Freitag, 26. März 2010

در برابر اوین 8


نوشته: ملیحه رهبری


شب اشک ها ولبخندها(8)ـ

در برابر اوین
قسمت هشتم

شنیدن صدای گریه سینا برایم رنج آوراست. گریه او صدای ناله و فریاد پدر دردمندی است که می تواندعرش خدا را نیز بلرزاند. نمی دانم خدا را چه حالی است اما خشم مقدسی در من طوفان برپا می کند. طوفانی که درسینه همه ماست و می خواستیم با این طوفان، بساط ظلم را زیر و رو کنیم که نتوانستیم؛ هنوز نتوانسته ایم.ـ
سعی می کنم آرام وخوددار باشم وبه سینا می گویم:« سینا من می فهمم. صدای خرد شدن استخوان هایمان را می شنوم. سختی های این هشت ماه کمرما را شکسته است، اما! اما سهیل در برابر این ظالمان زانو نزده است؛ نه در شکنجه گاه، نه در سلول و نه در بیدادگاه وهزاران زندانی دیگر هم مثل او. من و تو هم نباید در برابر این شرایط طاقت فرسا به زانو در بیاییم. سهیل مردانه مقاومت کرده و ما نباید ذلیلانه تسلیم بشویم. من و تو تنها نیستیم، خودت دیدی که چه جمعیتی برای پشتیبانی از خانواده ها درمقابل زندان آمده بود. رژیم نمی تواند تمام برگ هایی را که در دست ملت است، از دستش خارج کند، زندگی وآزادی زندانیان به تلاش ما بستگی دارد. باید از درون حلق اژدها این بچه ها را بیرون بکشیم. من سهیل را نجات خواهم داد، خودت این را خوب می دانی!»ـ
سینا اشک هایش را پاک می کند و سرش را پایین می اندازد. چیزی نمی گوید. چیزی نمی پرسد. مرا می شناسد! می داند که با تلاش من یکبار دیگر سهیل به زندگی باز خواهد گشت! این اعتماد او را آرام می کند!ـ

در راه با خود فکر می کنم که چرا؟ چرا من یا دیگر مادران از پا درنمی آییم! یکروز این جواب را به خودم دادم؛" چون ما مادر هستیم! ما همسر هستیم! ما همان آتشی هستیم که زندگی ازآن شعله کشیده واین آتش تا به امروزخاموش نشده و فردا هم خواهد بود. اهورمزدا و زرتشت و اوستا فراموش شده اند، آتشکده ها خاموش شده اند ولی آتش محبت در جان ما تا به ابد باقی است. این آتش را هیچ کس نمی تواند خاموش کند؛ هیچکس! حیات وهستی از ما سر می زند وخود کانون این هستی هستیم، آنکس که خاموش نمی گردد، ما هستیم. ما! گاه برای دفاع ازاین هستی در برابر خدا زانو می زنیم تا حفظش کند وگاه نیز برای دفاع ازآن قیام می کنیم و با تمام قوا به دشمنی چندین برابر خود حمله می کنیم. خدا خواسته وانتخاب کرده است که یک مادربه چنین زیبایی و رشادتی آراسته باشد وما اینگونه هستیم!ـ
جلوی دادگاه انقلاب شلوغ است وخانواده ها تجمع کرده اند. با دوستان وآشنایان سلام وعلیک می کنم وگوشه ای می ایستم. دراین چند ماه من آنقدر جلوی این ساختمان جهنمی آمده ام که به قول معروف دیگرآجرهایش را هم می شناسم.ـ
چند نفر به نمایندگی ازخانواده ها به داخل دادگاه رفته اند تا صحبت کنند. جمعیت ساکت نمی ماند ونخستین شعارازگلوی پدری مثل صدای شلیک گلوله درفضا طنین می افکند:«آزادی زندانی سیاسی!» همه با هم شعاررا تکرار می کنیم. صدای فریادهای ما توجه عابران را جلب می کند. کنجکاوانه جمعیت را نگاه می کنند:" تظاهرات است؟" خیلی زود متوجه می شوند که ما خانواده های زندانیان هستیم.کم نیستند کسانی که توقف میکنند یا به میان ما میایند وبا ما شعار می دهند وابرازهمدردی می کنند!ـ
هوا سرد است وسوزدارد. بعد ازگذشت دقایقی کوتاه، جنگ با سرما شروع می شود. با وجود سرما وسختی شرایط اما خانواده ها در برابردادگاه ایستاده اند. طبق معمول اطلاعیه های زیادی نیز در بین جمعیت پخش می شود. هریک تکاندهند تر از دیگری. مادران( فعالان- سیاسی) نیز بیانیه ای تهیه کرده اند. سمت راست آن یک تصویرساده ای چاپ شده است که دومشت دستنبد زده، را نشان می دهد ودربالای اطلاعیه نوشته شده است:« زندانی سیاسی آزاد باید گردد.» شعرقشنگی درابتدای بیانیه آورده شده و بیانیه خطاب به ملت ایران است، جملاتی ازآن چشمان مرا تر می کنند:«... هفته هاست که در انتظار خبریم و ماه هاست که نمی دانیم به کدامین جرم ناکرده می بایست فرزندانمان را درزندان کنند. چشم ها به در وکفش ها به خیابان ساییده ایم...درشتی ها دیده ایم. اگر تنها فراق دلبرکانمان بود به حرمت ایران سکوت می کردیم .اگر تنها حبس بود، تاب می آوردیم اما دریغ وداد که به ازای هر قطره اشک ما اتهامی براتهامات فرزندمان افزوده می شود.... چنان کرده اند که خواست رهایی فرزندانمان از پروردگار نیز به اتهام بدل شده است. در این میان ما مانده ایم که داد ازکه بستانیم... گفته می شود تاریخ بی رحمترین داوردر دادگاه جهان است و در همه حال مظلومان را به داوری تاریخ دل خوش کرده اند. تاریخ کجا وخون جگری که از دست مخلوق بی جدان، شبانه به درگاه خالق شرح می دهیم کجا؟... مادر بودن در این زمانه سخت است، بسیارسخت است...اما ازپا نمی افتیم! ..» هجده تن از مادران(فعالان_سیاسی)آن را امضا کرده اند در میان آنها نام شهرزاد را می بینم...». دخترش شیوا درزندان است ونامش برای ایرانیان در سراسرجهان شناخته شده است. شیوا ازفعالین کمیته گزارشگران حقوق بشردرایران بود. در زمیه نقض حقوق زندانیان سیاسی،یا زنان و کودکان، فعالیت داشت وعکس و خبر تهیه می کرد. باراول او را درخرداد ماه در محل کارش بازداشت کردند و در مهرماه با وثیقه سنگین آزاد شد. بار دوم در آذرماه بازداشت شد.ازابتدای بازداشتش دست به اعتصاب غذای خشک زد، وضعیت جسمی اش رو به وخامت گذاشت و به بهداری زندان اوین منتقل شد. حالا هم در بند ۲۰۹ اوین است. ازروزدستگیری او تا امروز مادرش یک نفس برای نجات جان شیوا درحال تلاش وتقلااست. اعتصاب غذای شیوا چنان شهرزاد(خانم..) را نگران وپریشان حال کرده که با رادیو و تلویزیون های خارج کشورمصاحبه کرد. با آنکه خطرزندان ودستگیری خودش هم بالاست اما شجاعانه ازفعالیت های شیوا وکمیته شان، دفاع کرده بود. اتهام ارتباط با خارج کشوررا که به شیوا زده اند، قاطعانه رد کرده بود.ازغیرقانونی بودن بازداشت شیوا واز بازجویی وتحت فشارقرارداشتن او درسلول انفرادی برای اعترافات دروغ، صحبت کرده و برای نجات جان شیوا از نهادهای حقوقی وارگان های حقوق بشری درسراسر جهان کمک خواسته بود. درمصاحبه اش گفته بود:« بچه من چهل روز است که در انفرادی است. به چه جرمی؟ من نمی دانم کار کردن در زمینه حقوق بشر اینقدر جرمش سنگین است که باید الان چهل روز در انفرادی باشد. مقامات صدای ما را بشنوند. .... ولی متاسفانه هر چه فریاد می زنیم نه کسی صدای ما را می شنود، نه یکی پیدا می شود که بپرسد درد شما چیست؟...»ـ
فریاد! فریاد! یک عده فریاد میزنند و فریاد رسی نیست. جزخدا و همت خودمان تکیه گاه دیگری نداریم.ـ
