Dienstag, 23. Februar 2010

در برابر اوین 3


نوشته: ملیحه رهبری


شب اشک ها و لبخندها(3)ـ
در برابر اوین

قسمت سوم

یکی از مادرها که دو پسر ش را گرفته بودند و یکی از آن ها را دیروز آزاد کرده بودند، می گوید:« ما امروز ساعت 2 آمدیم گفتند: بروید ساعت 7 بیایید آنموقع پسرتان آزاد می شود ما که رفتیم دیدیم ساعت 4 خودش آمد. طفلک در این مدت یک ماه 13 کیلو وزنش کم شده بود. ولی می گفت در بند 1-الف سپاه با اینکه شرایط خیلی سختر است ولی روحیه بچه ها خیلی بالاتر از وقتی است که به بند 3 می روند. او می گوید که ریه پسرش عفونت کرده و نیز هنگام بازپرسی اذیت اش کرده بودند.» او را دلداری می دهیم و از فداکاری او و فرزندانش تشکر می کنیم با این حال نمی توانیم نگرانی خود را از حال و روز فرزندانمان پنهان کنیم. سرنوست این زندانی مشابه سرنوشت تمام زندانیان است. حتما بر سهیل من نیز روز و شب اینگونه می گذرد. از تصور رنج فرزندم، دلم می خواهد فریادهای جنون آمیز بزنم، چنانکه این دیوهای آدمخوار در آنسوی دیوار را به وحشت بیاندازم اما به احترام تمامی ارزش های انسانی که در این جمع حاکم است، خویشتنداری می کنم. آرامش خود را حفظ می کنم. در میان این جمع، کوه غم آدم مثل برف آب و کوچک می شود. در برابر این مادران استوار مثل کوه دریغ از تسلیم یا نشانه های ضعف و خرد شدن از خود نشان دادن.ـ
خدایا چه جمعی هستیم! بلا کشیده و مصیبت دیده و از درون این بلا ها به یکدیگر نزدیک و یکدل و یکزبان شده و در چشم من این فداکاری ها همه باشکوه هستند. قهرمانی های جوانان و فرزندانمان ما غرورآمیز هستند. باز کردن درهای زندان با دستان خالی و با معجزه قلب های همین مادران برای من ستایش انگیز است.ـ
نخستین گروه زندانیان در ساعت هفت شب آزاد می شوند و فریاد شادمانی تمام فضا را پر می کند. شادی دوای دلهای ماتمزده و درمان غم و اندوهی است که در این مدت بر روح ما سایه سیاه افکنده است. صدای کف زدن و سوت کشیدن و صلوات فرستادن در هم آمیخته است و مادرانی که فرزندانشان آزاد شده اند با فریادهای شادمانی خود را به آنها می رسانند. زندانیان از روحیه خیلی بالایی برخوردارند و می خندند و ما روح های خسته خود را پٌر از تماشای این صحنه ها و صدای خنده ها و گریه ها می کنیم. نمی توانم از عواطف و احساسات تک تک مادران و خانواده ها یا مردم حاضر درصحنه چیزی بگویم که در کلام نمی گنجد.ـ
با فاصله های زمانی کوتاه سری های بعدی زندانیان آزاد می شوند. آنها با روحیه ای بالا و لبخند بر لب از درب مخوف اوین خارج می شوند. مردم از آنان چون قهرمانان استقبال می کنند. زندانیان شاداب هستند و دو انگشت خود را به علامت پیروزی بالا می برند و خانواده و دوستانشان آنها را درآغوش می گیرند و بعد از دیدار با خانواده های خود، هریک در سخنرانی کوتاهی از حضور گسترده واستقبال گرم جمعیت در این شب سرد و زمستانی تشکر می کند و پایداری مادران و خانواده ها را ستایش می کند. اکثر آنها از دیدن چنین جمعیت برای آزادی خود تعجب کرده و به شدت هیجان زده می شوند. حضور چنین جمعیتی برای ما نیز یک امر بی سابقه است. جمعیتی که در اعتراض به اعدام دو جوان بیگناه آرش رحمانی و محمد رضا زمانی به پا خاست و حمایت بیدریغ خود را برای نجات سایر زندانیان اینگونه بیدریغ نثار می کند و حضور شبانه اش درهای بسته زندان مخوف اوین را گشوده است. با امید که روزی دیوارهای زندان اوین در برابر این جمعیت آگاه فرو ریزند!ـ
تا ساعت 21 شب چنان جمعیتی در برابر زندان تجمع کرده که بعضی ها آن را بیش از 2 هزار نفر تخمین می زنند . حضور این جمعیت خود یک پیروزی حق بر باطل است و قرار است که این تجمع تا نیمه های شب ادامه پیدا کند.
مناسبات گرم و انسانی و فداکارانه مردم این شب مهتابی را به شبی از شب های روشن و تاریخی و به یاد ماندنی مبدل کرده است. شبی که ماه نیز با قرص کامل خود بر این شب زمینی و آسمانی پرتو افشان است . شب، شب ماست. آسمان پر ستاره است و مهتابش مال ماست. شادمانی ها و پیروزی هایش مال ماست. امشب ما در گوش فلک طنین دیگری افکنده ایم. ما پیروز خواهیم شد!ـ
برای مقابله با سرمای کشنده مردم درگوشه ای آتش درست کرده اند. لباس گرم و پتو برای کمک و یاری آورده اند. چای و نان و حتی غذا و جعبه های شیرینی که پس از آزادی هر زندانی در بین مردم توزیع می شود. صحنه های عاطفی و احساسی این جمع چنان پر شور است که غیر قابل وصف است. به خصوص وقتی زندانیان آزاد شده شب قبل، هم بندی های خود را می بینند، فضای عاطفی و فریادهای پیروزی اوج بلندتری به خود میگیرند. درگوشه ای عده ای، گام های خود را با آهنگ بر سر زمین می کوبند تا از یکسو برسرما زدگی غلبه کنند و از سوی دیگر مارش زیبای پیروزی و شادمانی را بنوازند.ـ
خانواده ها و مردم به دور زندانیان حلقه می زنند و از احوال بقیه بچه های زندانی می پرسند و از این طریق باخبر می شوندکه هنوز تعدادی از بچه ها آزاد نشده اند. کسانی که آزاد شده اند از بند 209 خبری ندارند. از مرد جوانی در این مورد پرسیدیم او گفت 209 ای ها را شما باید پیگیری کنید ما از داخل نمی توانستیم کاری بکنیم. مردم به دور زندانیان حلقه می زنند و با آنها گفتگو می کنند یا از آنها سؤال می کنند. خانواده های زندانیان سیاسی که از عزیزانشان بی خبر بودند از آزادشدگان سئوال می کردند و نگرانی خود را بیان می کنند. آزاد شدگان به آنها دلداری می دادند و نوید آزادی قریب الوقوع فرزندانشان را می دهند و یا اگر اطلاعی دیگری دارند، به خانواده ها می گویند.ـ
یکی از آزاد شدگان امشب، مادری است که می گوید؛« به همراه سه فرزند دخترش دستگیر شده بوده و آنها در بند دویست و نه 209 در شرایط غیر انسانی وطاقت فرسایی به سر می بردند.» او را آزاد کرده بودند ولی دخترانش همچنان در بازداشت بسر می برند. او روحیه بالایی داشت. در برابر این مادرشجاع احساس کوچکی می کردم و دلم میخواست در برابر اراده و ایمان او زانو بزنم. آرزو کردم که دختران او قبل از پسر من آزاد شوند. مادران با او دیده بوسی کردند وشجاعت او را ستودند!درآن شب سرد زمستانی پسر کوچولو وشیرینی هم با مادرش برای آزادی پدرش آمده بود وخیلی خوشحال بود و بدون شکایتی از هوای سرد به همراه شادمانی جمعیت برای آزادی هر زندانی جیغ های کودکانه می کشید. پسرک فکر میکرد که پدرش به مسافرت رفته است و زندان اوین ترمینال است ومنتظر رسیدن اتوبوس پدرش بود. پدرش که مردی حدود 32-30 ساله بود، ازآخرین زندانیانی بود که دیر وقت آزاد شد و به هنگام درآغوش گرفتن پسرکوچک و شیرینش از شوق گریه می کرد وگفت:«خدا را شکر!».ـ
ای که خدا لعنت کند این ستمگران سنگدل و نظام فاسد را که بی خبراز خدا وانسانیت وعواطف بشری در برابر ملت خود صف کشیده و با مردم خود اینگونه ظالمانه رفتار می کنند!ـ
در فواصل آزادی زندانیان، سرکوبگران و شکنجه گران زندان اوین هراسناک ازتجمع مردم ، به سراغ ما می آیند و ما را تهدید می کنند که اگر دست بزنید و ابراز شادمانی کنید، بقیه را آزاد نخواهیم کرد. یا للعجب از اینهمه سفاکی و جدایی حکومتی از قلب ملت و از شادمانی های مردم خود!ـ
بعد از آزاد شدن 20 زندانی( تا ساعت ده شب) ، زندانبانان به خانواده ها گفتند:« بروید! امشب دیگر کسی آزاد نمی شود.» خانواده ها پاسخ دادند:« ما تا نیمه شب در همینجا هستیم.» بعد از آن 30 زندانی دیگر نیز آزاد شدند. مردم استقامت مادران و خانواده ها را تحسین می کردند و پیروزی نجات یافتن جان زندانیان را به آنان تبریک می گفتند. خانواده ها نیز متقابلا از آنان تشکر می کردند.ـ
