال به کسب و کار را هم نهی نمی نمود، سهل است، آن هر دو را وسیله ریاضت نفس و موجب تزکیۂ آن نیز می شمرد. مولانا به مریدان توصیه می کرد که هریکی (اما)به کسب اما (یا) به تجارت اما(یا) به کتابت مشغول باشد و هر که از یاران ما این طریقه نورزد به پولی نیرزد.(7)
مولانا وقتی از اوج قلۂ حکمت وهمت که موضع روحانی او بود به دنیای عصر می نگریست حرص وشوق فوق العادۂ خلق را درجمع مال و منال با نظر حیرت و تأسف می دید. تمام جنب وجوش اهل دنیا را که در تعدی و ریا وسوء ظن و توطۂ و حرص و خیانت خلاصه می شد تلاش عبث برای نیل به امر موهوم می دید- وآن را به شکار سایه مانند می یافت. برای روح انسانی این حرص و جهانجویی جز شکار سایه چه بود؟ در زندگی اهل دنیا، مسابقۂ"عمربرباد رفته" واحیانا جنایت باری را که به  نیل به مقام یا جمع حطام مشاهده می کرد شبیه به منازعۂ تونیان حمام که سوخت آنها تپاله گاو و خر بود- می یافت که همت آنان درجمع آوری سرگین(تپاله) چهارپایان، حمام دنیا را گرم می کرد و درآن هوای عفن ودود آلود گلخن دایم با یکدیگر درکشمکش وداوری بودند. درباب جاه و مقام هم توطۂ چینیهای اهل عصر که آنها را به ریختن خون و بردن عرض یکدیگر وامی داشت،...در نظرش و درچشم خردمند شرم انگیز به نظر می رسید. (8)
 درمشاهدۂ احوال مردم دنیا مولانا می دید ایشان به هرچه تعلقی بیش از حد دارند با نظر عشق وتعظیم می نگرند، بنده آن می شوند و دراین عشق و بندگی همه چیز را از یاد می برند. درغزلی قصه بایزید را نقل می کرد که در راه با کسی همسفر شد، درطی صحبت از او پرسید چه کاره یی و چون او گفت خربنده ام، شیخ روی به آسمان کرد و او را بدین گونه دعا کرد: یارب خرش را مرگ ده تا او شود بنده خدا.(9)
مولانا خیر و شر را که نزد عامه با لذات وآلام حیات ملازم پنداشته می شد امور نسبی می خواند. عقل را که در احاطه براسرارالهی عاجزش می یافت درفهم نیک و بد حیاتِ عادی قابل اعتماد تلقی می کرد. جبر را تا جایی که منافی درک وجدان دراحساس مسؤلیت نباشد منبای عمل می شناخت و توکل را تا حدی که درعمل به نفی کل اسباب منجر نشود، توصیه می کرد. با آنکه دنیا را عالم اضداد و تنازع وعالم آکل و مأکول می دانست ضرورتِ همزیستی خلق راهم داعی توافق و تسامح بین آنها محسوب می کرد. این همه کینه و نفرت و سوء ظن و تهمت را که موجب دوام تفرقه و شقاق بین مردم بود و وی درجامعۂ اهل عصر آن را با نهایت تأسف همه جا حاکم و قاهرمی یافت جز باقیماندۂ مراتب اَخَسِ حیات حیوانی در وجود انسان- عادی نمی دید واز اینکه عام خلق به تمام این دناﺌتهای اخلاقی راضی وخرسند هستند وآن جمله را لازمۂ کشمکشهای سازندۂ حیات می شمرند در حیرت بود. خود او با آنکه شوق وعشق او را با خدا(الله) انس می داد با مجاهدتهای جانکاه لوازم خوف و هیبت را هم دراین انس و شوق روحانی خود الزام می کرد. عشق بر قلمرو روح او غالب بود و خوف او عرصۂ قلبش را سرشار می کرد. عشق بیتابش می کرد و خوف جسم و جانش را می گداخت. عشق وجد وشوراو را به رقص وسماع وا می داشت و درغلباتِ خوف، شب زنده داری و ریاضت او را به خشوع وخشیت می کشاند. (10)
استغراقش درذکر و نماز به حدی بود که دزد در هنگام نماز به حجرۂ او درآمد وقالیچه را از زیرپایش برکشید و برد. درغلبات شوق هم لحظه هایی بر وی می گذشت که همه چیزاو را به وجد و سماع می خواند. صدای حرکت سنگ آسیابی او را به سماع در می آورد. به آهنگ رباب علاقه نشان میداد، صدای آن را برای یاران صریرِ باب بهشت می خواند. انس او با خدا(الله) مثل انس شبان قصۂ موسی بود. اگر چه این محبوب ناشناخته و "موصوف غیبی" را هرکس به صفتی بیان می کرد اما درنظر مولانا نه همه حق بود و نه همه باطل، نه اثبات همه آن اقوال ممکن بود و نه نفی همه آنها امکان داشت. چیزی که مولانا می دانست این بود که او در "وهم" نمی گنجد[دریا در کوزه نمی گنجد.] و هیچ اندیشۂ انسانی به شناخت ذات او راه نداشت. با آنکه در مرتبه ذات خدا را منزه از هر گونه نشان می دید، در مرتبه ظهور تمام عالم را تجلی او می یافت. او را همچون آفتابی تلقی می کرد که هرکس دید ۂ بینا داشت درهر شهر وهرافقی که بود آن را رؤیت می نمود. خود او از قلب خویش با او گفت و شنود داشت. آنچه را که آسمان و زمین برایش گنجایی نداشت در قلب خویش..گنجیدنی می یافت.  (11) 