اینجا پر از خیراست، خبرهای تلخ و خبرهای شیرین. گاه خبرهای شیرین نیز گریه آور هستند. یکی از مادران خبر خوشحال کننده پیدا شدن دو دانشجوی گم شده علیرضا فیروزی و سورنا هاشمی را به من میدهد و می گوید که هر دو نفر در زندان اوین هستند اما ملاقات ندارند. اجازه تلفن هم ندارند. پنجاه روز پیش (روز عاشورا) این دو دانشجو مفقود شدند. ده روز بعد از گم شدن آنها، مادر یکی از آنها با یکی از تلویزیونهای خارج کشور مصاحبه کرد و از آن طریق از مقامات ایران خواست تا خبری از فرزندش به او بدهند. ده روز تمام این مادر از تهران تا ارومیه تمام زندان ها و... را گشته بود وهیچ ردی از این دو پیدا نکرده بود. آیا آنها را زیر شکنجه کشته بودند. آیا با سفاکی به آنها تجاوز کرده و بعد مانند ترانه پیکرشان را به آتش کشیده بودند؟ آیا ذره دره جان آنان را گرفته بودند؟ چرا خبری از آنها نیست؟ صدای گریه دردناک این مادر قلب هر ایرانی را در سراسر جهان در سینه می لرزاند و اشک از دیده روانه می کرد. چرا در درون این نظام آخوندی یک ایرانی پیدا نمی شود که از رنج و اضطراب خانواده های زندانیان متأثر بشود و قلبش در سینه بلرزد!؟ پنجاه روز بعد از دستگیری علیرضا و سورنا خبر خوش برای خانواده هایشان این است که از کرامات ولی فقیه در زندان اوین هستند و الحمدلله در زیر شکنجه نمرده اند. ملاقات هم ندارند زیرا هنوز آثار شکنجه ها در سر و صورتشان آشکار است! چه باید گفت جرآنکه:ـ
« ای مرغ گرفتار بمانی و ببینی آن روز همایون که به عالم قفسی[زندانی] نیست!»
یکی از مادران با خوشحالی اطلاعیه دیگری به دست من میدهد. اطلاعیه یک فراخوان برای تجمع در مقابل اوین است. درآن نوشته شده است:« هدف از تجمع در برابر اوین : تکلیف زندانیان سیاسی تا پیش از 22 بهمن روشن شود. در صورتیکه تا پیش از 22 بهمن ، آزادی بدون قید و شرط تمام زندانیان سیاسی تحقق نیابد ، پس از راهپیمایی عظیم آن روز ، به سمت اوین حرکت خواهیم کرد . و صدای فریاد عشقمان را تا عمیقترین سیاهچاله های رژیم انتقال خواهیم داد تا بگوش عزیزانمان برسد و بدانند که آنها را تنها نگذاشته ایم. »ـ
بعد از خواندن این اطلاعیه، انگشتانم می لرزند! روز 22 چه اتفاقی خواهد افتاد؟ ما چشم امید به این روز بسته ایم. اگر بگذارند، اگر بتوانیم. اگر تظاهرات میلیونی برپا شود. اگر تظاهرات به خاک وخون کشیده نشود. آیا سرانجام خامنه ای هم مثل شاه، حاضر خواهد بود تا صدای انقلاب مردم ایران را بشنود و به قول رفسنجانی اگر مردم ما را نخواهند، باید برویم، آیا خامنه ای حاضر خواهد شد که نقاب رهبر شیعیان جهان را از چهره کریه خود بردارد و از این مملکت برود؟ باید منتظر بود! باید دید که چه خواهدشد! آیا این شیاطین از پشت خرمراد پیاده خواهند شد؟ نمی دانم؟!ـ
با وجود سوزو سرما و سختی های طاقت فرسا اما روحیه خانواده ها بالاست. مأیوس و ناامید نیستند و می خواهند با پافشاری بچه هایشان را نجات دهند. مقاومت و پافشاری ریسمانی است که همه ما به آن چنگ زده ایم.ـ
در میان جمعیت چشمم به خانم جوانی می افتد که او را چند بار جلوی اوین دیده ام، از شهر شیراز برای ملاقات به اوین می آمد و زندانی آنها (مهدی اسلامیان) داستان خیلی غم انگیزی داشت. برادرش به جرم سیاسی اعدام شده بود وخودش هم به اتهام همکاری با برادرش دستگیر وبدجور شکنجه شده بود واعترافات دروغ ازاو گرفته بودند.ـ
بی اختیار پیش می روم و با خانم جوان سلام وعلیک می کنم. از احوال زندانیشان می پرسم. با اندوه جواب میدهد که دادگاهش چند روز پیش بود و قاضی صلواتی به اعدام محکومش کرده است. از شنیدن این خبر شوکه می شوم. می پرسم:« چرا؟ به چه جرمی!» پاسخ میدهد:« هیچ جرمی. مهدی هیچ اتهامی را در دادگاه نپذیرفت چون زیر شکنجه از او اقرار گرفته بودند که کمک مالی به گروه های ضد انقلاب کرده و سلطنت طلب هم هست! مهدی خودش در دادگاه گفت که این اتهامات اصلا با هم جور نیستند و من نه طرفدار گروهی هستم و نه سلطنت طلب هستم. من یک فعالیت داشتم و آنهم نان آور خانواده ام بودم. اما قاضی صلواتی نپذیرفت و گفت:« با برادر ضد انقلابت همکاری داشته ای و کمک مالی کرده ای.» و به اعدام محکومش کرد. تنها امید باقیمانده برای ما، دادگاه تجدید نظر مهدی است. می خواهم در تهران بمانم و برای دادگاه تجدید نظرش تلاش کنم.»ـ
نمی دانم از سرمای هوا است یا از ناراحتی اعصاب که خانم جوان به هنگام صحبت کردن، می لرزد. در این سرمای زمستانی، لباس چندان گرمی هم به تن ندارد. ناراحت می شوم. بی تعارف به او می گویم؛" اگردوست وآشنایی نداری، می توانی شب را به خانه ما بیایی. مبادا به مسافرخانه یا هتل بروی. ما همه مثل یک خانواده هستیم و دردمان مشترک است و مشکلات یکدیگر را هم خوب می فهمیم." از من تشکر کرده و می گوید:« خیلی ممنون اما درمنزل یکی از اقوامم هستم.»ـ
می توانم مشکلات زندگی وشدت رنجهای این خانواده را که در کمتر از یکسال دو نان آورخانواده را از دست داده است، تصور کنم واز این تصور قلبم آتش می گیرد. نمی فهمم که چرا در تمام این نظام آخوندی یک آدم پیدا نمی شود که قلبی در سینه اش داشته باشد و بتواند رنج های ملت را تصور کند!ـ
ساعت ها درانتظار می ایستیم تا جوابی بگیریم. پس از تحمل ساعت ها سختی طاقت فرسا، حاج آقایی که به او سرهنگ می گویند(!) به ما پاسخ میدهد که برویم و ده روز دیگر بیاییم. خانواده های به جان آمده فریاد می زنند که ما الان جواب می خواهیم. بچه های ما را آزاد کنید.ـ
جناب سرهنگ سعی می کند که خانواده ها را آرام کند و می گوید که ما اطلاعی نداریم و شعبه امنیتی دادگاه انقلاب در اوین مستقراست. خانواده ها به او اعتراض می کنند. جناب سرهنگ با ضد ونقیض گویی سعی می کند که ما را متقاعد کند که کاری از دست آنها ساخته نیست و باید به اوین مراجعه کنیم! خانواده ها به اعتراض ادامه می دهند و سرانجام او می گوید:« امشب ازساعت 6 به بعد تعدادی از زندانیان از اوین آزاد می شوند.» نگاهی به ساعت می کنم. سه بعد از ظهراست. نه ناهار خورده ایم و نه نماز خوانداه ایم و از سرما هم یخ زده ایم. با چند نفر از دوستان تصمیم می گیریم که به مسجدی رفته ونماز بخوانیم و کمی خود را گرم کنیم. بعد غذایی بخریم و بخوریم و بعد از آن به راه بیفتیم و خود را به پشت دیوار اوین برسانیم. امشب هم تعدادی زندانی آزاد خواهند شد. آزادی آنها شادی زندگی ما شده است. روز تلخ در برابر دادگاه انقلاب گذشته است و شبی دیگر از شب اشک ها ولبخندهای ما در برابر اوین، در پشت دیوار زندان فرا رسیده است! دوباره فریاد شادمانی سرخواهیم داد و مادران و پدران رنج دیده، عزیزان آزاد شده خود را پس از روزها یا ماه ها بازیافته و درآغوش خواهند گرفت و غبار غم از دل خواهند زدود.ـ