نیمه شب خسته اما با قلبی سبکبار به همراه سینا و دخترم و دامادم که با دو کودک کوچک خود از کرج به تهران و به زندان آمده بودند، به خانه برمی گردم. ما آرزو می کردیم که سهیل نیز در میان آزاد شدگان باشد اما در میانشان نبود. سرم سنگین است. پاهایم به شدت ورم کرده اند. سینه ام از شدت فریادهایی که در سوز و سرما زده ام، درد می کند. صدایم به سختی درمی آید. تنم بی جان است، چنانکه گویی روح تن مرا ترک کرده است. از خود می پرسم:« زنده ام یا مرده؟» نمی دانم و به بستر می روم.ـ
در خواب، باز شدن درهای زندان اوین و آزادی بقیه زندانیان را می بینم. در خواب پسرم را درآغوش گرفته و می بوسم و چون طوفان و صاعقه بر سر زندانبانان فریادهای هراس انگیز می زنم چنانکه آنان می گریزند. درخواب، تمام مادران زندانیان را می بینم که فرزندان خود را درآغوش کشیده اند. در خواب آن مادر زندانی را می بینم که سه دختر آزاد شده خود را در آغوش کشیده و می بوسد و جنون آسا گریه می کند و باران سیل آسا از آسمان می بارد. درخواب مادران داغدار را می بینم که فرزندانشان از آسمان به زمین باز گشته اند و به ناگاه باران پایان می یابد و شادمانی چون خورشیدی از آسمان بر سر زمین می تابد و مادران داغدار خدا وخاک را سجده می کنند. در خواب پایان مصیبت هایمان و شادی ملت ایران را می بینم. مردم در خیابان ها فریاد پیروزی سر داده اند و من از صدای فریاد خود از خواب بیدار میشوم. از شدت هیجان خیس عرق شده ام و با آنکه می دانم رؤیایی بوده اما نمی خواهم از زیبایی آن جدا شوم. رؤیاهای بسیاری در عالم واقع نیز محقق شده اند و دلم چنان روشن است که گویی چراغی در برابر چشمانم می سوزد. اتاق از نور مهتاب روشن است و در پشت پنجره ماه با قرص کامل خود می تابد. چشمانم را دوباره می بندم تا باز هم ساعتی گسسته از جهنمی که آخوندها برای ما ساخته اند، در رؤیاهایم درآغوش مهتاب و همسفر با ماه تا خدا باشم. اگر خدا درآسمان ها نبود، آخوندها او را هم مثل فرزندان ما قربانی می کردند زیرا نور و روشنایی از آن خدا و از آن ما ستمدیدگان و بلاکشیدگان و از آن فرزندان آگاه ماست و تاریکی از آن اهریمن و از آن سنگدلان و شکنجه گران و تجاوزگران به جوانان بیگناه است!ـ
صبح روز دوشنبه اولین خبری که در اینترنت می خوانم مربوط به گزارش فعالین حقوق بشر درباره دختران و زنان زندانی است. خبری که روز روشن را در چشم هر انسانی به شام تار بدل می کند و چگونه ممکن است که حکومتی صحبت از خدا کند و طلوع روز روشن و زیبای خدا را بر مردمان سرزمین خود ظلمانی تر از شب تار نماید . دختران و زنان دستگیر شده روز عاشورا در بند قرنطینه و متادون زندان اوین تحت شکنجه های روحی و فشارهای طاقت فرسا و غیر انسانی نگهداری می شوند. در طبقه هم کف بند قرنطینه زندان اوین 14 نفر از دختران جوان که سنین آنها بین22 الی 25 سال می باشند در 2 سلول که در هر سلول آن 7 نفر نگهدای می شوند.گفته می شود که تعداد از آنها از دانشجویان دستگیر شده می باشند. دختران زندانی از بند قرنطینه با چشم بند به نقاط دیگر منقل می شوند و ساعتها تحت بازجوئی بازجویان وزارت اطلاعات قرار می گیرند. در حین بازجوئی آنها مورد شکنجه جسمی و روحی و توهین و تحقیر قرار می گیرند.نام تعدادی از دختران دستگیر شده در این 2 سلول به قرار زیر می باشد:1-لاله سجودی 2- سمیرا سجودی 3- ستاره سلیمانی 4- افروز رخشان 5- سمیرا خدا بخشی 6- طلا رفیعی 7- الهام... همچنین در طبقه اول قرنطینه که معروف به بند متادون می باشد در حدود 50 نفر از دختران و زنان دستگیر شده روز عاشورا با شرایطی بسیار بدتر نگهداری می شوند. آنها در طی ساعات شبانه روز به نقاط دیگری برای بازجوئی منتقل می شوند و هنگامی که به آن نقاط برده می شوند با دست بند و چشم بند هستند. در حین انتقال به اتاقهای بازجوئی مورد اهانت و اذیت وآزار بازجویان قرار می گیرند. بازجوئی از آنها تا 8 ساعت به طول می انجامد و به عمد در ساعات پایانی شب بازجوئیها صورت می گیرد . علاوه بر ضرب و شتم مورد تهدیدات مختلف قرار می گیرند. بازجویان حتی به بعضی از دختران جوان گفته اند که اگر به مواردی که ما می گوییم اعتراف نکنید ما شما را اعدام خواهیم کرد وکسی هم از بازداشت و اعدام شما اطلاع نخواهد یافت. از طرفی دیگر بازجویان وزارت اطلاعات بر روی خانواده های آنها فشارها می آورند و آنها را تهدیدات می کنند که از اعلام خبر بازداشت دختران خود خوداری کنند و پس از اینکه اطمینان یافتند که خانواده های بازداشتی را موفق به سکوت کرده اند از آنها می خواهند که به فرزندشان بگویند که با بازجویان همکاری کنند تا آنها را آزاد کنند و از این طریق اقدام به فریبکاری و گرفتن اعترافات دروغین از بازداشتی می کنند بازجویان اعترافات گرفته شده را برای پرونده سازی و صدور احکام سنگین علیه دستگیر شدگان بکار می برند.ـ
بی اختیارمی گویم:« پناه برخدا! چه قدرتی جز خود خدا می تواند این ملت مظلوم را از چنگال های قدرت شیطانی وزارت اطلاعات و قوه قضاییه نجات دهد؟ـ
خبر بعدی را از گزارش فعالین حقوق بشر و دمکراسی در ایران می خوانم: خانم فرزانه زینالی یکی از حامیان مادران عزادار بیش از چهار هفته است که توسط مامورین وزارت اطلاعات ربوده شده و از وضعیت وشرایط او هیچ خبری در دست نیست. خانم فرزانه زینالی 53 ساله متاهل و دارای 2 فرزند و از حامیان مادران عزادار می باشد .او روز 19 دی ماه از منزل خارج و به قصد شرکت در مراسم اعتراضی مادران عزادار عازم پارک لاله می شود ولی در مسیر مورد یورش مامورین وزارت اطلاعات قرار می گیرد و ربوده شد و به نقطه نامعلومی منتقل می شود. از آن زمان تاکنون هیچ خبری از وضعیت و شرایط و حتی مکان بازداشت او خبری در دست نیست. خانواده او از زمان دستگیری تا به حال بارها به دادگاه انقلاب و زندان اوین برای پیگیری وضعیت و شرایط و محل نگهداری او بطور مستمر مراجعه می کنند. آنها فقط یکبار به این خانواده گفته اند که او در بازداشتگاهی نزدیک قم در زندان بسر می برد. همچنین خطر جدی وجود دارد که او تحت شکنجه های وحشیانه برای گرفتن اعترافات دروغین جهت پرونده سازی و صدور حکم سنگین قرار گیرد. درچند روز اخیر مامورین وزارت اطلاعات به منزل خانواده زینالی یورش بردند و به مدت طولانی منزل را بازرسی کرده ان. همچنین از سرنوشت مادر دیگری از حامیان مادران عزادار از پس از روز عاشورا که توسط بازجویان وزارت اطلاعات ربوده شده است خبری در دست نیست در. حال حاضر علاوه بر 2 مادر فوق ، خانم پروانه مداح راد از حامیان مادران عزادر مدتهاست که در بند مخوف 209 زندانی است اخیرا او را به بند زنان زندان اوین منتقل کرده اند ولی او همچنان در بازداشت بسر می برد .هدف از ربودن و بازداشت حامیان مادران عزادار برای ایجاد رعب و وحشت و ممانعت از انجام اعتراضات هفتگی آنها و تن ندادن به خواسته های به حق مادران که همانا دستگیری و مجازات آمران و عاملین کشتارهای فرزندانشان است.ـ
با خواندن این خبر اشکی داغ بر روی گونه هایم روان می شود. هر سه مادر را می شناسم و هر سه زنانی شجاع و آزاده ای بودند که وظیفه مقدسی برای خود قایل بودند و این بی شرف ها تمام حرمت ها ومقدسات مردم ایران را در زیر نعلنگ خونین خود لگد کوب میکنند.ـ
بدینگونه روز ما آغاز می شود. تبر ظلم نظام فاسد بر کمرمان فرود می آید اما نمی شکنیم. دیگر شاخه های جدا از هم نیستیم که بشکنیم. چون درخت گردوی تناور و مقدسی شده ایم که درافسانه ها تیر آرش برآن فرود آمد و حرف آخر را با دشمن زد. چنین ملتی هستیم که حرف آخر را ما می زنیم!ـ
روز ما چنین آغاز میشود: برخاستن. با قدم کوچک خود، گام بزرگی برداشتن. استقامت کردن. حاصل استقامت خود را در پشت دیوار اوین چیدن!ـ
...
ادامه دارد