به اعتقاد وی، ظهوراو(خدا) را که مثل ماه در بین اختران همه جا جلوۂ بارز داشت اگر منکر نمی دید از آن رو بود که او انگشت انکار برچشم خویش نهاده بود و اگرچشم بسته یی جهان را نمی بیند، جهان معدوم نیست. بدینگونه بود که انس با خدا(الله) جان او را پذیرای عشق کرد وعشق او را به خط سیر تبتل تا فنا انداخت. (12)

نه فقط تعلیم مولانا درغزل و مثنوی "رهایی از تعلقات خودی" را خط سیر تکامل روح عارف نشان می دهد بلکه حیات او نیز طی کردن این مقامات را فرا مینماید. دو قدم که شصت و هشت سال مجاهده برای طی کردنش ضرورت داشت. (13).
مریدان او محترفه و عامه بودند. فقها گرد او نمی آمدند. معاشران هر روزینۂ مولانا هم از پیشه وران و بازاریان و اخیان و مردم عادی بودند. وعلمای اهل مدرسه بر او چنین طعنه می زدند که هر کجا خیاطی، بزازی، نجاری، یا نساجی است مرید اوست. مولانا گفته بود: نه آیا منصور ما حلاج بود و ابوبکر ما نساج؟ درجواب طعنه ای که مریدانِ وی را، اوباش و رندان مفسده جو خوانده بودند بصراحت گفته بود: اگر نه چنین بودند خود حاجت به شیخ و مرشد نمی داشتند، ما را مرید آنها می بایست بود.
مولانا با این مریدان مثل دوستان همدل ویکرنگ می زیست. تواضع فوق العاده و حسن خلقی که [داشت] دربین تمام مردم قونیه برای وی دوستان وستایشگران بسیار فراهم آورده بود. برخلاف معمولِ فقها وعلمای عصر، هر زنی و هر کودکی و حتی هرفقیری هم با او روبه رو می افتاد، وی در سلام واظهار ادب بر او پیشی می گرفت. روزی دربازگشت به خانه از مقابل رندان خرابت می گذشت، به خاطر شوری که درسماع مستانه شان دید، لباس فاخرخود را به آنها بخشید. روزی که به آب گرم به خارج شهر رفته بود، درحق جماعتی از جذامیان که به آب درآمده بودند، بی هیچ نفرت وکراهیت [نسبت به آنان] محبت و تواضع بسیار کرد، ذوق وعلاقه ای که در ملاقات با آنها نشان داد، چنان بود که احوال عیسی وقدیسان کلیسا را به یاد می آورد. حتی نسبت به نصارای شهر نیز مثل مسلمانان سلوک می کرد. مکرر دیده شده که هنگام عبور از کوچه وبازار با راهب فقیر یا کشیشی برخورد کرده بود، چندین بار از باب تواضع در مقابل او سرتعظیم فرود آورده بود. این تواضع در مقابل کسانی بود که فقها و متشرعه اگر با آنها برخورد می کردند با نفرت و خشم ابرو درهم می کشیدند. (15)
و درچنان عصری که جنگهای صلیبی و تحریکات وتعصبهای وابسته به فاجعه مغول درهر دوجانب روح انسانی را کشته بود، تواضعی که او درحق ترسایان وجهودان شهر می کرد نشان علو روح و تسامح فکری فوق العاده اش بود. (15)
 "عشق" که مذهب راستین او به شمار می آمد تعصب را که نوعی پایبندی به تعلقاتِ خودی بود مجاز نمی دانست. دوگانگی را  که بین مؤمن و کافر و مسلمان و ترسا مانع تحقق وحدت ویگانگی انسانی می شد بر نمی تافت. رهایی از جاه وغرورِ فقیهانه او را چنان از خود خالی کرده بود که هرگونه اهانت و ایذ را با خونسردی و کم زنی مقابله می کرد. (16 )