...ادامه دارد
اسفند 1388 برابر با ماه مارس 2010

:منبع خبری
کمیته گزارشگران حقوق بشر در ایران

Dienstag, 16. März 2010

در برابر اوین 7

شب اشک ها و لبخندها 7
در برابر اوین
قسمت هفتم
نزدیک به دوهفته ازتجمعات موفق شبانه ما دربرابر زندان اوین می گذرد وهرشب تعدادی اززندانیان وعزیزان مردم نجات یافته وآزاد شده اند. به سینا می گویم:« کار دنیا چنان برعکس شده است که روز روشن برما تیره وتارشده است ورسیدن شب سرد وسیاه زمستانی درجلوی زندان، موجب امید وروشنایی دردل ما شده است!» سینا پاسخ می دهد:« حکومت آخوندی یعنی همین! جای شب و روز درآن عوض می شود. هرروز دارند، چهل، پنجاه نفر را دستگیر می کنند تا روزگارشان را سیاه کنند و هرشب هزارنفر باید پشت در زندانی جمع شوند تا چند نفر را آزاد کنند وشما هم احساس پیروزی می کنید!»ـ
با لحن محکمی به او می گویم :« بله! نمی دانی دیشب وقتی خانم راد، از زندان آزاد شد، یکدفعه جلوی زندان چه خبرشد و مادران عزادارو مردم چه استقبالی از او کردند! همه شعار می دادند:" درود بر تو حامی قهرمان!" خانم راد از خوشحالی گریه می کرد.ازمردم تشکر کرد وگفت:« خدا را شکر! بعد ازتحمل چهل روزانفرادی، دیدن چنین جمعیتی در این ساعت شب دراین سرمای هوا درپشت درزندان مثل یک معجزه است که تصورش را هم نمی کردم. درود برشما! این همبستگی، تاریخی است!» صدای کف زدن وسوت زدن و فریادهای شادی مردم خاموش نمی شد. یک جشن واقعی بود و ما خیلی خوشحال بودیم. آزاد شدن او خواسته متحصنین و یک پیروزی بود. خلاصه شب های این زمستان با اشک ها ولبخندهایش فراموشی ناپذیرو تاریخی اند ویک روزی درسینه تاریخ ثبت خواهند شد!»ـ
سینا با کنایه از من می پرسد:« برنامه تاریخی امروزت چیه؟» به او می گویم:« دیروزخانواده هایی که ملاقات کرده بودند، خبرآوردند که تعدادی ازدستگیرشده ها را به دادگاه انقلاب برده اند تا محاکمه کنند. قرار گذاشتیم که امروزجلوی دادگاه انقلاب جمع شویم وخواهان آزادی فوری وبی قید و شرط دستگیرشده ها باشیم.الآن چند ماه است که بعضی ها هیچ خبری ازبچه هایشان ندارند وسرگردان ومضطرب از دادگاه انقلاب به دادستانی و ازآنجا به اوین حواله داده می شوند و به دروغ به آنها می گویند که هنوز پرونده تشکیل نشده است ودردست بررسی است. دیشب جلوی زندان یک لیست جدید دویست و سی نفره ازاسامی دستگیرشده های عاشورا را پخش کردند وازمردم خواستند که برای آزادی فوری وبدون قید وشرط آنها اقدام کنیم. اسامی ومکان دستگیری ومحل زندانشان را هم قید کرده بودند. بیشترآنها در بند 240 و 350 اوین یا در زندان گوهردشت هستند. همین لیست را ما امروز به دادگاه انقلاب خواهیم داد تا ببینند که ازپا درنیامده ایم وخانواده ها ایستاده اند تا عزیزانشان را نجات دهند!ـ
یک عده دیگری ازخانواده ها هم امروز به دادستانی واحد امورزندانها می روند تا از شرایط غیرانسانی زندان اوین وگوهردشت شکایت کنند. یکی از جوانان زندانی در زندان گوهردشت به اسم حمید رضا اسدی در زندان خودکشی کرده و جان سپرده. معلوم نیست که در سالن 12 معروف به سالن جوانان در بند چهار( 4 )زندان گوهردشت چه وضعیتی بوده که او چند بار به رئیس بند و معاون زندان(محمود مغنیان و علی محمدی) مراجعه کرده و خواستار رسیدگی شده بود. اما به جای رسیدگی کردن، تهدیدش می کنند که او رامی اندازند به بند معتادها و کلی هم به اوفحش های رکیک میدهند وجوان نازنین بعداز پنج روز تحمل این شرایط غیرانسانی سرانجام خودکشی می کند! شوک آور است!ـ عمدا شرایط زندان را برای زندانی غیرقابل تحمل می کنند. وضع خوارک ووسایل گرمایی وتهویه وسرویس زندانیان سیاسی و.. خیلی بد است و زندانی ها دچاربیماری یاعفونت های مختلف شده اند... خانواده ها می خواهند به این شرایط غیرانسانی اعتراض کنند.»
سینا میگوید:« درزندان وضعیتی ایجاد می کنند که زندانی حتی اگرآزاد هم بشود اما جان سالم به در نبرد و تا آخرعمرش دچار بیماری جسمی یا روحی بشود ودیگرکاری به کارسیاست یا آزادی ودموکراسی نداشته باشد!» می گویم:« کورخوانده اند! این جوانانی که شب ها از زندان آزاد می شوند، آن پسربچه های سابق نیستند وبا آنکه کتک خورده اند وشکنجه شده اند وحتی به بیماری مبتلا شده اند اما قهرمانانی شده اند که تا پیروزی ادامه خواهند داد. تاریخ ورق خورده است! گذشت زمانی که مردم را خفه می کردند. 22 بهمن دوباره مردم به خیابان می ریزند وفریاد می زنند!» سینا با تأثرمی گوید:«کاش اینطور بود اما گاه آدم مأیوس می شود. جریان دادگاه آن زندانی ها را شنیدی!» می پرسم:«کدام شان؟ دادگاه روز یکشنبه را می گویی که چهارخانم زندانی به اتهام محاربه محاکمه شدند؟»ـ
سینا اظهار بی اطلاعی می کند وبا تعجب میپرسد:«چهار خانم !؟» می گویم:« بله! خیلی دردناکه! هرچهار خانم را شکنجه کرده بودند، حتی ناخن های یکی ازآنها کشیده بودند واعترافات دروغ هم ازآنها گرفته بودند بعدهم دردادگاه آنها را محارب خواندند که مجازاتش اعدام است. اما هرچهارخانم با شجاعت تمام در دادگاه ازخودشان دفاع کردند وگفتند که در زیرشکنجه این اعترافات ازآنها گرفته شده وتمام اتهامات را رد کردند. اما قاضی بی ناموس(مقیسه ای) ازبازجوها دفاع کرد وبه متهم گفت" ناخن هایت را خودت کشیده ای!" نهایت بی شرمی را می بینی؟خانواده ها راهم به دادگاه راه نداد. حتی دستورداد که آنها را ازراهرودادگاه هم بیرونشان کنند. به وکلای زندانیها توهین کرد. رفتارش چنان تحقیرآمیز بود که نشان میداد خودش یک شکنجه گراست. شایع شده که به جای دادگاه مثل سال 67 دارند کمیسیون مرگ تشکیل می دهند.لاریجانی هم مثل همان سال 67 رییس این کمیسیون است وخود این قاضی ها با بازجوها دربند 209 اوین مستقر شده اند وپرونده سازی می کنند تا زندانیان سیاسی را حکم اعدام بدهند.»ـ
سینا با عصبانیت می گوید:« شایعات نیست. بدبختانه واقعیت است. روز یکشنبه این چهارخانم محارب اعلام شدند وازدوشنبه هم دادگاه 14 جوان دیگربوده که عکس و فیلمشان را درتظاهرات عاشورا گرفته بودند.»ـ
شنیدن این خبر باعث نگرانی ام می شود ومیگویم:« نه! نشینده ام.» سینا مشت هایش را به هم می کوبد ومی گوید:« اگربچه خود ماهم زندان نبود، شاید مثل چند میلیون نفر دیگرچشمانمان را می بستیم و می رفتیم دنبال کارمان ومی گذاشیتم که یک عده قربانی بشوند وحتی به خبرش هم کاری نداشتیم اما پوست وگوشت وخون ما به این داستان پیوند خورده. خدا می داند که توی زندان این بازجوهای بیشرف با زندانی اسیر چه کارمی کنند وچه بلایی به سرشان می آورند که درکمترازیکماه همین چهارده نفرجوان فداکار را به چنان وضع خوار کننده ای کشانده بودند که اینها دردادگاه به جای دفاع از خودشان از نظام دفاع کرده بودند. طلب بخشش داشتند و دست آخرهم به اعدام محکوم شدند.» ـ
با وحشت به دهان سینا چشم دوخته ام. او ادامه میدهد:«دادگاه راعلنی کرده بودند تا بساطشان درمطبوعات رژیم هم انعکاس پیدا کند و رعب ووحشت ایجاد کنند.»ـ
می پرسم:« اتهاماتشان چه بود؟ مگرجزتظاهرات کاردیگری هم کرده بودند؟» می گوید:« نه اما چنان اتهاماتی برایشان جورکرده بودند و توی دادگاه هم به آنها تفهیم می کردند که متهم جایی برای دفاع از خودش نداشت. اتهاماتی مثل شركت در تجمعات به دنبال فراخوان رسانه‌هاي معاند(خارج کشور) و اجتماع و تباني براي ارتكاب به جرم عليه امنيت كشور، تحريك به آتش زدن اموال عمومي و شرکت در اغتشاشات و پرتاب كردن چوب به داخل سطل زباله که درحال آتش گرفتن بوده و دادن شعار مرگ برخامنه ای، و وجود فیلم و تصاویر متهمین... نماينده دادستان درباره یکی از آنها گفته بود : بر اساس محتويات پرونده با توجه به شركت فعال متهم به عنوان ليدر در اغتشاشات، ...تقاضاي مجازات براي متهم دارم
خنده دار وگریه دار جواب متهم بود. قاضی دادگاه که صلواتی شکنجه گر است ازمتهم می پرسد: آيا شما كه هدايت شعارها را برعهده داشتيد، از جايي رهبري مي‌شديد؟ متهم گفت: من به دليل اين‌كه قد بلند بودم يكي، دو نفر شعارها را به من مي‌گفتند و من آنها را بلند اعلام مي‌كردم و نمي‌دانم كه اين شعارها خودجوش بود يا رهبري مي‌شد.ـ
برای یک دانشجوی جوان که ازشهر دامغان به تهران آمده و در روز عاشورا شعار مرگ برخامنه ای داده بود؛ اتهاماتی مثل اجتماع و تباني به قصد جرايم عليه امنيت كشور، فعاليت تبليغي عليه نظام جمهوري اسلامي با شركت مستمر در اكثر تجمعات غيرقانوني و اغتشاشات پس از انتخابات به خصوص عاشورا و شعار دادن عليه نظام اسلامي، توهين به مقام معظم رهبري و استفاده از تجهيزات دريافت از ماهواره و... سنگین ترین اتهامش پرتاب سنگ یعنی به کارگیری سلاح سردعلیه مأموران انتظامی بودکه برای او تقاضای اعدام شده بود. دردادگاه قاضي صلواتي از او پرسيد: عكس شما را درحالي كه درآشوب عاشورا سنگ پراني مي‌كرديد وجود دارد قبول داريد؟ صراحتا بگوييد انگيزه‌تان از اين حضور و سنگ پراني چه بود؟ آن دانشچو گفت:« وقتي كه سنگ مي‌زدم احساس آرامش مي‌كردم اما در آنجا كسي زخمي نشده است.»ـ