منبع خبرها:
فعالین حقوق بشر و دمکراسی در ایران
گزیده ای از اخبار
بهمن 1388 برابر با ژانویه 2010

Freitag, 19. Februar 2010

در برابر زندان اوین(2)

نوشته ملیحه رهبری

شب اشک ها ولبخندها(2)ـ
در برابر زندان اوین

قسمت دوم


نیمه شب بود که به خانه رسیدم. سینا ناراحت و مضطرب در انتظار بود. می دانست که سهیل آزاد نشده و به خاطر او ناراحت بود اما به خاطرآزادی دیگرزندانیان خوشحال بود. وقتی ازوجود جمعیت هزار نفره در برابرزندان برای او گفتم، باور نمی کرد. با آنکه خیلی خسته بودم اما باعلاقه از تمام لحظات آن شب فراموشی ناپذیربرای او صحبت کردم. از تلخی سرمای کشنده هوا تا گرمای روحبخش آزادی زندانیان وازحمایت وهمبستگی بزرگی که درآنجا دیده بودم تا نور امیدی که در دل ما شعله زده بود....سینا ساکت بود وهیچ حرفی نمی زد. می دانستم که تمام روز را با امید آزادی سهیل به سر برده و حالا ...؟!. ترسیدم که دوباره قلبش به خاطر سهیل ناراحت بشود، با عجله حرفم را تمام کردم و گفتم:« یکنفراز زندانی های آزاد شده به من گفت که اگرما اعتراضمان را ادامه دهیم، امید هست که همه زندانی ها آزاد بشوند. نباید ناامید باشیم.» سینا سرش را تکان داد وبا ناامیدی گفت:« باورنکن! این افعی ها ازیک طرف آزاد می کنند واز طرف دیگر دوباره دستگیرمی کنند. حیف که خسته هستی، نمی توانم خبرهای امروز را برایت بگویم.» سرم را تکان دادم.نه! کافی بود. آیا شش ساعت تمام در تاریکی وسرما پشت در زندان درانتظاربه سر بردن و درمیان بیم و امید سیر کردن واشک ریختن برای یک روز من کافی نبود؟ چرا بود!ـ
صبح بلافاصله بعد از بیدار شدن، کامپیوتر را روشن کردم تا اخباری را که سینا از اینترنت پیاده کرده بود، بخوانم. اولین خبر را می خوانم: دستگیر شدگان روز عاشورا در سلولهای انفرادی زندان گوهردشت کرج تحت شکنجه های جسمی وروحی و فشارهای غیر انسانی قرار دارند. در حدود 300 نفر از دستگیر شدگان روز عاشورا در سلولهای انفرادی بند سپاه و سلولهای انفرادی بند 5 زندان گوهردشت کرج تحت شکنجه های جسمی و روحی بازجویان وزارت اطلاعات برای گرفتن اعترافات دروغین جهت پرونده سازی و صدور احکام سنگین قرار دارند.بازجویان وزارت اطلاعات برای پیشگیری از ارتباط دستگیر شدگان روز عاشورا با یکدیگر میان روهرویی که که سلولهای انفرادی در 2 طرف آن قرار دارند دیواری کشیده اند تا آنها را کاملا ایزوله کنند و هیچ گونه ارتباطی با هم نداشته باشند. زندانیان عادی که در این سلولهای انفرادی بودند صدای فریادهای جوانان که در حال بازجوئی و تحت شکنجه جسمی و روحی ،توهین و اذیت وآزار توسط بازجویان وزارت اطلاعات بودند را در طی ساعتهای شبانه روز می شنیدند. فریادها و ناله های آنها در اثر شکنجه های قرون وسطائی به حدی دردناک است که زندانیان قادر به استراحت نبودند و دچار فشارهای شدید روحی می شدند و در بعضی مواقع نسبت به این شکنجه ها از درون سلولهای انفرادی مختلف خود اقدام به اعتراض می کردند.دستگیر شدگان در اکثر مواقع با دسبند و پابند و چشم بند بسر می برند این شیوه معمولی است که در زندان گوهردشت بکار برده می شود. در ساعات شب بعضی از آنها را از سلولهای انفرادی بند5 به سلولهای انفرادی بند سپاه که در اختیار بازجویان وزارت اطلاعات است برده می شدند. بند سپاه دارای شرایطی بدتر از بند 209 زندان اوین است. بدلیل پر بودن سلولهای انفرادی بند سپاه زندانیان را به سلولهای انفرادی بند 5 منتقل کرده اند. از وضعیت و شرایط دستگیر شدگان در بند سپاه اطلاع دقیقی در دست نیست. زندانیانی سیاسی که در این بند بسر می برند از داشتن ملاقات و هرگونه تماس با خانواده های خود محروم هستند. دو تن از سر بازجویان وزارت اطلاعات که در شکنجه های غیر انسانی و وحشیانه دستگیر شدگان روز عاشورا شرکت دارند به نام های محبی و رضا عارفیان می باشند. این دو بازجو در بازجوئی و شکنجه دستگیر شدگان نقش دارند.آنها همچنین خانواده های دستگیر شدگان را تحت فشار و تهدیدات خود دارند. فعالین حقوق بشر و دمکراسی در ایران،شکنجه های وحشیانه و غیر انسانی برای گرفتن اعترافات دروغین جهت پرونده سازی و صدور احکام سنگین را محکوم می کند و از کمیسر عالی حقوق بشر و سایر مراجع بین المللی می خواهد که اقدامات خود را در سطح دادن بیانیه و محکوم کردن محدود نکنند و باید اقدامات عملی و سریع برای نجات جان زندانیان سیاسی در ایران نمایند.
فعالین حقوق بشر ودمکراسی در ایران 9 بهمن 1388 برابر با 29 ژانویه 2010
بی اختیارآه می کشم. چه کنیم وچگونه می توانیم جنبش اعتراضی برای آزادی زندانیان سیاسی را به پشت درهای زندان گوهردشت یا سایر زندان ها هم گسترش دهیم. باید امروزاین موضوع را با ... صحبت کنم. اگرمی توانستیم کمیته ای تشکیل بدهیم، می توانستیم جان بچه های بیشتری را ازمرگ یا شکنجه نجات دهیم. اما به مجرد آنکه نماینده یا سخنگویی پیدا می کنیم یا کمیته ای تشکیل می دهیم، آن فرد را هم دستگیرمی کنند. با این حال باید تلاش کنیم. درپرتو تلاش وفداکاری بود که دیشب آنهمه زندانی آزاد شدند. با این افکار خود را دلداری می دهم و دل وجرأت پیدا می کنم تا خبر بعدی را بخوانم. با دیدن نام دو تن از مادران زندانیان، با اشتیاق نامه را می خوانم:ـ
خبرگزاری هرانا/ 10 بهمن 1388 - حقوق زندانیان:ـ
مادران فروغ میرزایی و روزبه کریمی در نامه به لاریجانی رئیس قوه قضائیه خواهان آزادی فرزندان خود شدند.ـ
....
غروب شنبه 12 دي­ماه بود، آن زمان كه خود را براي نماز مغرب و عشاء آماده مي­كرديم كه زنگ تلفن خانه‌مان به صدا در آمد. آن سو صداي لرزان «فروغ» مان بود كه ما را از بازداشت ناگهاني خود و «روزبه» مان خبر مي­داد. تماس اگرچه كوتاه بود اما، غم و اندوه آن به اندازه­ي تمامي روزهاي بازداشت فرزندان­مان، ما را مبهوت و رنجور كرده است. سراسيمه خود را از شهرستان به تهران رسانديم تا منزلي را ببينيم كه تا ديروز مأمن فرزندا­ن­مان بود و از آن روز محنت كده­اي كه به دست ماموران و به دستور يكي از قضات زير مجموعه دستگاه شما در جستجوي آلات و ادوات جرم به هم زدن «امنيت و آسايش» بدل به ويرانه­ايي شده بود. از آشپزخانه تا كمد لباس­هاي شخصي، همه و همه را گشته بودند. نگشته بودند آوار كرده بودند. از فرداي همان روز در جستجوي خبري از فرزندان­مان به تمام تهران سر زديم. از دادگاه انقلابي كه ما را به زندان اوين حواله مي­داد و از زندان اويني كه ما را به پليس امنيت گسيل مي­داشت و پليسي كه پاسخ اين همه جستجو را در دادگاه انقلاب مي­دانست! رفت و آمدهاي مكرر و البته بي نتيجه­ايي كه اينك ما را مطمئن ساخته است كه حتي ماموران شما در مشايعت زندانيان اين همه راه را در تمامي مدت زمامداري شما نپيموده­اند. حال اگر فرزندان شما را اين گونه بازداشت مي­كردند و پس از 30 روز خبري از آن ها نمي­شنيديد، چه مي­كرديد؟ آيا بازهم مدعي بوديد كه قوه قضا دست اندركار رعايت قانون و به جا آوردن عدالت است؟
مگر مي­شود از رعايت قانون دم زد و دادگاه انقلاب به عنوان يكي از ازكان قوه تحت امر شما پس از گذشت يك ماه از بازداشت فرزندان­مان مدعي باشد كه هنوز پرونده­ايي براي آنها تشكيل نشده است؟ مگر مي­شود متهم را بدون پرونده اتهامي در بازداشت نگاه داشت؟! مگر قانون كه قوه قضائيه براي اجراي آن تشكيل شده تاكيد نكرده است كه بايد ظرف 24 ساعت دليل اتهام به متهم تفهيم شود؟ مگر مي­شود از رعايت حقوق شهروندي دم زد، آن زمان كه ماموران شب هنگام و با تمسك به راه و روش­هايي كه به كار دستگيري مجرمان حرفه­ايي مي­خورد به درب منزلي مراجعه تا زن و شوهري را بازداشت كنند كه يكي­شان روزنامه نگار و ديگري وكيل دادگستري است؟ مگر مي­شود داد رعايت حقوق الناس داشت و به مدت يك ماه اجازه­ي ملاقات مادري خسته دل و رنجور را با فرزندان دربندشان نداد؟ مگر مي­شود از رعايت امنيت و آسايش مردم سخن راند آن زمان كه با بازداشت ناگهاني و بدون دليل فرزندان­شان همه آسايش و آرامش­شان گرفته مي­شود؟ اينك پس از تمامي پيگيري­ها و مراجعات مكرر به نهادهاي گوناگون به خوبي يافته­ايم كه مس‍‍وولي را نمي­توان براي پاسخگويي حتي به اين سوال كوتاه كه « حال فرزندان­مان چه طور است» پيدا كرد. چگونه و بر اساس كدام رويه شرعي، قانوني و اخلاقي رنج 30 روز بي خبري مطلق مادراني از دختر و پسرشان را بر ما روا مي­داريد؟ لابد ديده ايد كه دل مادر چگونه در هواي شنيدن خبري از فرزند گم گمشته­اش پرپر مي­زند. و مادراني خسته و دل شكسته رنج و آه دل خويش را به خداي خويش حوالت دهند. اكنون نيز آزادي فرزنداني كه سرمايه­ي تمامي عمرمان هستند را از شما طلب كنيم. اين آخرين راه حل دنيوي ماست، دل مادراني كه چشم انتظار ديدار دوباره عزيزان­شان هستند، را رنجورتر نكنيد.
مادران فروغ ميرزايي و روزبه كريمي
باز آه می کشم و سرم را تکان میدهم. متأسف می شوم که چرا این نامه را نوشته اند؟ ازخود میپرسم چرا ما آدمها اسیر دست دیوهایی آخوندی شده ایم که زبان و حقوق آدم ها را نمی فهمند واساسا ملت را به رسمیت نمی شناسند. دیوهایی که تمام قدرت و ثروت و فریب و تبلیغات را به دست گرفته اند و چنان ما را زیر چکمه خود له کرده اند که نمی توانیم سر خود را بالا بیآوریم. تا کمی سرخود را بالامی آوریم ومیگوییم:« من هم آدم هستم ومثل تو در این کشورصاحب حق هستم! بلافاصله فرزندان ما را در سیاهچال زندانها ،خرد و خمیر می کنند و روح ما را می کشند تا زنده به گور شویم. چگونه می تواند این قدرتٍ جهنم آفرین پایان یابد؟ نمیدانم؛ قدم به قدم یا یکباره؟ اما میدانم در برابر این دیوها نباید ضعف وشکست نشان داد یا کرنش کرد. مثل پسرم که پایداری کرد و تسلیم نشد، من هم استقامت خواهم کرد و روحم را به این دیوها نخواهم داد! اگر این دو مادر دردمند را امروز در میان جمعیت پیدا کنم با آنها صحبت خواهم کرد!ـ