 به قاضی شهر( مفتی و فقیه شافعی) گفته بودند که مولانا گفته است:« من با هفتاد و دو ملت یکی ام.» قاضی در این سخن نشانه حیرت و الحاد یافته بود و او یک طالب علم( طلبه ای را) که جاهل بود، تحریک کرد که درسرمیدان در این باب سؤال نماید وچون مولانا درجواب مرد، تأیید کرد، مرد با اشارت قاضی، از طعن ودشنام هرچه بر زبانش رفت، رو در روی به مولانا گفت. اما "خداوندگار" از کوره در نرفت با خونسردی رو به مرد کرد وگفت:« با اینها نیزکه تومی گویی یکی ام.» تبتل واقعی که صحبت شمس و مجاهدتهای روحانی بعد از آن مولانا را به التزام آن واداشته بود این رهایی از تعصب را هم الزام می کرد. او در این راه تا حدی پیش رفت که از تمام قیود عصر نیز بیرون آمد. او صریحا درجواب اعتراض بر رواج رسم سماع، خاطر نشان کرد که با ترک درس و وعظ هرگونه آرزوی جاه و قدرت و ملک و ثروت را رها کرده است و به ربابی و سماعی قناعت ورزیده است. ( 17)
باری، میانۂ مفتیان و فقیهان قونیه با مولانا هرگز صفای واقعی به وجود نیآمد.[هیچ عجب نیست!] ( 18)
مولانا به دشمنیها و تحریکات ناشی از حسادت علما و مفتیان اهمیت نمی داد واز اوج قلۂ اخلاق انسانی که وی بدان رسیده بود، دشمنیهای جاهلانۂ این قاصران مغرور و متظاهر را به چشم بی اعتنایی می دید.( 19)
عادت کرده بود که همه چیز را گذران و همه احوال عالم را در معرض تبدل تلقی کند. دریک عصر پٌرآشوب تاریخ، تا برایش ممکن بود، بی وحشت، بی آلایش و بی اظهار شکایت زیست. هرگزحکایت غم وشادی دنیا از او شنیده نشد، حکایت غم و شادی که او داشت قصه اندوه جداییها بود وشادی امید وصل-چیزی که سیر روحانی مستمر او را از مقامات تبتل تا فنا آن را الزام می کرد.(20)
بالآخره وقتی رسید که خاموشی وآرامشی که این بار نشانه فرسودگی(21) جسمی و خستگی فکری هر دو بود و را فرا گرفت. در این سکوت مقدس که چند روزی ببش با خاموشی ابدی او فاصله پیدا نکرد، به موسیقی درونی پناه برده بود و درعوالم روح غرق بود. به شعر می اندیشید که در مثنوی وغزلیات قطره قطره وجود او را به عشق تبدیل کرده بود. به عشق می اندیشید که درپایان راه" فنا" پله پله او را تا ملاقات خدا می برد. به روح می اندیشید که مثل یک نغمۂ الهی از ساز به خاموشی گراییدۂ وجود او لمحه لمحه جدا می شد و او را به ماورای دنیا حس می برد- به سوی هستی بی انتها، به سوی حیات بی پایان که حیات بالنسبه کوتاه اما پربار وسرشار و پیویندۂ او ازآن سرچشمه گرفته بود.(22)
درمدت یک هفته که او با مرگ دست به گریبان بود، شهر قونیه از زلزله یی خفیف می لرزید. یک بار که یاران را از زمین لرزه در وحشت یافت با لحنی که ازطنزلطیف وتلخ او نشان داشت آنها را تسلی داد: نترسید، یاران! زمین لقمۂ چرب می خواهد و بزودی چون جسم مرا درکام کشد، آرام خواهد یافت.
با آنکه بر رغم ذوق شعراز حرفۂ شاعری خرسندی نداشت اما زندگی شصت وهشت سالۂ او سراسر یک شعر بود- شگفت آورترین، پرشورترین، و دلاویز ترین شعرها!(23)
مولانا در مدت حیات عاریتی خویش، و با تعلیم راز" از خود رهای" به یاران آموخت که راه وصول به خدا از دره اشک وآه زاهدانه و ازدهلیز تیرۂ مالیخولیایی عزلت و خشیت و انزوا نمی گذرد، با خدمت به خلق، با عشق به انسان و با سعی در فراموش کردن دردها واندوههایی که از تعلقات ناشی است وسماع و موسیقی آن را از خاطرها می زداید بهتر می توان پله پله تا ملاقات خدا بالا رفت. (24)
پایان!
منبع: کتاب پله پله تا ملاقات خدا
نویسنده: دکترعبدالحسین رزین کوب
شماره صفحات:
(1) صفحه 285—(2) صفحه 286—(3) صفحه 287--(4) صفح 288--(5) صفحه  289--(6) صفحه 289.-- (7) صفحه 294--. (8) صفحه 295--- (9) صفحه 296-- (10) صفحه 297--- (11) صفحه 299---  (12) صفحه   300---  (13) صفحه302---  (14) صفحه 304 ---  (15) صفحه 308 --(15) صفحه 324- - (6 1) صفحه 309---      (17) صفحه  310--- (8 1) صفحه 313--(19) صفحه 314---  (20) صفحه 334---   (21) صفحه 335---   (22)  صفحه 336----  (23) صفحه 341---(24) صفحه   (342) ---