Dienstag, 16. Februar 2010

در برابر زندان اوین1



نوشته ملیحه رهبری


شب اشك ها و لبخند ها (1)

در برابر زندان اوين

قسمت اول


نمی دانم چند روز یا چند هفته یا چند ماه است که این راه را می روم و می آیم. از گرمای جهنمی تیر و مرداد تا سرمای دی و بهمن، هر روز به جز جمعه ها کار من شده است؛ همین رفت وآمدها.ـ

هر روز صبح که هوا روشن می شود یک فلاسک چای و یک چیزی هم برای خوردن با خودم برمیدارم و بعد راه می افتم و می روم جلوی زندان اوین و هرشب که هوا تاریک است به خانه برمیگردم. باورم نمی شود که اینهمه روز و هفته و ماه و نیمی از سال گذشته است. اگر به خودم بود، دوام نمی آوردم اما الآن دیگر کارم شده است. مثل سابق و قبل از بازنشستگی ام درآموزش و پرورش که ساعت شش صبح از خواب بلند می شدم و می رفتم سرکارو عصر خسته وکوفته به خانه برمی گشتم. سی سال آزگار توی این مملکت خرابشده چطوری زندگی کردیم وچی کشیدیم بماند اما این آخرسری که بچه ام را هم به این آخوندهای هیولا بدهم که بکشند وبخورند، نه این دیگر برای سرشان خیلی زیاد است. روز و روزگارم شده است جنگ! ـ
جنگ اعصاب، جنگ روحی و روانی بین بیم و امید، جنگ با مغول های وزارت اطلاعات آخوندی وگشتاپوهای جلوی درزندان اوین وجنگ برای نجات جان بچه ام وبقیه زندانی ها وجنگ فیزیکی با تن و بدن و قلب بیماری که فریاد می زنند:«ول کن! بس است.» ولی من ول کن نیستم. دو ساعت توی راه هستم تا به زندان برسم. نفسم بند می آید تا سربالایی را بالا برم و خودم را به در زندان برسانم. دم دراسم بچه ام را میدهم و بعد می روم پیش خانواده ها و منتظر می مانم. هرازگاهی ملاقات می دهند و همین امیدی است که دلم را به دیدن بچه ام روشن نگه داشته است. نمی خواهم که فکرکنند بچه ام بی صاحب است و بکشندش. یک هفته بعد از دستگیری پسرم، همسرم سينا تاب تحمل نیاورد وسکته قلبی کرد اما خوشبختانه نجات یافت ولی دیگر نتوانست مرا دراین راه یاری کند اما پشتیبان جمع ما و قیام مردم است. سهيل کوچکترین پسر ماست که بعد از انتخابات و در اعتصابات دانشگاه دستگیرش کردند. ازآنموقع تا حالا زندگی من چنان زیر و رو شده که پنجاه سال زندگی من یکطرف و این چند ماه یکطرف دیگر. نه به خاطر رنج وسختی های طاقت فرسایی که کمرجوان را میشکند، چه رسد به پیر، برعکس می خواهم بگویم که یک آدم دیگری شده ام. سی سال آزگار تحقیرها و توسری های این رژیم را تحمل کردم. جرآت نداشتم هیچوقت از حقم دفاع کنم ودر برابر تمام زورگویی هایش مثل بقیه کوتاه می آمدم، ولی حالا، ورق برگشته است. ما عوض شده ایم. ما آدم ها عوض شده ایم. بعد از کنار رفتن پرده های تقدس و فریبی که به دست خودشان پاره کردند، یک دورهٌ سکوت شکست و تحمل ذلت تمام شد و ورق برگشت. ما دل وجرآت پیدا کردیم که به آخوندها حرف آخرمان را بزنیم و بگوییم که گورتان را گم کنید و از این مملکت بروید، سی سال است که به تمام حقوق این ملت درپشت پرده تجاوز کرده اید ودیگر بس است؛ دست از تجاوز آشکار به جوانان ما بردارید. نمی ترسیم. نه توی خیابان و نه توی اتوبوس و نه توی تظاهرات و نه توی زندان و نه جلوی در زندان.