صدای سینا مرا به خود آورد! ول کن خبرها را! بیا صبحانه بخور!از دیروز چیزی نخورده ای! بلند می شوم و به آشپزخانه میروم. گرسنه ام اما اشتهایی ندارم. سینا چایی را دم کرده وشام شب گذشته را هم روی میز گذاشته است. از اخباری که خوانده ام ناراحت و عصبانی هستم و میگویم:«ما، تنها کشورو تنها ملت وتنها مردمی هستیم که در قرن بیست ویکم، به این شکل قربانی قدرت شده ایم. جنایاتی که آخوندها با ما و با فرزندان ما انجام می دهند، دردنیا نظیرندارد.» سینا نگاهی به من انداخته و می گوید:«چه فایده که اعصابت را خرد میکنی. تو هم سکته می کنی ومثل من خانه نشین می شوی. زندگی این بچه به تلاش توپیوند خورده. چاره ای نداریم جزآنکه دراین جنگ نابرابر برنده شویم. زندگی وجان هزاران جوان به تلاش وفداکاری شما گره خورده است. باید ادامه دهید..»ـ
بخارگرمی که از روی سماور برمی خیزد، مرا به یاد سرمای شب گذشته می اندازد. یک چایی می ریزم ودستهایم را به دور فنجان گرم می کنم. به فکر فرو می روم. سینا می گوید:« دیشب یک مصاحبه جالب دراینترنت دیدم که به آن گوش دادم و باید برایت تعریف کنم.» می پرسم:«چی بود؟» می گوید:« مصاحبه یک جوانی بود که افسرامنیتی در وزارت اطلاعات بوده وفرار کرده است به خارج. با یکی از تلویزیون ها مصاحبه کرده بود.» می پرسم:« خوب چی گفته بود؟ اززندگینامه خامنه ای جالب تر بود؟ خوراک فکری ما شده است باخبر شدن از رازهای پشت پرده نظام فاسد آخوندها! سی سال است که از این فساد خبر داریم. ما را سرکار گذاشته اند!» سینا می گوید:« باورکن مصاحبه اش جالب بود. او به این سؤال جواب می داد که چرا وزارت اطلاعات وسپاه و... اینطور مردم را بیرحمانه سرکوب می کنند. مثلا میگفت که وزارت اطلاعات سیستماتیک نفراتش را آموزش.... می دهد و فرضا ما میبایست به طورفعال و منظم در جلساتی به نام طرح بصیرت که همان شستشوی مغزی است، شرکت می کردیم. این جلسات یک سیستم فکری یا چهارچوب است که با استفاده یا پشتوانه از قرآن و نهج البلاغه به افراد آموزش داده میشود. مثلا احمدی نژاد محصول تفکر مهدویت است. مصباح یزدی بانی این تفکرات ودکتر محسن عباسی و رحیم پور، تیوریسین های آن هستند. تفکر اینها به این شکل است که مثلا مصباح یزدی از پشتوانه این خطبه نهج البلاغه استفاده می کرد که حسام ابن حسام البکری به حضرت علی نامه نوشت و پرسید چه کنیم؟ دشمنان می خواهند به ما حمله کنند وعلی علیه السلام پاسخ داد:« به آنها حمله کنید قبل ازآنکه به شما حمله کنند!» ودر سپاه با استفاده از همین طرز فکرعمل می کنند بگونه ای که سیاست حوزه امنیت ملی یک حوزه کنش وواکنش است. از سال 57 تا امروز هراتفاقی که درایران افتاده وسرکوب هایی که کرده اند، اساسا محصول این تفکر است.این تفکر که چشمان درآن بسته هستند. دراین دستگاه فکری قدرت ومقام ومال واموال به افراد ذیصلاح تعلق دارد که مثلا نقدی وسردار محقق وعزیزدیوانه (جعفری) و... سرکرده های سپاه در رأس این سیستم با این نوع طرز تفکرهستند.» ـ
با شنیدن ادامه صحبت های سینا، فشار وسنگینی این نظام جهنمی وهیولای فکری آن را دوباره روی گرده ام حس می کنم. هشت پا! اختاپوس! حال تهوع به من دست میدهد. سینا که ازحال من خبرندارد با هیجان ادامه میدهد. مصاحبه در چند قسمت بودو دریکی ازقسمت های مهم آن افسر امنیتی وزارت اطلاعات می گفت که ما نسل جدید در سپاه بودیم و سازمان حفاظت درسه بخش: ضد جاسوسی وضد براندازی و ضد اطلاعات سایه سنگینی روی نیروهای جدیدتر که نسل ماست، انداخته است که کسی جرأت ندارد، حرف بزند یا خارج از این سیستم فکر کند. دستگاه فکری به گونه ای طراحی شده که چشم باید بسته باشد وجز منافع این سیستم را نبیند! مثلا من بعد از فرارم به خارج به یکی ازدوستان سابقم که پسر سردار باقرزاده است تلفن زدم ودر رابطه با جریانات اخیرایران با او صحبت کردم. این فرد یک جوان بیست و هفت 27 ساله است که با استفاده از نفوذ پدرش، مورد اعتماد سیستم است و استاد دردانشکده خبراست وبرای خبرگزاری فارس کارمی کند وبه مردم خبر دروغ می دهد و به من می گفت که در ایران هیچ خبری نیست وهیچ اتفاقی هم نخواهد افتاد. خیلی با او صحبت کردم اما هیچ فایده ای نداشت. این نوع افراد چشمانش کور شده و و هرکس درخدمت سپاه باشد، سیستم فکری به گونه ای است که باید چشمانش بسته به روی حقیقت باشد وحافظ منافع این تفکر باشد! و حاصل این تفکر کسانی هستند که دارند خیانت می کنند. در درون سپاه نمی توانی چند نفرمثل خودت را پیدا کنی چون سازمان حفاظت دورتا دورت را گرفته وبه ویژه با آموزش مستمر، فکرت را کنترل می کنند ولی همین نسل است که سرانجام با مردم همراه خواهد شد و در قد م های بعدی قیام از سپاه جدا خواهد شد.» سینا ساکت می شود تا چایی اش را بخورد.ـ
سینا نکات مهم مصاحبه را به خاطرسپرده است. او همیشه حافظه خوبی داشت وخیلی خوب ازسیاست هم سردرمی آورد. به ساعت دیواری نگاه می کنم. نٌه صبح است. امرزو یکشنبه است و من چند تا قرار دارم که احتمالا تا ظهرطول بکشد. به سرعت شروع به خوردن شام شب قبل می کنم. سینا فنجانش را روی میز می گذارد و من به او نگاه می کنم. کمی فکرمی کند وادامه میدهد:« توی یکی دیگر ازنوارهای مصاحبه اش این مأموراطلاعات می گفت که سپاه بودجه اش را از راه قاچاق تآمین میکند، چون برای هزینه های سپاه نمی توانند مدام از حساب ذخیره ارزی بردازند. مثلا با پولی که از دولت می گیرند، نمی توانند هزینه های تروریستی سپاه قدس را تأمین کنند که برای انجام فعالیت های تروریستی اش درچند حوزه سیاسی و فرهنگی واقتصادی لازم دارد. مثلا برای اینکه سپاه قدس برود و درعراق رأی بخرد و نفوذ کند یا درافغانستان نفوذ یا دخالت کند یا کارهای تروریستی اش را پیش ببرد، یک حوزه مافیایی قاچاق دارند.قاچاق مواد مخدر وقاچاق ورود کالا و قاچاق عتیقه جات وقاچاق اسلحه دارند وبرای اینکه تمام این کارهای قاچاق به ویژه قاچاق اسلحه بدون مشکل پیش برود ، بالاترین مقامات سپاه را دررأس این مراکز مثل فرودگاه می گذارند. به غیر از فرودگاه، حوزه خلیج فارس ازمهمترین مراکز این فعالیت هاست، فرمانده نیروی دریایی را ازمقامات سپاه میگذارند تا این شبکه بدون مشکل و بدون بازرسی برای ورود کالای قاچاق به ایران یا برای خروج مواد قاچاق ازایران باشد و با مانعی برخورد نکند. فرمانده نیروی دریایی سردار سیاری خودش مستقیم نظارت برقاچاق های حوزه خلیج فارس دارد. .... آسمان هم مال سپاه پاسداران است که تمام کالاهای قاچاقشان را از راه های هوایی رد و بدل می کنند و عده ای نیروهای امنیتی با کارت ویژه سپاه وجود دارند که هیچکس اجازه بازرسی آنها را ندارد. یکبار که مأموران گمرک خواستند جلوی کارهای غیرقانونی سپاه را بگیرند، فرمانده سپاه دستور داد که دندانهایشان را دردهانشان بریزید ودر درگیری بین نیروهای سپاه و مأموران گمرک همین کار را کردند و با قدرت توی دهان گمرک زدند تا در کارهای غیرقانونی سپاه دخالت نکند.ـ
با شنیدن این اطلاعات اگرچه اظهارات یک مأمور فسقلی سپاه و مشتی از خروار است اما چنان چندشم می شود که ستون فقراتم می لرزند. این قدرت بنا شده برجهل وجنون وفساد به نام قدرت الهی بالای سرماست ومن وفرزند بیگناهم ومادران و پدران صدها زندانی و مردمی که جزقلب و وجدان های پاک خود چیزدیگری ندارند، جلوی زندان اوین رو در روی این قشون جهل صف کشیده ایم. چه خواهد شد؟ سؤالی است که دراین چند ماه هرکس هزار بارآن را ازخود پرسیده و کسی به درستی پاسخ نهایی را نمی داند اما امشب ما با تجمع و اعتراض خود، جان تعداد دیگری از بچه هایمان را نجات خواهیم داد وقدم های بعد را آینده مشخص خواهد کرد!ـ