این قاضی که یک دانشجو را به خاطر پرتاب سنگ محکوم به اعدام می کند، چرا بسیجی ها یا مأموران انتظامی را به خاطر پرتاب گلوله به مردم محاکمه نمی کند. باز هم خنده دار وگریه دار جواب وکیل این دانشجو بود که گفت: اكثر علما، سنگ را جزو اسلحه سرد به حساب نمي‌آورند و امام خميني (ره) نيز چوب و سنگ را به عنوان اسلحه محسوب نفرموده‌اند. به همين دليل اتهام محاربه و افساد في‌الارض متوجه موكلم نيست و تقاضاي برائت او را دارم
سینا سکوت می کند و با وجود خطری که سیگار برای قلبش دارد اما سیکاری آتش میزند. و من دچار شوک شده ام. زیر پایم چنان خالی است که گویی بر لبه پرتگاهی ایستاده ام. میزان تحقیر و به ذلت کشیدن وبدبختی یک ملت هم حدی دارد!خوشا به سعادت آنان که رفتند؛ فرار کردند یا کشته شدند یا حتی مردند و دیگر زنده نیستند. نمی توانم خشم خود را خفه کنم و می گویم:« درکجای دنیا، به خاطر شرکت در تظاهرات و یا انداختن چوب در سطل زباله مشتعل یا به دلیل داشتن قد بلند در تظاهرات، فردی را به رهبری اعتشاشات محکوم و تقاضای اعدام برای متهم می کنند؟!» سینا می گوید:« اعدام شدن نقطه اوج قهرمانی و نهایت افتخار برای این جوانان است.کسانی که به تظاهرات می آیند، می دانند که ممکن است، شهید شوند اما این شیاطین بساطی از قبل چیده اند که این برگ را از دست آنها درآورده اند. کاری کرده اند که متهمین خودشان را در دادگاه به خفت وخواری کشیدند. زانو زدند و از نظام دفاع کردند تا اعدام نشوند. گوش کن اینجا را!ـ
سینا بلند شد و مطالبی را که چاپ کرده بود، با خود آورد و متن را برای من خواند:ـ
قاضي صلواتي متهم پرونده اول(دانشجوی اهل دامغان) را به منظور اخذ آخرين دفاع فرا خواند كه وي در بيان آخرين دفاع گفت: گفت من مختار در تصميم گيري بوده‌ام. دو اشتباه بزرگ كردم كه اولي مسبب دومي بود. اولين اشتباهم اين بود كه درباره‌ي منابع خبري و گروه‌ها تحقيق كامل و جامع نكردم، ما را به بيراهه كشاندند و دومين اشتباهم اين بود كه هرچند مي‌گفتم خط امام، اما يك جمله امام (ره) را فراموش كرده بودم كه بازجويم به يادم آورد كه امام (ره) فرمودند پشتيبان ولايت فقيه باشيد تا به مملكتتان آسيبي نرسد.من وقتي در زندان بودم در تلويزيون ديدم كه سران بزرگ اصلاحات در اين دادگاه ايستاده‌اند. از مقام معظم رهبري عذرخواهي مي‌كنم و از دادگاه طلب عفو و بخشش دارم.
متهم پرونده دوم در آخرين دفاع خطاب به قاضي عنوان كرد: در جلسه پيش گفتيد بالاتر از قاضي هيچ كس جز خدا نيست و خداوند ارحم الراحمين است. پس شما هم با من مهربان باشيد و من جز تقاضاي بخشش چيز ديگري نمي‌ توانم بگويم. ـ
متهم پرونده سوم در آخرين دفاع از خود در دادگاه انقلاب گفت: دفاعي ندارم جز اين‌كه اشتباه كردم، شرمنده ملت هستم و احساس مي‌كنم عروسك خيمه شب بازي ...(رادیو و تلویزیون های خارج کشور) شدم و از مقام معظم رهبري مي‌خواهم به خاطر توهين‌هايي كه كردم مرا ببخشد..»ـ
نفس درسینه ام گره خورده است. درحال خفه شدن هستم. انگار که خودم از هستی ساقط شده باشم. زندگی حداقل چهاره جوان را با نهایت پستی اینگونه خراب کرده اند تا خودشان درکاخ های ولایت مافیایی برکرسی های قدرت وثروت و مقام تکیه زنند. ای تف بر اینهمه فریبکاری به نام عدالت اسلامی!آ
سینا کاغذها را به روی میز می ریزد و با خشم می گوید:« نگاه کن! ببین ما کجا ایستاده ایم1 و در برابر چه رژیمی قرار داریم! جوان های ما مجبور به ایستادن درچه دادگاه هایی هستند و در برابر چه کسانی باید زانو بزنند و چگونه قربانی می شوند! آیا کسی راه حلی برای این قربانیان انسانی دارد؟ چه کسی به آنها فکر می کند؟ هزاران در زندان هستند. در سلول های انفرادی ایستاده اند و تا مرگ یا جنون یا خودکشی یک قدم بیشتر فاصله تدارند. خانواده های بسیاری نان آور خود را از دست داده اند، رنج های آنها مساله چه کسی است؟ صدها جوان فرار کرده و در ترکیه با فقر وبدبختی و سرمای زمستان و مشکلات پناهندگی یا خطر برگرداندن به ایران، رو به رو هستند. مانده اند که چه خاکی بر سر خود بریزند! چه کسی به فریادشان رسیده؟ کدام حجت ابن الحسن!؟ چرا باید یک عده قربانی بشوند و بقیه کمکی نمی کنند. اگر قرار است کاری انجام بگیرد؛ همه با هم و دوشا دوش هم! چرا بچه های مردم وسط گود و بقیه اطراف گود هستند. بقیه که به این جوانان می گویند" لنگش کن! چرا چشمشان را بر این دادگاه می بندند. چه راه حلی دارند که این دادگاه ها تکرار نشود و قهرمانان اینگونه به ذلیل شدگان تنزل نیابند. بقیه در کجا ایستاده اند!؟ آیا نجات جان این انسان ها مساله شان است؟ اگر مساله شان است چه راه حلی یافته اند که موجب نجات جان یا توقف شکنجه ها شده باشد! آیا در رادیو وتلویزیون هایشان همانگونه که می خواهند مردم در تظاهرات 22 شرکت کنند و به وظیفه خود عمل کنند و کشته یا دستگیر بشوند، همانگونه نیز از مردم خواسته اند تا به یاری خانواده ها در قبرستان ها یا در پشت در زندان یا دادگاه ها بشتابند و رژیم را مستاصل کنند تا بچه های مردم آزاد شوند یا....چه کرده اند؟ آیا نمایندگانی از اینان در شب سرد زمستان به پشت در زندان آمده اند و مردم را یاری کرده اند؟ کجا هستند؟... یا آنهایی که چندین قاره جغرافیایی با ملت فاصله دارند ومساله شان اساسا سیاسی است و هدفشان تغییر قدرت جهنمی رزیم است؟ چرا با خودشان تعارف دارند! این رژیم سی سال است که یک بن بست تاریخی است! راه حل قربانی انسان ها برای شکستن این بن بست از جیب محروم ترین ولی شریف ترین خانواده ها آیا در این سی سال یا در این هشت ماه نتیجه داده است! اگر نتبیحه داده است! کی وکجا بوده و چرا هنوز این رژیم برسرکار است و به همان شیوه های قرون وسطایی ادامه می دهد؟! اگر قربانی کردن خوب است، چرا خودشان در صف اول حضور ندارند؟ چرا از کیسه ملت بدبختی که زیر خط فقر زندگی می کند! چرا فکر می کنند ماشاءالله در ایران چند میلیون جوان هست، چه اهمیتی دارد، چند هزار تا کشته بشوند تا حق و حقیقت روشن شود. حق وحقیقت برای بچه دوساله هم در این مملکت روشن است! آقایان پاسخی برای سرکوبگری وزارت اطلاعات و پاره کردن تور مافیایی ولی فقیه از افغانستان تا غزه و لبنان و یمن پیدا کنید تا حداقل این خون هاو قربانی های انسانی به نتیجه ای برسند. چرا قربانی از کیسه من؟... چرا من باید از نگرانی برای شرف و آبرویم و از فکر تجاوز به فرزندم سکته کنم و چرا هشت ماه است که تو و دیگر مادران باید از سر صبح به میدان جنگ با آدمخواران مستقر در اوین بروید و هشت ماه است که آواره هستید و صبحانه و ناهار و شام را پشت در زندان اوین می خورید، حتی افطار ماه رمضان را؛ و فردا سفر ه هفت سین را هم باید پشت در زندان بچینید! کجا هستند بقیه در بین شما یا در کنار قلب های شکسته شما یا در حمایت از زندانیان...؟ کجا هستند کسانی که شاید فردا در مناصب قدرت جدید خواهند نشست. در کجا حضور دارند؟ چرا ما را با آدمخواران تنها گذاشته اند؟ من یک پدرم و از صبح که بیدار می شوم ، زندان و سلول انفرادی فرزندم و بقیه جوانانی که حتی امکان رفتن به یک مستراح را ندارد و در صف توالت ایستاده اند، در پیش چشمان من است. انصاف شما کجاست؟ جوانان ما کجا ایستاده اند و شما در کجا ایستاده اید؟.سهم ملت از قیام این بود و چقدر از این سهم به شما رسیده .»ـ
فریاد می زنم:« سینا بس کن! دوباره سکته می کنی! درست می شود. ما خدا را داریم. باور کن! سهیل خودش به من گفت که افتخار می کند که برای آزادی مبارزه کرده و به من گفت که از اعدام نمی ترسد!. چرا مأیوسی. مبارزه مایه افتخار هر ملتی است. ما باید بعد از انتخابات اعتراض می کردیم. کردیم وهمه با هم بودیم!!»ـ
سینا از شدت اندوه شروع می کند به گریه کردن و می گوید:« صفورا ! ما تنها هستیم. در برابر این دیوهای آدمخوار ما تنها هستیم و این مرا رنج می دهد! ما تنها هستیم. ما هستیم که رنج می بریم و بقیه حرف می زنند. یک عمر است که حرف های بزرگی می زنند که من یک کلمه اش را هم نمی فهمم. این رژیم به حرف های رییس جمهور آمریکا هم اهمیتی نمی دهد چه رسد به حرف های بقیه...! ما ملت یک مشت احمق نیستیم و فرق بین حرف و راه حل عملی و ممکن را می فهمیم! راه حل اگر درست و عملی و نجات بخش برای ملت بود، آیا نتیجه اش این بود! حداقل من نمی فهمم! آیا تو می فهمی؟
ادامه دارد...
اسفند ماه 1388 برابر با ماه مارس 2010
منابع خبری:
گزارشگران حقوق بشر و دمکراسی در ایران
در 15بهمن 1388 برابر با 07 فوریه 2010
و
به گزارش خبرنگار حقوقي ايسنا، دادگاه ‌‌١٤ متهم حوادث روز عاشورا/ در تاريخ 14 بهمن 88 ـ.