آره من عوض شده ام و این آخرعمری نه فقط با همه سلول هایم از این سیستم مخوف دینی متنفرم و با آن می جنگم بلکه عشق جدیدی هم پیدا کرده ام. خانواده جدید و ملت جدیدی هم پیدا کرده ام. نیرویی که هر روز صبح تن خسته و بیمار مرا به میدان می کشاند. انگیزه ام بیش از تنفر وکینه و انتقام گرفتن ازوزارت اطلاعت آخوندی ونجات بچه ام،عشقم به این خانواده و این ملت نو است که روح مرا سرشار از امید کرده است. این جمعیت آگاه وآزاده، متحد ویکپارچه با هم و سرشار از محبت است و من در این محبت خدا را می بینم. خدایی که سی سال از من دزدیده شده بود و من آن را دوباره پیدا کرده ام. عشق به این حق طلبی است که مرا نه فقط شیفته ملتم کرده بلکه درگوش های دلم نیز نوای دلانگیز رستاخیز روحم را می شنوم؛سی سال مٌرده بودم وروح قیام مرا زنده کرده است، با آنکه پسرک معصومم قربانی شده ودر دست جلادان است اما نور خدایی امید برای تغییراین شرایط ناحق و ظالمانه در دل ما روشن شده و نورخدا را کسی نمی تواند فوت کند وخاموش کند!ـ
تمام این جمعیت را به نام می شناسم. تمام خانواده های زندانیان را هر روز می بینم و تا آنجا که چانه ام قوت بده با تک تک شان سلام وعلیک می کنم وحرف می زنم وتمام خبرهای مربوط به داخل زندان و بقیه خبرهای مهم را رد و بدل می کنیم وتلاش می کنیم که پیک های بچه های داخل زندان باشیم وکارهای آنها را در بیرون زندان دنبال کنیم. مثلا به دادستانی می رویم واگرچه میدانیم بی نتیجه است اما فشار می آوریم. وقتی یکی از بچه ها دادگاه دارد، سریعا از اخبار یا نتیجه دادگاه همدیگر را با خبر می کنیم.
رژیم هر روز چند نفر نفوذی به داخل جمعیت ما می فرستد که با اخباردروغ روحیه ما را خراب کنند و اراده مان را درهم بشکنند اما ما حواسمان جمع است. اخباراگرچه تلخ وغم انگیز هستند وسوزدل و آه ما را روانه آسمان می کنند اما ناامید نیستیم. باور کنید که ما تنهاییم وجز خدا کسی را نداریم اما از همدیگرناامید نیستیم وقول داده ایم که پشت وپناه همدیگر باشیم ومن این خانواده های دلسوخته اما آگاه ودلاور را چنان دوست دارم که هیچکس را مثل آنان تا به امروزدر قلبم راه نداده ام. الآن می فهمم که درگذشته قلب من کوچک بوده؛ جای خانواده و فرزندانم و زندگی ام وشغلم و حتی شاگردانم اما حالا خیلی بزرگ شده است؛ بزرگ به اندازه ای که ملت شریفم را درخود جای داده است. عشق بزرگی که سی سال پیش همه مردم را به هم نزدیک کرده و فاصله ها را از میان برداشته بود وما را یک دل ویک زبان کرده بود و همین عشق، انقلاب را پیروز کرد وخمینی همین عشق را نابود کرد.
خمینی با اسلامش که هیستری تنفر وکینه و انتقام برای برگشت به قدرت قرون وسطایی مذهبی بود، تلاش کرد که از ملت ایران، امت اسلامی بسازد و ازکشور ایران، کشور اسلامی بسازد.ازهیچ قیمتی ازجیب ملت هم مضایقه نکرد تا بهشتی برای آخوندها وخودی ها ساخت وتاج حکومت شیعیتان را هم برفرق سرشان گذاشت و در طرف مقابل هم جهنمی از مرگ و جنگ و فقرو بیکاری واعتیاد و فحشا هم درست کرد که ملت ایران سی سال درآن سوخت وخاکسترش به جای ماند. اما قیام یکپارچه و اعتراضات به حق بعد از انتخابات، ما مردم را دوباره به هم نزدیک کرد و این نزدیک شدن به ما می گوید که جای این بهشت و جهنم درحال عوض شدن است، اگرچه این ظالمان آن را نمی فهمند! هنوز نمی فهمند!
از روزی که دوجوان بیگناه آرش رحمانی و محمدرضا علی‌زمانی باگرفتن اعترافات دروغ ازآنها و با نمایشات تلویزیونی ناجوانمردانه به اعدام محکوم و به دارآویخته شدند و جلادان با وقاحت اعلام کردند که 9 نفر دیگر را هم اعدام خواهند کرد، خون ما از خشم به جوش آمد. همان شب یکی از مادرها به من زنگ زد وگفت که فردا عصر یعنی روز شنبه دهم بهمن ماه در برابر زندان اوین برنامه ویژه تجمع مادرها واعتراض به اعدام ها را داریم. باید مقاومت وپافشاری کنیم تا نتوانند اعدام کنند.ـ