قرارمان در برابر درب اصلی زندان اوین در ساعت 6 عصراست و من کمی زودتر می رسم. با وجود تاریکی شب
و سرمای هوا اما عده ای زیادی در برابر زندان جمع شده اند. به سمت محل تجمع مادران می روم و از دیدنشان احساس غرور می کنم. جمع زنده و فعالی که پرچم حق طلبی خود را با هشیار ی بر فراز تپه های اوین و تا فرو ریختن این دیوارها کوبیده است. درکنار این جمع شجاع و آگاه انسان از کوچگی خود به درآمده و به بزرگی جمع تکیه می کند. یکروز یکی از مادران گفت:« نباید بترسیم. نباید ناامید بشویم. حق با ما و خدا باماست.» دیشب حرف او ثابت شد و همه ما به چشم خود خدای خود را دیدیم. چه کسی فکر می کرد که چنین جمعیتی برای پشتیبانی زندانیان و فرزندان ما بیاید. آیا امشب هم خواهند آمد؟ نمی دانم و باید صبر کرد. خانواده ها و مردم پلاکاردهایی با خود آورده اند. آزادی زندانی سیاسی! توقف صدور حکم اعدام ها و توقف اعترافات در زیر شکنجه و توقف محاکمات نمایشی و آزادی فوری و بی قید و شرط زندانیان سیاسی! با دیدن شجاعت های این مردم نمی دانم در زیر سقف کدام آسمان نفس می کشم. آیا این همان ایران دیروزاست که کسی از ترس نفس نمی کشید؟ نه تغییر کرده است و پشتوانه این تغییر همان حضور مردم است که با تجمع هزار نفر ه خود، خواسته اش را عملی و ممکن کرده است.ـ

امشب هم مثل دیشب عده ای در جنب وجوش هستند و کارهایی را سامان می دهند و به خصوص مراقب هستند کسی بهانه ای به دست زندانبانان ندهد. باز هم نماینده ای از خانواده های داغدار و مادران به داخل زندان رفته اند تا با یکی از مسؤلین زندان صحبت کنند. همه با اضطراب در انتظار بازگشت آنان هستیم و به درب زندان چشم دوخته ایم. مادران باز می گردند و لبخند برلب دارند واطلاع می دهند که امشب نیز حدود 23 زندانی دیگر آزاد خواهند شد. همه با شادمانی برای آنها هورا می کشیم و با اشتیاق در انتظار آزادی زندانیان می مانیم. تا ساعت 7 شب صدها نفر به ما می پیوندند و محوطه جلوی زندان مملو از جمعیت است. زنداینان آزاد شده شب قبل به همراه خانواده های خود در میان جمعیت حضور دارند و مردم به دور آنان جمع شده اند و با کنجکاوی از آنان سؤال می کنند و زندانیان ازمقاومتهای قهرمانانه در زندان و از خاطرات خود برای خانواده ها و مردم صحبت می کنند. آنها از برخوردهای غیر انسانی واز نقل و انتقالهای مستمر از بندی به بند دیگر می گویند. یکی از آنها در سخنرانی کوتاه اما پرشوری می گوید:« تا رسیدن به آزادی هر ریسکی را به جان خواهیم خرید و آرام نخواهیم نشست.»ـ
ادامه دارد
....

بهمن ماه 1388
فوریه 2010

Dienstag, 16. Februar 2010

در برابر زندان اوین1



نوشته ملیحه رهبری


شب اشك ها و لبخند ها (1)

در برابر زندان اوين

قسمت اول


نمی دانم چند روز یا چند هفته یا چند ماه است که این راه را می روم و می آیم. از گرمای جهنمی تیر و مرداد تا سرمای دی و بهمن، هر روز به جز جمعه ها کار من شده است؛ همین رفت وآمدها.ـ