Montag, 8. März 2010

در برابر زندان اوین 6

نوشته : ملیحه رهبری
شب اشک ها ولبخندها(6)
در برابر زندان اوین
 
امروز مثل کاوه آهنگر، خون دررگانم چنان به جوش آمده بود که کسی وچیزی جلودارم نبود. امروز هیچکس وهیچ چیز مانعی دربرابرآتشفشان خشمی که درمن به غلیان درآمده بود، نبود. امروز با فریادم، دیوارسکوت دردرون و بیرون زندان را شکستم. امروز در برابرزندان با جرأت از حق خودم و فرزندم دفاع کردم. ایستادم وفریاد زدم:« ما حق داریم! ما حق ملاقات با بچه هایمان را داریم!ما حق داریم درپناه قانون زندگی کنیم. ما حق داریم در انتخابات شرکت کنیم. ما حق داریم علیه تقلب درانتخابات اعتراض و راهپیمایی کنیم. دانشجو حق اعتراض دارد. دانشجوی زندانی حق ملاقات با خانواده خود را دارد. ما به کشوروبه مردم خود خدمت کرده ایم و شما حق ندارید حقوق ما را نایده بگیرید. شما حق ندارید بچه های ما را زندان وشکنجه کنید. شما حق ندارید به زورشکنجه از زندانی اعترافات دروغ بگیرید. شما حق ندارید با زندانی مثل اسیر رفتار کنید.....»ـ
همه به دورمن حلقه زده بودند. برخی با دلسوزی تلاش می کردند، ساکتم کنند تا دستگیر وگرفتار نشوم اما فریاد می زدم:«نمی ترسم!..» احساس می کردم که آرش هستم وجان من تیری است که از کمند دردهایم رها شده است و به سوی سینه دشمن پیش می رود. تیرخشم من، تیرحق طلبی من درپرواز بود. شاید جانم را درپای این تیرنهاده بودم، نمی دانم. ترسی از مرگ نداشتم. شاید امروز آخرین روز بود:ـ
اینک ای سرزمین کاوه ها وآرش ها تو را درآغوش می گیرم
اینک ای خاک دلیران وسربداران به سوی تو باز می آیم
اینک ای خورشید، چون خدا، یکپارچه نورهستم
از نورم و به سوی نور بازمی گردم.ـ


درزندان باز می شود. یک نفر لباس شخصی که عینک سیاه دارد به همراه دو زندانبان اسلحه به دست به سوی ما می آیند. لوله سلاحشان را به سمت من گرفته اند. بی هیچ ترسی، گویی که درزره آرش فرو رفته ام، رجز می خوانم. خانواده ها تلاش می کنند که مرا ساکت کنند وحلقه خود را به دور من تنگ می کنند. مردی که عینک سیاه برچشم دارد، جلومی آید وبا لحن زننده ای می گوید:« چه خبرت است؟» می خواهد برمن تأثیر بگذارد. بلند می گویم:« حق من است که با فرزندم ملاقات کنم. می خواهید به سوی من شلیک کنید! بکشید مادر آواره ای را که هشت ماه است، هر روز پشت این دربسته است!» نفرلباس شخصی با لحن مزورانه ای دربرابر جمعیت به صحنه سازی پرداخته و از من می پرسد:« اسم برای ملاقات داده اید؟» می گویم:« هرروز درخواست ملاقات می کنم! بی هیچ نتیجه ای!» می گوید:« ما اینجا هر روز ملاقات میدهیم. نمیدانم چرا شما ملاقات نداشته اید. شاید مشکلات اداری یا مانعی بوده. با من بیایید! من سعی می کنم امروز برای شما ملاقات بگیرم!» جمعیت منتظرعکس العمل من است. لخند پیروزمندانه ای می زنم و راه می افتم. برخی با نگاه تحسین آمیز و برخی با نگرانی مرا بدرقه می کنند. نمیدانم چه چیزی درانتظار من است اما پیروزم.ـ
آتشی که از جان برخیزد، تیر را درهدف می نشاند. زندانبانی در زندان را باز می کند.از میان دولنگه در نفرت انگیزاوین عبورمیکنم. پا به درون اوین می گذارم. آیا باید شاد باشم زیرا دقایقی دیگر با فرزندم ملاقات خواهم داشت یا...؟ آه! لعنت برآن کسی که این جهنم را بنانهاد وخدا می داند که درطول این پنجاه سال، برزندانیان سیاسی که در این سوی دیوار اوین بوده اند و برآن دیگران که درآنسوی دیواربوده اند، چه گذشته است. برقلب های آنان چه گذشته است؟ بر روزها وشب های آنان چه گذشته است! دریایی کتاب درباره این جهنم نوشته اند: تیرباران برتپه ها، اعدام برشاخه های کهنسال درختان، استخر خون وشکنجه و تجاوز و قتل عام زندانیان! پنجاه سال گذشته وامروز بازاین جهنم از نسلی نو پرشده است!ـ
بعد از گذشتن از درها ودالان ها و بازرسی ها وانتظارکشیدن ودلهره، سرانجام با فرزندم ملاقات میکنم؛ پس از ماه ها یک ملاقات حضوری! فرزند قهرمانم را با شادمانی درآغوش تبدارم میگیرم. گریه ام چون باران تند بعد از طنین خروشان رعد است. سهیل! ستاره من که با روشنای کوچکش، چراغ راه آزادی شده است. دلم ازدیدنش روشن وچراغان است. می گریم و می خندم و آهسته درگوشش می گویم:« به تو افتخار میکنم!» لبان ونگاهش به روی من می خندند! با محبت به من میگوید:«مامان وظیفه ام را انجام دادم!..» ازحال و روز او میپرسم، میگوید: «تعریفی ندارد! انفرادی هستم ولی نگران نباش. ناراحتی فایده ای ندارد. باید قوی باشیم.» می پرسم:«چی می خواهند؟چرا ولت نمی کنند!» میگوید:« چیزی که می خواهند مصاحبه تلویزیونی است که اهلش نیستم!» هراسناک به اومی گویم:« فعالیت های تودرکادرفعالیت های دانشجویی بوده. هیچوقت مصاحبه نکن!» درده دقیقه فرصتی که داریم، درضمن گفتگوهای عادی، خبرهای مهم را به اومی رسانم. چنان باحیرت وناباوری به من نگاه می کند که گویی مرا نمی شناسد! بعد اسامی چند نفر را به من می گوید که برای نجات جانشان اقدام کنیم. درباره تجمع شبانه مردم درپشت دیواراوین برایش تعریف می کنم. میگوید:«درود!ادامه دهید. تنها راه نجات... برای خیلی هاست!» ملاقات تمام می شود. از او جدا میشوم. او را باخود می ببرند. چرا میگذارم او را باخود ببرند!؟ نمیدانم. مادر! تنها مادراست که فرزند خود را درکام مرگ نیز تنها رها نمی کند! چگونه این معما را برای خود حل کرده ام، نمیدانم. سخت است؛ سخت...اما به تمام سختی هایی که دراین چند ماه برآنها غلبه کرده ام، افتخار میکنم.ـ
در بیرون زندان با فضای دیگری رو به رو می شوم. تعجب می کنم، خلوت است. آدم ها چی شدند؟ رفته اند؟ آیا به خاطر بارش باران است؟ ساعت چهار بعد از ظهر است. به سمت محلی که خانواده ها هستند، می روم. بی اختیار میخندم. یکی از مادران پیش می آید و به من می گوید:«چشمت روشن که پسرت را دیدی.» فقط می خندم! او ادامه می دهد:« تو را که بردند ما نگران بودیم اما بعد ازتو، تند وتند اسامی را برای ملاقات صدا کردند یا به بعضی می گفتند؛" شب آزاد می شود." حالا عده ای رفته اند که شب برگردند!» به او میگویم:«من هم می مانم تا بقیه را آزاد کنند!» چند دقیقه درکنارشان می ایستم وبرایشان از ملاقاتم صحبت می کنم. یک مادردیگر نیزازملاقات برمیگردد. چشمانش ازشدت گریه سرخ شده اند. می گوید:«حال مهرداد خیلی بد بود. معلوم بود که خیلی اذیتش می کنند. معده اش هم ناراحت است و من امروز داروهایش را آورده بودم. دیروزهشت ساعت تمام بازجویی شده بود تا درتلویزیون اعتراف کند که با گروه های خارج تماس داشته اما پسرم اتهامات را قبول نکرده وگفته بوده که بازداشت من غیرقانونی است و من درکادرکمیته گزارشگران حقوق بشرفعالیت داشته ام که درکادر قانون اساسی است. از فعالیت هایش هم دفاع کرده بود اما بازجو این حرف ها حالیش نیست. از وقتی که دستگیر شده تا حالا سلول انفرادی بوده وتحت فشاراست که مصاحبه تلویزیونی کند. خدا به داد ما و بچه هایمان برسد. ظلم! تمام این کارهایشان ظلم است. خدا نابودشان کند.» همه می گوییم:«آمین!»ـ
هوا سرد و بارانی است و همه خیس شده ایم. تصمیم میگیریم تا ساعت 6 به داخل ماشین ها برویم وکمی خود را گرم کنیم. به داخل یکی ازماشین می روم تا کمی استراحت کنم. سرماخوردگی اذیتم می کند ومی لرزم. اما تحمل می کنم و یک فکر بیشتر ندارم!" درسلول انفرادی بر فرزندان ما چه می گذرد؟!" از تصور رنج فرزندم، می گریم. دل ودیده ام میگریند. بیرون هوا طوفانی است و صدای غرش رعد، ابرهای سیاه را پاره می کند. باران سیل آسا می بارد. کسی درجلوی زندان نیست. همه به داخل ماشین ها رفته اند!ـ
باران کمترشده است اما همچنان می بارد.از ساعت شش عصر مردم برگشته اند وجلوی زندان مملو از جمعیت است. ششصد تا هفتصد نفر هستند شاید هم بیشتر. با وجود هوای بارانی اما جمعیت آمده است. درلابلای چترها پلاکاردها هم بالا گرفته شده اند. مثل هرشب عده ای فعال هستند و تلاش می کنند تا کارها را سامان بدهند واز سختی شرایط بکاهند. ازساعت هفت شب زندانی ها آزاد می شوند وشبی دیگر از شب اشک ها و لبخندها در برابر زندان اوین آفریده می شود. با آزاد شدن هر زندانی، این جوانان غرورآفرین ایران زمین احساس سعادت می کنم. به همراه جمعیت فریاد شادمانی سر می دهم و دست افشانی می کنم وکام خود را با شیرینی آزادی شان، شیرین می کنیم. باران می بارد. سوز و سرما آزار می دهد اما نمی تواند ما را به زانو درآورد. سرمای زمستان را با استقامت خود به هیچ گرفته ایم. 60 زندانی ، شصت انسان بیگناه آزاد می شوند و ما شصت بار خوشحال می شویم و درهر بارفریادهای شادی سر می دهیم وشصت بار دیوارهای اوین و قلب زندانبانان را به لرزه درمی آوریم.
درساعت 23.30 با خاطره زیباترین عواطف واحساسات به یاد ماندنی [که در این کویر وحشت آخوندی بتوان سراغ کرد،] از زندانیان آزاد شده و خانواده هایشان خداحافظی می کنیم تا فردا شب. همینجا و دربرابراوین تا آزادی آخرین زندانی به مسؤلیت و وظیفه خود ادامه خواهیم داد! درود! درود..ـ.
...
ادامه دارد
بهمن 1388 فوریه 2010
:منبع خبری
کمیته گزارشگران حقوق بشردرایران