هر روز صبح که هوا روشن می شود یک فلاسک چای و یک چیزی هم برای خوردن با خودم برمیدارم و بعد راه می افتم و می روم جلوی زندان اوین و هرشب که هوا تاریک است به خانه برمیگردم. باورم نمی شود که اینهمه روز و هفته و ماه و نیمی از سال گذشته است. اگر به خودم بود، دوام نمی آوردم اما الآن دیگر کارم شده است. مثل سابق و قبل از بازنشستگی ام درآموزش و پرورش که ساعت شش صبح از خواب بلند می شدم و می رفتم سرکارو عصر خسته وکوفته به خانه برمی گشتم. سی سال آزگار توی این مملکت خرابشده چطوری زندگی کردیم وچی کشیدیم بماند اما این آخرسری که بچه ام را هم به این آخوندهای هیولا بدهم که بکشند وبخورند، نه این دیگر برای سرشان خیلی زیاد است. روز و روزگارم شده است جنگ! ـ
جنگ اعصاب، جنگ روحی و روانی بین بیم و امید، جنگ با مغول های وزارت اطلاعات آخوندی وگشتاپوهای جلوی درزندان اوین وجنگ برای نجات جان بچه ام وبقیه زندانی ها وجنگ فیزیکی با تن و بدن و قلب بیماری که فریاد می زنند:«ول کن! بس است.» ولی من ول کن نیستم. دو ساعت توی راه هستم تا به زندان برسم. نفسم بند می آید تا سربالایی را بالا برم و خودم را به در زندان برسانم. دم دراسم بچه ام را میدهم و بعد می روم پیش خانواده ها و منتظر می مانم. هرازگاهی ملاقات می دهند و همین امیدی است که دلم را به دیدن بچه ام روشن نگه داشته است. نمی خواهم که فکرکنند بچه ام بی صاحب است و بکشندش. یک هفته بعد از دستگیری پسرم، همسرم سينا تاب تحمل نیاورد وسکته قلبی کرد اما خوشبختانه نجات یافت ولی دیگر نتوانست مرا دراین راه یاری کند اما پشتیبان جمع ما و قیام مردم است. سهيل کوچکترین پسر ماست که بعد از انتخابات و در اعتصابات دانشگاه دستگیرش کردند. ازآنموقع تا حالا زندگی من چنان زیر و رو شده که پنجاه سال زندگی من یکطرف و این چند ماه یکطرف دیگر. نه به خاطر رنج وسختی های طاقت فرسایی که کمرجوان را میشکند، چه رسد به پیر، برعکس می خواهم بگویم که یک آدم دیگری شده ام. سی سال آزگار تحقیرها و توسری های این رژیم را تحمل کردم. جرآت نداشتم هیچوقت از حقم دفاع کنم ودر برابر تمام زورگویی هایش مثل بقیه کوتاه می آمدم، ولی حالا، ورق برگشته است. ما عوض شده ایم. ما آدم ها عوض شده ایم. بعد از کنار رفتن پرده های تقدس و فریبی که به دست خودشان پاره کردند، یک دورهٌ سکوت شکست و تحمل ذلت تمام شد و ورق برگشت. ما دل وجرآت پیدا کردیم که به آخوندها حرف آخرمان را بزنیم و بگوییم که گورتان را گم کنید و از این مملکت بروید، سی سال است که به تمام حقوق این ملت درپشت پرده تجاوز کرده اید ودیگر بس است؛ دست از تجاوز آشکار به جوانان ما بردارید. نمی ترسیم. نه توی خیابان و نه توی اتوبوس و نه توی تظاهرات و نه توی زندان و نه جلوی در زندان.آره من عوض شده ام و این آخرعمری نه فقط با همه سلول هایم از این سیستم مخوف دینی متنفرم و با آن می جنگم بلکه عشق جدیدی هم پیدا کرده ام. خانواده جدید و ملت جدیدی هم پیدا کرده ام. نیرویی که هر روز صبح تن خسته و بیمار مرا به میدان می کشاند. انگیزه ام بیش از تنفر وکینه و انتقام گرفتن ازوزارت اطلاعت آخوندی ونجات بچه ام،عشقم به این خانواده و این ملت نو است که روح مرا سرشار از امید کرده است. این جمعیت آگاه وآزاده، متحد ویکپارچه با هم و سرشار از محبت است و من در این محبت خدا را می بینم. خدایی که سی سال از من دزدیده شده بود و من آن را دوباره پیدا کرده ام. عشق به این حق طلبی است که مرا نه فقط شیفته ملتم کرده بلکه درگوش های دلم نیز نوای دلانگیز رستاخیز روحم را می شنوم؛سی سال مٌرده بودم وروح قیام مرا زنده کرده است، با آنکه پسرک معصومم قربانی شده ودر دست جلادان است اما نور خدایی امید برای تغییراین شرایط ناحق و ظالمانه در دل ما روشن شده و نورخدا را کسی نمی تواند فوت کند وخاموش کند!ـ
تمام این جمعیت را به نام می شناسم. تمام خانواده های زندانیان را هر روز می بینم و تا آنجا که چانه ام قوت بده با تک تک شان سلام وعلیک می کنم وحرف می زنم وتمام خبرهای مربوط به داخل زندان و بقیه خبرهای مهم را رد و بدل می کنیم وتلاش می کنیم که پیک های بچه های داخل زندان باشیم وکارهای آنها را در بیرون زندان دنبال کنیم. مثلا به دادستانی می رویم واگرچه میدانیم بی نتیجه است اما فشار می آوریم. وقتی یکی از بچه ها دادگاه دارد، سریعا از اخبار یا نتیجه دادگاه همدیگر را با خبر می کنیم.
رژیم هر روز چند نفر نفوذی به داخل جمعیت ما می فرستد که با اخباردروغ روحیه ما را خراب کنند و اراده مان را درهم بشکنند اما ما حواسمان جمع است. اخباراگرچه تلخ وغم انگیز هستند وسوزدل و آه ما را روانه آسمان می کنند اما ناامید نیستیم. باور کنید که ما تنهاییم وجز خدا کسی را نداریم اما از همدیگرناامید نیستیم وقول داده ایم که پشت وپناه همدیگر باشیم ومن این خانواده های دلسوخته اما آگاه ودلاور را چنان دوست دارم که هیچکس را مثل آنان تا به امروزدر قلبم راه نداده ام. الآن می فهمم که درگذشته قلب من کوچک بوده؛ جای خانواده و فرزندانم و زندگی ام وشغلم و حتی شاگردانم اما حالا خیلی بزرگ شده است؛ بزرگ به اندازه ای که ملت شریفم را درخود جای داده است. عشق بزرگی که سی سال پیش همه مردم را به هم نزدیک کرده و فاصله ها را از میان برداشته بود وما را یک دل ویک زبان کرده بود و همین عشق، انقلاب را پیروز کرد وخمینی همین عشق را نابود کرد.
خمینی با اسلامش که هیستری تنفر وکینه و انتقام برای برگشت به قدرت قرون وسطایی مذهبی بود، تلاش کرد که از ملت ایران، امت اسلامی بسازد و ازکشور ایران، کشور اسلامی بسازد.ازهیچ قیمتی ازجیب ملت هم مضایقه نکرد تا بهشتی برای آخوندها وخودی ها ساخت وتاج حکومت شیعیتان را هم برفرق سرشان گذاشت و در طرف مقابل هم جهنمی از مرگ و جنگ و فقرو بیکاری واعتیاد و فحشا هم درست کرد که ملت ایران سی سال درآن سوخت وخاکسترش به جای ماند. اما قیام یکپارچه و اعتراضات به حق بعد از انتخابات، ما مردم را دوباره به هم نزدیک کرد و این نزدیک شدن به ما می گوید که جای این بهشت و جهنم درحال عوض شدن است، اگرچه این ظالمان آن را نمی فهمند! هنوز نمی فهمند!
از روزی که دوجوان بیگناه آرش رحمانی و محمدرضا علی‌زمانی باگرفتن اعترافات دروغ ازآنها و با نمایشات تلویزیونی ناجوانمردانه به اعدام محکوم و به دارآویخته شدند و جلادان با وقاحت اعلام کردند که 9 نفر دیگر را هم اعدام خواهند کرد، خون ما از خشم به جوش آمد. همان شب یکی از مادرها به من زنگ زد وگفت که فردا عصر یعنی روز شنبه دهم بهمن ماه در برابر زندان اوین برنامه ویژه تجمع مادرها واعتراض به اعدام ها را داریم. باید مقاومت وپافشاری کنیم تا نتوانند اعدام کنند.ـ
به زندان که رسیدم، تجمع بیسابقه ای دیدم. خانواده های زندانیان جلوی زندان بودند و جمعیت زیادی هم به حمایت و پشتیبانی خانواده های دستگیرشدگان ومادران عزادار آمده بودند. به تدریج جلوی زندان اوین چنان شلوغ شد که سابقه نداشت. خانواده ها خواسته هایشان را به مسؤلین داخل زندان داده بودند.آنها به اعدام ها اعتراض کرده وخواستار آزادی فوری و بدون قید و شرط زندانیان(دستگیرشدگان) و توقف اعدام ها شده بودند. حضور مردم معترض به اعدام دو زندانی چنان مؤثر بود که زندانبانان را به هراس انداخته بود. مسؤلین زندان اوضاع را از نزدیک کنترل می کردند و تظاهر به بی خبری کرده و از جمعیت می پرسیدند که چی می خواهید و اینجا چه کاردارید؟ جمعیت جواب می داد:« آزادی زندانی سیاسی!» یکبار پدری که خونش به جوش آمده بود، رفت جلو و گفت:« شما توی زندان چه کار می کنید؟ شرم نمی کنید که با شکنجه و با زور وبا فریب با گرفتن اعترافات دروغ، بچه های مردم را جلوی دوربین تلویزیون می آورید و بعد هم به دارآویزان می کنید؟ دست از فریب ملت بردارید. آمده ایم تا بچه هایمان را پس بگیریم. آمده ایم جلوی اعدام ها و محاکمات فرمایشی را بگیریم. برو به مسؤل بالاترت بگو که بچه های بیگناه ما را همین امشب باید آزاد کنید!» مردم برایش دست زدند و شعار دادند:«کاوه! کاوه!..» صحبت هایش داغ دل همه را تازه کرده بود و با وجود سوز و سرمای کشنده زمستان اما اراده کردیم که به تحصن ادامه دهیم تا مانع ازاعدام بقیه زندانی ها بشویم. منتظر ايستاده بودیم تا ببینیم چه خبر می شود که یکی از مسؤلین زندان آمد و گفت:«تعدادی از زندانیان امشب آزاد خواهند شد، بروید به خانه هایتان.» حرفش را باور نکردیم. تصمیم خودمان را گرفته بودیم که پایداری کنیم. باوجود تاریکی هوا اما جنب وجوش مردم فراوان بود وعده ای مستمردرحال رفت وآمد درمیان خانواده ها وجمعیت معترض بودند و با هشیاری چنان نظم وبرنامه ای برقرار کرده بودند که بهانه ای به دست مأمورین امنیتی ندهند. در دلم به هوش وتوانایی و روحیه ایرانیان درغلبه کردن برشرایط سخت آفرین می گفتم. از خودم می پرسیدم که این مردم قبلا کجا بودند؟ این قدرت و توانایی و مردم دوستی می تواند ایران راگلستان کند. یک عده آتیش روشن کرده بودند.درآن سوز وسرما رابطه مردم با هم چنان گرم بود که به عمرم یک چنین شب وچنین جمعی ندیده بودم. انبوه جمعیت نزدیک به بیشتر از هزارنفر می رسید.ـ
مأموران امنیتی برای ایجاد رعب و وحشت با خودروهای خود از میان خانواده ها و مردم تجمع کننده عبورمی کردند. چند تایی از نیروهای اطلاعاتی و لباس شخصی هم به میان جمعیت آمدند. ولی خانواده ها بدون توجه به حضور آنها به تجمع واعتراض خود ادامه دادند و با پایداری خود در شب سرد وسخت زمستانی، نشان می دادند که برای آزادی کردن فرزندان خود ودیگر زندانیان سیاسی مصمم هستند. ساعت هفت شب تعداد جمعیت به حدی زیاد بود که از قسمت پایین تا درب اصلی زندان اوین مملو از مردم بود. بیشتر از هزار نفر درمقابل زندان اوین آمده بودند و همینطور بر تعداد آنها افزوده می شود. قرار بود که این تجمع تا نیمه های شب ادامه پیدا کند. بعضی از مادران دست نوشته هایی در دست داشتند که بر روی آن نام مادر زندانی وعزادار نوشته شده بود "پروانه مداح راد آزاد باید گردد!" با بالا گرفتن صدای اعتراض مردم در مقابل زندان اوین، زندانبان چنان وحشت زده شده بودند که یکی از مسؤلین زندان دوباره به نزد خانواده های دستگیر شدگان آمد وگفت که قرار است امشب 23 نفر از دستگیر شدگان در تظاهرات آزاد شوند. منتظر ماندیم ودلشوره داشتیم. نگرانی درچهره همه به وضوح خوانده می شود. دقایق سرد به همراه سوز کشنده ای که تا مغز استخوان نفوذ میکرد، به کندی می گذشتند. تا اینکه ناگهان سر وصدایی بلند شد وگفتند که چند زندانی آزاد شدند. انگار که بمب منفجر شده باشد، ناگهان گرمای عجیبی به وجود آمد. دویدن خون تندي دررگهایم را حس می کردم. یک عده به جلو دویدند و یک عده از خوشحالی فریاد می کشیدند و صدای سوت وهلهله و حتی صلوات فرستادن، تمام فضا را گرفته بود. احساس شوق عجیبی داشتم.گویی که باری از روی قلب دردمندم برداشته شده بود. با چالاکی به سمت در زندان دویدم. زندانی های آزاد شده دو خانم بودند. یک دختر جوان و لاغر با قامتی بلند و نفر دیگر خانم میانسالی بود. هردو ازدیدن جمعیت شگفت زده شده بودند. دختر جوان با صدایی که ازشوق می لرزید،فریاد می زد:«درود برشما! درود!..» او از تلاش و فداکاری مردم به خاطر آزادی زندانیان و از حضورآنها در این شب سرد زمستانی تشکر و قدردانی کرد. سپس بر زمین زانو زد و با خوشحالی خاک پاک ایران زمین را بوسید. بوسه او برخاک، چنان عواطف جمعیت را برانگیخته بود که همه گریه می کردند.