Dienstag, 2. März 2010

در برابر زندان اوین 5

نوشته: ملیحه رهبری
شب اشک ها ولبخندها (5


در برابر اوین

قسمت پنجم

دیشب در برابر زندان سوز سردی می وزید و سرمای سختی خورده ام. برگ های اٌکالیپتوس را درکتری ریخته ام وسروصورتم را بخورمی دهم. سینا ازمن می پرسد که آیا امشب هم جلوی زندان خواهم رفت؟ به او می گویم:« بله! شاید سهیل آزاد بشود.» سینا می گوید:«دانشجوها را آزاد نمیکنند. دستگیرشده های روز عاشورا را آزاد می کنند.» به او می گویم:« پس بعد ازظهر می روم زندان. شاید بتوانم ملاقات بگیرم! خیلی نگران سهیل هستم.» سینا با ناراحتی می گوید:« اگر ملاقات ندادند؟» می گویم:«صبر میکنم تا شب شاید آزادش کنند.» سینا با عصبانیت می گوید:« مگرعقلت را ازدست داده ای؟» شاید! اما مطمینم که وجود من هیچگاه به اندازه اینروزها مهم و با ارزش نبوده است. برای آنکه خیال سینا را راحت کنم، می گویم:« نگران من نباش. دوتا قرص خورده ام. دوساعت هم استراحت می کنم و بعد خوب می شوم و بلند میشوم و میروم جلوی زندان! خودت دیدی که دیشب چه خبر بود!» سینا مثل هر روز شروع می کند به ناسزا گفتن به آخوندها. حوله را محکم به دورصورتم می پیچم وپتویی را رویم انداخته و روی کاناپه توی هال دراز میکشم. سینا کامپیوتر را روشن میکند و مثل هر روز دنبال خبرها واطلاعات جدید دراینترنت میگردد. ساعتی به خواب می روم. بعد هراسان بیدار می شوم. خیس عرق شده ام. نمی دانم ساعت چند است و می ترسم که وقت ملاقات را ازدست بدهم. بلند می شوم و می نشینم وپتو را به کناری می اندازم. دنبال عینکم می گردم. پیدایش نمی کنم. سینا را صدا می کنم وازاو ساعت را میپرسم.می گوید:«یازده است. چرا زود بلند شدی؟» می گویم:«حالم خوب شد. چیز مهمی نبود.می خواهم بروم ملاقات. هرچه زودتر برسم، بهتر است.» نگاهی به حال و روز من می اندازد و میگوید:«عرق کرده ای. با این وضع که نمی توانی بیرون بروی. استراحت کن، خیلی وقت هست!» پتو را به دور خودم می پیچم و دوباره دراز می کشم. می دانم که مریض شده ام اما نمی خواهم کمترین اهمیتی به آن بدهم. اگرشرایط عادی بود، دو روز استراحت می کردم اما این روزها بیشتر از همیشه اضظراب دارم. از سینا می پرسم که در اینترنت چه خبر بود؟ جواب میدهد:« خیلی خبرها! چند صفحه اخبار سایت امیر کبیر را برایت چاپ کردم. با خودت ببرو توی راه بخوان. بعد هم بده به بقیه که بخوانند و ازاحوال دانشجوها در بند 209 اوین با خبر بشوند!» صفحاتی را که چاپ کرده است، می آورد و دم دست من می گذارد ومی گوید:« از این اخبار مهم تر، ویدیو مصاحبه جدید آن افسر وزارت اطلاعات است، مصاحبه اش را گوش کن تا با دست پر بروی ملاقات سهیل!» لبتاب را روی میز کناردست من می گذارد. روی برنامه کلیک می کنم و مصاحبه را تماشا می کنم. نام افسروزارت اطلاعات احسان سلطانی است. از شنیدن نام فامیل سلطانی چنان تکانی میخورم که تیره پشتم دوباره خیس عرق می شود. این خانواده را می شناسم! یک خانواده بازاری که بعد ازآمدن آقای خمینی ناگهان انقلابی وبعد هم جزب اللهی دوآتشه شدند و دررأس یکی ازاین نهاد های رژیم، به چنان پست و مقام و ثروتی رسیدند که نگو و نپرس! خبر بریزو بپاش و مهمانی های میلیونی شان را شنیده بودم! حیرتزده به چهره وصدای افسر امنیتی خیره می شوم. جوان است و کنجکاو هستم که با این سن وسال کم چه اطلاعات مهمی می تواند داشته باشد؟ افسر جوان درباره سیستم قضایی کشور یعنی همان اختاپوسی که به دورگلوی فرزندان ما پیچیده است، مصاحبه کرده و میگوید:« سیستم قضایی دربطن خود گروه هایی هستند که عملیات را شکل می دهند. مثلا پشت پرده ترور قاضی مقدس را تشریح می کنم تا مردم بدانند که با چه دستگاه قضایی بیماری طرف هستند. با دستگاهی که عده ای متخلف وجانی دررأس آن قرار دارند که با عوض شدن رؤسا هم تفاوتی ایجاد نمی شود و باندی درقوه قضاییه آن را هدایت می کند. همین باند بود که مجید کاووسی را؛ همان جوانی که قاضی مقدس را کشت وصحنه اعدام و لبخند او به هنگام اعدام ؛ تصویراو را به یک سمبل قهرمانی مبدل کرد.ـ
این جوان بیگناه بی آنکه خودش بداند، دستاویز باندهای قوه قضاییه و به ویژه قربانی بازی الیاس محمودی رییس حفاظت اطلاعات قوه قضاییه(یک سازمان غیرقانونی و من درآوردی به وسیله شاهرودی است) شد. این شخص یعنی الیاس محمودی هنوز هم دردیوان عالی کل کشوراست با آنکه متهم ردیف اول درجریان پرونده ای است که درامرقاچاق دختران به مخیره عمارات وخودکشی شش دختر دست داشت. با وجود مدارک ودلایل کافی اما تا به امروز هم هیچکاری با او یا باندش نمیشود و این باند هنوز هم درکار قاچاق دختران فعال است و ادامه میدهند. اما درپشت پرده، داستان ازیک حادثه به ظاهر اجتماعی و خودکشی 6 دختر جوان در هواپیمایی که از مخیره عمارات به ایران باز می گشت، شروع شد. خودکشی این دختران به ظاهربه دلیل استفاده بیش ازحد یک دارو، مشخص شد. بعد مشخص شد که پرونده این خودکشی ها با جریان قاچاق دختران به مخیره عمارات مربوط است و این دختران به قتل رسیده اند، پرونده دراختیاروزارت اطلاعات قرارگرفت. در این موارد وزارت اطلاعات پرونده را غیرمستقیم به نیروی انتظامی می فرستد. زیرا ناجا بازوی اجرایی قوه قضاییه است اما اداره منکرات ناجا اجازه ورود به این پرونده را نداشت. معمولا نفرات وزارت اطلاعات با لباس مبدل به نیروی انتظامی می روند وجریان پرونده را دنبال می کنند و من خودم در جریان این پرونده بودم که 12 نفر به قتل رسیده بودند.آن زمان با سردار... کار می کردم و اومریض شد ودربخش دیپلماتیک بیمارستان مهر بستری بود ومن در کنار تخت او بودم که سرهنگ رستمیان از بخش مفاسد اجتماعی به دیدنش آمد ودرآنجا بود که دیدم آلبومی با خود آورده بود که عکس صد تن ازدختران ایرانی را دربغل عرب های عمارات نشان می داد وشکایت کرد که قاضی مقدس که معرف به دادن حکم های سنگین برای جرایم کوچک بود اینبارمتهمین این پرونده سنگین با 12 فقره قتل را به مجازات های بسیارکوچک محکوم کرده بود؛ متهم ردیف اول را فقط شش ماه حبس و پرداخت پنجاه هزار تومان جریمه نقدی حکم داده بود و بقیه را هم آزاد کرده بود، درحالیکه عامل فروش دختران بوده اند. قاضی مقدس کسی بودکه که معرف به دادن حکم های سنگین برای جرایم کوچک بود ازبیست وپنج سالگی قاضی شده و معروف به قلع و قمع متهمین بود. عجیب بود که اینطور حکم داده است. دراثر شکایت(سرهنگ رستمیان) قرارشد که پرونده درخبرگان دنبال و بررسی شود. الیاس محمودی پشت این داستان بود و قاضی مقدس را مجبور کرده بود که متهمین را حکم سبک بدهد یا آزاد کند و تا پرونده دست نیروی انتظامی بود، خیالش راحت بود اما تا فهمید که پرونده درخبرگان بررسی خواهد شد، ودرآنجا قاضی مقدس خواهد گفت که الیاس محمودی او را واداربه دادن این احکام سبک کرده است. پس تصمیم به ازمیان برداشتن قاضی مقدس گرفت تا نقش خودش درجریان فروش دختران و نقش باندش که حاکم برقوه قضاییه است و برای کسب ثروت دختران را می فروشند، برملا نشود. دراینجا بود که دریک طرح شیطانی مجیدکاووسی را نشان می کنند وبه اومیگویند:« بیا نگاه کن، قاضی مقدس چطورحکم داده است؟» قدم به قدم الیاس محمودی، مجید را وارد نقشه خود و از او پشتیبانی می کند. سلاح دراختیارش قرار میدهند تا قاضی مقدس را بکشد. بعد مجید با پشتیبانی آنها از ایران فرار می کند که متأسفانه سفارت آن کشور او را برمی گردانند و قاضی صلواتی او را به اعدام محکوم وبه برادر کوچکش هم حکم بیست سال زندان میدهد. هردو می دانستند که الیاس محمودی پشت این پرونده است و این را می گویند اما کسی اهمیتی نمیدهد. این چهره باند قوه قضاییه است که 12 دختر را می کشند تا تجارت و مفاسدشان لو نرود و قاضی مقدس را می کشند تا باندشان لو نرود، یک جوان بیگناه را بالای دار و دیگری را بیست سال به زندان می اندازند و اینها یک باند خونخوارازسعید مرتضوی وشاهرودی واحمد خاتمی و... هستند که یک دستگاه قضاییه فوق العاده بیمار را هدایت می کنند. سعید مرتضوی یک قاضی خونخوار وجنایتکاری است که نمایندگانی را که پس ازجریانات اخیرخواهان عزل او ازسمت هایش وخواهان مجازات او شده بودند، همه را به تعقیب قانونی تهدید کرده بود. پشت او چه قدرتی یا چه کسی هست؟
درسپاه طیف مصباح یزدی و در قوه قضاییه هم اینها هستند که به اینها خط سوم می گویند که به خامنه ای احاطه کامل و براو نفوذ برای تصمیم گیری ها را دادند و نفوذ اینها بردولت هم اینگونه است که هرکسی را که احمدی نژاد منصوب می کند از طیف مصباح یزدی است. دراصل اینها قدرت را دردست دارند و برای بقای قدرتشان لازم باشد از خامنه ای و پسرش هم عبور می کنند اگر که خامنه ای برخلاف اینها یا فرماندهان سپاه حرفی بزند، حذفش می کنند. مجتبی خامنه ای دربرابراینها خیلی کوچک است وبرای اینکه نقش خودشان برملا نشود، مجتبی خامنه ای را بزرگ می کنند. هم مجتبی خامنه ای وهم خامنه ای درسرکوب مردم دست دارند وخبردارند و جنایتکار هستند اما قدرت در دست این خط سومی هاست وخامنه ای هم راه پیش یا پس ندارد. اینها یک طیف دیوانگان هستند که در مسیر زیاده خواهی وقدرت طلبی لازم باشدهمه چیزو همه کس را هم زیرپا خواهند گذاشت...» مصاحبه تمام شد وگزارشگر تلویزیون بلافاصله اعلام کرد که امروز 50 نفراز روزنامه نگار و فعالین حقوی بشر و وکلا و... را دستگیرکرده اند.
مصاحبه مثل بمبی بر روی من اثر می گذارد، چنان به خشم آمده ام که حال و روزم را به کلی فراموش می کنم. سی سال است که درپشت پرده نظام الهی، خود ابلیس باعبا وعمامه و نعلنگ برما حکومت می کند! از خودم می پرسم چرا وچگونه می تواند حقیقت احوال ما این باشد! چگونه می توان این قدرت ابلیسی را ازمیان برداشت یا تغییرداد؟ آیا می توان این صاحبان قدرت را از طریق قانون و گردن نهادن به قانون یا اصلاح طلبی به تغییر واداشت که فرزند معصوم من یا سایر دانشجویان برای آن مبارزه وجان خود را ریسک می کنند؟ آیا قوه قضاییه و قوه مجریه ای که ایستاده تا برای حفظ قدرت از روی جسد خامنه ای هم عبور کند، باکی برای عبور از روی لاشه ملت دارد؟ با طیف دیوانگان قدرت که با ملت خود بازی می کند، چه می توان کرد؟ نمیدانم اما درپشت این بن بست باید دری باشد. همانگونه که سی سال پیش روی دیوارها نوشته بودند:«...خرابی چونکه از حد بگذرد آباد می گردد!»
به سرعت از جای خود بلند میشوم و به تندی آماده می شوم تا به زندان اوین بروم. شک ندارم که امروز هیچکس وهیچ چیز نمی تواند مانع من باشد و من امروز ملاقات خواهم گرفت واین حقایق را به سهیل خواهم گفت. هرچه حقایق بیشتری را بدانیم، کمترازحق خود کوتاه می آییم.
ادامه دارد...
بهمن 1388 برابر با فوریه 2010
منبع خبر:مصاحبه احسان سلطانی دریوتوب