خانواده این دو زندانی پیش آمدند وآنان را درآغوش گرفتند. صدای گریه شادمانی مادر دخترجوان چنان بلند بود که قلبها را درسینه به لرزه انداخته بود.ـ
تصورچنین شادمانی بزرگی درسرمای کشنده شب زمستانی و در برابر درب زندان مخوف اوین برای من غیرقابل تصور بود. پس از مدتها غم و رنج احساس شادي می کردم. تلخ رنجی که جانم را پٌرکرده بود، جای خود را به شیرینی و مبارکی میداد. شاد بودم و با اشیتایق درانتظار آزادی بقیه بودم. همانجا درکنار در منتظرماندم. آرام اشک می ریختم. چون می دانستم که پسر من درمیان آزاد شدگان نخواهد بود اما جانم نیازمند نوشیدن شربت شوق آزادی ونجات جان دیگر زندانیان بود.ـ
دوباره درب سنگین وسیاه زندان بر روی پاشنه چرخید و باز شد و از میان دو لنگه آن به ناگاه جوانی چون پرنده به بیرون پرید. صدای فریاد شادمانی او مثل بمبی در فضا منفجر شد. دریک لحظه مردم هجوم آوردند وپرنده آزاد شده بر فراز دست ها درهوا می چرخید. بعد از او، زندانی بعدی و همچنین نفر دیگر آزاد شدند.زندانی ها چند تا جوان بودند که مردم آنها را بر سر دستان گرفته بودند و جمعیت انبوه فشار می آورد تا به چشم خودش آزادی آنها را ببیند.آزادی آنها قیمت چند ماه تحمل رنج وسختی ما درجلوی زندان اوین و به ویژه قیمت حضور مردم در این شب سرد کشنده زمستانی بود.آزادی آنها پیروزی برای همه بود! جمعیت راه باز کرد تا خانواده ها پیش بیایند و زندانی شان را درآغوش بگیرند، به ناگاه جمعیت ساکت شد. لحظه عجیبی بود. لحظه غیرقابل وصفی که همه ما را به گریه انداخته بلند بود. تقریبا همه گریه می کردیم. زندانی ها خوشحال بودند و برای دقایقی درآغوش مادران دردمند خود فرورفتند. جوانی که اول آزاد شده بود، پیش آمدودر برابر جمعیت قرارگرفت وبا صدایی بلند گفت:« درود برشما! درود برآگاهی وپایداری وهمراهی شما که از حق ملت و ازحق حیات فرزندانتان دفاع کردید. پایداری وحضورشما درپشت درهای بسته زندان، دستهای بسته ما را از بند باز کرد و دستان باز بازجوها را برای جنایت بیشتر بست. درود بر شما مردم غیور که با پشتیبانی و با حضور وبا اعتراضتان در برابر زندان، آزادی ما را میسرکردید. این پیروزی برشما مبارک باشد و به امید رسیدن به سرمنزل نهایی قیام و برقراری عدالت و دموکراسی ، پایدار و متحد باشیم.» سخنرانی کوتاه و پٌرامید او چنان مؤثر بود که همه هیجانزده شده بودیم و با صدای بلند فریاد می زدیم و شعارمی دادیم. بعد از او پسر(شاعر) جوانی پیش آمد وشعری را که درهمبستگی مردم با زندانیان قهرمان سروده بود، با صدایی که از سرما و از هیجان می لرزید، خواند. شعر او چنان مؤثرو تکان دهنده بودکه بی اختیار قلب در سینه می لرزید واشک از دیده ها مثل باران می بارید. در گرمای شعر شاعر جوان، احساسات غرورآفرین و ملی ما روح تازه ای به خود گرفته بود. تأثیر کلام زیبای اوجان تازه ای در تن های خسته و سرما زده ما دمیده بود. شعر او فوران احساسات انباشته شده در سینه های ما بود که در قالب کلام او به خوبی وصف شده بود. بعد ازشعرخوانی او چند تن از مادران پیش آمدند وچند کلامی صحبت کردند. چشم های همه پر ازاشک شوق بود. یکی از مادران با آنکه گریسته بود وصدایش میلرزید اما رو به جمعیت گفت:« باید شاد باشیم و بخندیدیم تا بدانند این زندانی کردن ها، ما را و ملت را از پای در نمی آورد وما مصمم به بازپس گرفتن حقوق انسانی وهرآنچه که در این سی سال ازدست داده ایم، می باشیم.» جمعیت برای او ابراز احساسات کرد.ـ
با آنکه مأموران زندان مکرراز مردم می خواستند که به خانه های خود برگردند اما همه مصمم بودند که به پایداری خود ادامه دهند. این پایداری مؤثر بود و آزادی زندانیان دردسته های کوچک همچنان ادامه داشت تا ساعت ده و نیم شب 23 زندانی دیگر آزاد شدند وبا آزادی هریک ازآنها فریاد شادمانی جمعیت بلندتر و بلند تر می شد، گویی که بیست و سه 23 بار گلوله های توپ شادی در فضا شلیک شده باشد. با آزادی هردسته از بچه ها عده زیادی با تلفن های همراه خود زنگ میزدند وخبرمسرت بخش آزادی بچه ها را به گوش دوستان وآشنایان می رساندند. پس از تحمل ماه ها رنج و اندوه وغم، شکوفه های لبخند به رنگ وبوی گل یخ که از میان برف ها میروید، در محفل عاشقانه مادران قهرمان شکفته بود وعطرافشانی می کرد. پس از ماه ها تحمل رفتار تحقیرآمیز زندانبانان، گویی که ما یا فرزندانمان مجرم هستیم، حالا این طرف مقابل بود که می شکست و با آزادی فرزندانمان افتخار وغروراز آن ما بود. آیا برای آنها عبرتی خواهد بود که به خود آیندو صدای انقلاب مردم را بشنوند؟
سجده آزادی آن دختر جوان برخاک، چنان پاک بود که زندانبانان تاب دیدنش را نیاوردند و روی خود را برگرداندند و به داخل زندان رفتند! شب اشک ها و لبخندها بود! شبی که قلب های ما درسینه بیش از تمام عمرمان لرزیده بود. ما با معجزه همین قلب های خود و با دستان خالی اما با پشتیبانی فداکارانه مردم ادامه خواهیم داد.ـ
همه خوشحال بودیم وبه دور زندانیان آزاد شده حلقه زده بودیم وقرار برای روز بعد را گذاشتیم. شب سرد زمستانی را با پیروزی حق برباطل پشت سرنهاده بودیم. فردا را درپیش روی خود داشتیم. اراده کرده بودیم که از فردا نیز روزپیروزی بسازیم.ـ

...ادامه دارد

یازدهم بهمن ماه 1388