در برابر زندان اوین 4

نوشته: ملیحه رهبری


شب اشک ها ولبخندها(4)ـ

در برابراوین

قسمت چهارم

آرام و قرار ندارم. نه فقط من همه ما نگران هستیم. هر روز یک عده جدیدی را دستگیر می کنند. دیشب جلوی در زندان خبر زیاد بود وهرکس هرخبر جدیدی داشت، برای بقیه هم تعریف می کرد. بدترین خبر این بود که رژیم قصد دارد مثل سال 67 با زمینه چینی قبلی تمام زندانیان سیاسی را قتل عام کند.ـ
خواهریکی از دختران دانشجو که صبح با او در زندان ملاقات کرده بود، شب هم در تجمع خانواده ها شرکت کرده بود ودرباره وضعیت خواهرش میگفت:« به نسبت دوهفته قبل خواهرم خیلی لاغرتر شده بود. مریض بود و ده روز بود که روده هایش عفونت کرده بودند. خواهرم میگفت؛ بیشتر بچه ها مریض هستند. شوفاژها خراب هستند وهوا خیلی سرد است و بیشتر بچه ها سرما خورده اند. وضع بهداشت و درمان بعد ازعاشورا خیلی بدتر شده است و برای دسترسی به آنتی بیوتیک هم با مشکل روبه رو هستیم. بازجوها ازخواهرم خواسته بودندکه با آنها همکاری کند واعتراف کند که خودش وشوهرش با خارج کشوروبا گروه های غیرقانونی فعالیت داشته اند و مصاحبه تلویزیونی کند تا شوهرش را آزاد کنند، اما خواهرم نپذیرفته بود ازآذرماه تا حالا که دستگیرشده است، مرتب تحت فشار روحی و جسمی است تا مصاحبه کند. نگران جان خواهرم و بقیه هستم.می خواهم درباره وضعیت جسمی خواهرم با کمیته گزارشگران حقوق بشرمصاحبه کنم، شاید برای نجات جان او و بقیه بتوانند کاری بکنند. می ترسم که مثل سال 67 تمام زندانیان سیاسی را قتل عام کنند.»ـ
یکی ازمادران خبردیگری داشت و می گفت:« سه ماه است که آقای .... را که سابقا زندانی سیاسی بوده، دستگیر کرده اند وهیچ خبری هم از او به خانواده اش نمی دهند. بنده خدا 65 سالش است و مریض احوال است. دوشنبه پیش همسرایشان، شهلا خانم و دخترش را هم به وزارت اطلاعات احضار می کنند. آنها را به دو تا سلول جدا از هم می اندازند. دو تا بازجو که یکی ازآنها خودش را علوی(شمری) وآن یکی هم خودش را معرفی نکرده بود، چندین ساعت ازآنها بازجویی کرده بودند. بعد هم گفته بودند که اگربا ما همکاری نکنید، شما رابه بند 209 (شکنجه گاه) می بریم و به حرفتان می آوریم. موضوع بازجویی این بوده که چند سال پیش این خانم رفته بوده برای زیارت به کربلا و نجف و از آنجا هم می رود قرارگاه اشرف وپسرش را می بیند. خوب مادره وچندین سال از بچه اش بی خبر بوده، باید که خبری از بچه اش می گرفت. بعد که برمی گرده، دستگیرمی شه ویکسال زندان می کشه وبعد هم آزاد می شه. حالا این پدرسوخته ها بند کرده اند که چند سال است تو با مجاهدین همکاری می کنی و باید اعتراف و مصاحبه تلویزیونی کنی که از خارج کشوردستور می گرفتید که امنیت کشور را به هم بریزید!» شهلا خانم بدون هیچ ترسی به بازجو گفته بود" توخودت بهتر از من میدونی که من یاحاج آقا هیچ فعالیتی نداریم واین رفتارها همه ظلم است که درحق ما می کنید. آزارو اذیت یک پیرزن هم شد شغل که تو به آن افتخار می کنی؟ بروید مشکلات مردم را حل کنید که ازشکنجه کردن یک پیرمرد 65 ساله و پیرزن 60 ساله در بند 209 اوین اجرش در نزد خدا بالاتراست. کدام یک از امامان شکنجه گر بودند که شما به خاطرامام زمان ودولت منتخب احمدی نژاد ما را شکنجه می کنید؟» این را که گفته بود، بازجو با نفرت نگاهش کرده بود(تا بترسد) و گفته بود:«اگرتو منافق نیستی،عقیده ات رابگو تا برخودت نفاقت معلوم بشود.» شهلا خانم جوابش را داده و گفته بود:« من که هنوز نمردم به نکیرو منکر حساب عقیده پس بدهم اما همان را به تو می گویم! من به خداوند و به زندگی بعد مرگ و به حسابرسی خود خداوند از ظالمان معتقد هستم..... کدام سوره قرآن می گوید که شما، من ودخترم و شوهرم و خواهرشوهرم را تحت فشار و شکنجه بگذارید تا بیاییم در تلویزیون مصاحبه کنیم وبه دروغ اعتراف کنیم وبگویم که با گروه های غیرقانونی همکاری داشتیم وحاج آقا وبرادرانش هزینه ومخارج برای راه اندازی شلوغی ها را به عهده داشته اند و بعد از این اعترافات هم ما را ما را محارب اعلام کرده و شش نفر از خانواده ما را اعدام کنید تا دولت احمدی نژاد و نظام اسلامی پاینده باشد! این اعمال ظالمانه است و این قطارها هیچوقت به مقصد نمی رسند با خود خداوند تصادف می کنند!» بازجو انتظارچنین جوابی را نداشت. با دهان باز نگاهش کرده و بعد دیگرچیزی نپرسیده بود. شهلا خانم با خودش فکر کرده بود که می خواهند بفرستندش اوین و میگفت که همانجا اشهدم را خواندم. اما آخر شب خودش و دخترش را آزاد کرده بودند!» آن مادرمکثی می کند ودوباره با هیجان می گوید:«اما جواب بازجو را خوب داده بود، با همان قرآن توی دهانش زده بود!» به مادر گفتم:« دعوای جمهوری اسلامی با مردم، نه برسرخداست و نه برسر قرآن یا مقدسات. امروزه درتمام کشورهای عربی هم، سیاست را ازدین و مقدسات جدا کرده اند. سرکوب مردم وشکنجه جوانان ما، به خاطر وجود یک مافیای شیطانی ثروت وقدرت وپست ومقام دررأس حاکمیت است. یک عده جانی بالفطره در سپاه ودر وزارت اطلاعات و مشتی روحانی فاسد وعاشق پول و قدرت درقوه قضاییه، سی سال است که دارند، پشت پرده برما حکومت می کنند. داستان این است!» مادرمذکورحرفم را با تکان دادن سرتصدیق کرد وگفت:« به قدرتشان می نازند و به مردم ظلم میکنند و نمی فهمند که قدرتشان جلوی اجلشان را نخواهد گرفت!»ـ

برادریکی اززندانیان محکوم به اعدام نیز برای اعتراض آمده بود. برادرش آقای صارمی حدود بیست ودوسال است که در زندان رژیم است وحالا رژیم می خواهد اعدامش کند. از زندگی مبارزاتی برادرش می گفت که در زمان شاه، درجنوب شهرودر منطقه یاخچی آباد یک معلم آگاه وطرفدارعدالت و برابری بود و با وجود فقرمالی خانواده اما او به شاگردان فقیرش و به نیازهای مردم جنوب شهر رسیدگی می کرد. مطالعاتی هم داشت وفکر می کرد که با اسلام عدالت برقرار خواهد شد و می گفت که در حکومت اسلامی دروغ گفتن از گناهان کبیره است، و درحکومت اسلامی فقر از بین می رود و یک رئیس جمهور با یک نفر عادی یکجور زندگی می کند. دیگر زندانی سیاسی نداریم، دیگر خانواده ها نگران نیستند که بچه هایشان را زندانی کنند و آنها هر روز از این زندان به آن زندان دنبال عزیزانشان بگردند و مورد توهین و تحقیر قرار بگیرند، درحکومت اسلامی، شما اگر اعتراض داشتید می روید جلوی منزل رئیس جمهور و او می آید و مسئله را با بحث و گفتگو حل می نمایید.
خلاصه وقتی که انقلاب اسلامی ییروز شد، ما همه خوشحال شدیم که دیگر ظلم و ستم ، فقر و بدبختی، اعتیادو فحشاءو دیگر پایین شهرو بالای شهر درکار نخواهد بود و... تا مدتی بعد که دیدم برادرم از اوضاع ناراحت است و از او پرسیدم:« چیه وچرا ناراحتی؟» گفت که مردم اینهمه شهید داده اند، این همه خون ریخته شده، این همه خانواده جلوی زندان ها توهین شنیدند، چرا باز اوضاع اینطور است؟ گفتم خوب مگر نگفتی در حکومت اسلامی می روید جلوی منزل رئیس جمهورواو جواب شما را خواهد داد، برو جلوی در خانه رییس جمهور اسلامی و با او صحبت کن!
خلاصه او رفت جلوی خانه رئیس جمهور اما الآن 22سال است که در زندان حکومت اسلامی به سر می برد و تازگی حکم اعدام را به ایشان ابلاغ نموده اند.... قصد دارند تا تمام زندانیان سیاسی را اعدام کنند. چه کنم؟ کاری نمی توانم برای برادرم انجام دهم. آمده ام اینجا تا شاید بتوانیم با کمک مردم و با این اعتراض ها مانع از اعدام انسان های پاک و بیگناه بشویم. دو شب است که به اینجا می آیم و وقتی که آزادی زندانیان وشادی خانواده های آنها را ببینم، نا امیدی و دپرسیونی را که از خبر اعدام برادرم شنیده ایم، کم می شود. چرا نمی فهمند که بعد از مرگ عزیزان ما، زندگی برای ما هم پایان پیدا می کند؟ مگرخودشان عزیزانشان را دوست ندارند؟ چرا اینقدرمتکبرهستند؟»ـ
در میان خانواده ها مادری نیزحضور داشت که پسرش در زندان گوهردشت بود. او می گفت:« شش سال است که پسرم ارژنگ درزندان است وهنوز حکم قطعی دادگاه ندارد. و هنوز پرونده اش در جریان است. شش سال پیش قاضی حداد حکم سنگین به او داد وبه 15 سال زندان و 70 ضربه شلاق محکوم شد. هیچوقت حکم کتبی او را به وکیلش ابلاغ نکردند اما هفتاد ضربه شلاق را به او زدند و در این شش سال هم به زندانهای مختلفی تبعید شد. از زندان اوین به زندان بندر عباس و بعد به زندان گوهردشت کرج. حالا هم در بند 4 زندان گوهردشت کرج در کنار مجرمین عادی و خطرناک زندانی است ودوباره برایش دادگاه تشکیل داده اند. برایش وکیل گرفته ایم و اما چهار بار است که دادگاه او را به تعویق می اندازند.» یکی از آقایانی که به صحبت های او گوش می داد، پرسید:« قاضی دادگاهش کیه؟» مادرارژنگ گفت:« قاضی صلواتی است.» آن شخص گفت:« صلواتی که قاضی نیست او خودش شکنجه گر زندانیان سیاسی است. مخصوصا زندانیان سیاسی را چندین سال بلاتکلیف نگه می دارد تا روحیه آنها را داغان کند. حکام ها سنگین و اعدام میدهد. صلواتی در دادگاه، خودش نقش یک بازجو را دارد تا یک قاضی را، رفتارش با زندانی سیاسی مثل یک گرگ وحشی است وسعی می کند در زندانی سیاسی رعب و وحشت ایجاد کند. پرونده را در اختیار وکیل برای مطالعه و دفاع از موکل نمی گذارد، اجازه ملاقات به وکیل جهت دیدن موکل خود در زندان را نمیدهد، حتی به وکلا در دادگاه توهین می کندو به خانواده زندانی اجازه حضور در دادگاه را نمیدهد....» از شنیدن توصیفات قاضی و دادگاه، همه ما متوجه شدیم که دادگاه فرمایشی فقط برای یک توطیه جدید علیه زندگی ارژنگ است و قبل از همه مادر او بود که با لحن دردناکی گفت:« پس نکند که میخواهند دوباره بچه ام را محاکمه واینبار به اعدام محکوم کنند. وای برمن! این کار ظلم است!،کاش خودم را هم با بچه ام به دارد بزنند!» آنگاه زد زیر گریه. ما درصدد دلداری دادن به او برآمدیم و یکی از مادران به او گفت:« نترس! صلواتی، قاضی دادگاه بچه من هم بوده و هیچ گهی نمی تواند، بخورد. الآن مثل سابق نیست واگرچه می خواهند مثل سال 67 تمام زندانیان سیاسی را اعدام کنند اما نمی توانند. فکر می کنی که این جمعیت توی تاریکی و سرما برای چی دراینجا جمع شده اند؟ اگر اینها نبودند، آن نه(9) نفری را که متهم به محاربه کرده بودند، سریع اعدام می کردند وهیچ زندانی ای راهم آزاد نمی کردند. اما از ریختن مردم توی خیابان می ترسند.از آمدن مردم به جلوی زندان ها می ترسند. از اختلافات بین خودشان می ترسند. فکرنکن که می خواهم به تودلداری بدهم، باور کن که اجل خودشان و نظامشان زودتر از اجل بچه های ما خواهد بود. صبرکن! خواهی دید!» گفته های او مادر ارژنگ را اندکی آرام کرد. خوشبختانه در این موقع چند زندانی آزاد شدند وحال وهوای ما به کلی عوض شد. همه با خوشحالی و با کشیدن فریاد شادمانی به سوی زندانیان آزاد شده دویدیم تا شبی دیگر با اشک ها و لبخندهای خود، برسرما وسیاهی زمستان سخت غلبه کنیم. تا با طنین فریادهای شادمانی خود، فلک را سقف بشکافیم و طرحی نودراندازیم.ـ.
...ادامه دارد
.بهمن 1388 فوریه 2010
:منبع اخبار
کمیته گزارشگران حقوق بشردرایران