به زندان که رسیدم، تجمع بیسابقه ای دیدم. خانواده های زندانیان جلوی زندان بودند و جمعیت زیادی هم به حمایت و پشتیبانی خانواده های دستگیرشدگان ومادران عزادار آمده بودند. به تدریج جلوی زندان اوین چنان شلوغ شد که سابقه نداشت. خانواده ها خواسته هایشان را به مسؤلین داخل زندان داده بودند.آنها به اعدام ها اعتراض کرده وخواستار آزادی فوری و بدون قید و شرط زندانیان(دستگیرشدگان) و توقف اعدام ها شده بودند. حضور مردم معترض به اعدام دو زندانی چنان مؤثر بود که زندانبانان را به هراس انداخته بود. مسؤلین زندان اوضاع را از نزدیک کنترل می کردند و تظاهر به بی خبری کرده و از جمعیت می پرسیدند که چی می خواهید و اینجا چه کاردارید؟ جمعیت جواب می داد:« آزادی زندانی سیاسی!» یکبار پدری که خونش به جوش آمده بود، رفت جلو و گفت:« شما توی زندان چه کار می کنید؟ شرم نمی کنید که با شکنجه و با زور وبا فریب با گرفتن اعترافات دروغ، بچه های مردم را جلوی دوربین تلویزیون می آورید و بعد هم به دارآویزان می کنید؟ دست از فریب ملت بردارید. آمده ایم تا بچه هایمان را پس بگیریم. آمده ایم جلوی اعدام ها و محاکمات فرمایشی را بگیریم. برو به مسؤل بالاترت بگو که بچه های بیگناه ما را همین امشب باید آزاد کنید!» مردم برایش دست زدند و شعار دادند:«کاوه! کاوه!..» صحبت هایش داغ دل همه را تازه کرده بود و با وجود سوز و سرمای کشنده زمستان اما اراده کردیم که به تحصن ادامه دهیم تا مانع ازاعدام بقیه زندانی ها بشویم. منتظر ايستاده بودیم تا ببینیم چه خبر می شود که یکی از مسؤلین زندان آمد و گفت:«تعدادی از زندانیان امشب آزاد خواهند شد، بروید به خانه هایتان.» حرفش را باور نکردیم. تصمیم خودمان را گرفته بودیم که پایداری کنیم. باوجود تاریکی هوا اما جنب وجوش مردم فراوان بود وعده ای مستمردرحال رفت وآمد درمیان خانواده ها وجمعیت معترض بودند و با هشیاری چنان نظم وبرنامه ای برقرار کرده بودند که بهانه ای به دست مأمورین امنیتی ندهند. در دلم به هوش وتوانایی و روحیه ایرانیان درغلبه کردن برشرایط سخت آفرین می گفتم. از خودم می پرسیدم که این مردم قبلا کجا بودند؟ این قدرت و توانایی و مردم دوستی می تواند ایران راگلستان کند. یک عده آتیش روشن کرده بودند.درآن سوز وسرما رابطه مردم با هم چنان گرم بود که به عمرم یک چنین شب وچنین جمعی ندیده بودم. انبوه جمعیت نزدیک به بیشتر از هزارنفر می رسید.ـ
مأموران امنیتی برای ایجاد رعب و وحشت با خودروهای خود از میان خانواده ها و مردم تجمع کننده عبورمی کردند. چند تایی از نیروهای اطلاعاتی و لباس شخصی هم به میان جمعیت آمدند. ولی خانواده ها بدون توجه به حضور آنها به تجمع واعتراض خود ادامه دادند و با پایداری خود در شب سرد وسخت زمستانی، نشان می دادند که برای آزادی کردن فرزندان خود ودیگر زندانیان سیاسی مصمم هستند. ساعت هفت شب تعداد جمعیت به حدی زیاد بود که از قسمت پایین تا درب اصلی زندان اوین مملو از مردم بود. بیشتر از هزار نفر درمقابل زندان اوین آمده بودند و همینطور بر تعداد آنها افزوده می شود. قرار بود که این تجمع تا نیمه های شب ادامه پیدا کند. بعضی از مادران دست نوشته هایی در دست داشتند که بر روی آن نام مادر زندانی وعزادار نوشته شده بود "پروانه مداح راد آزاد باید گردد!" با بالا گرفتن صدای اعتراض مردم در مقابل زندان اوین، زندانبان چنان وحشت زده شده بودند که یکی از مسؤلین زندان دوباره به نزد خانواده های دستگیر شدگان آمد وگفت که قرار است امشب 23 نفر از دستگیر شدگان در تظاهرات آزاد شوند. منتظر ماندیم ودلشوره داشتیم. نگرانی درچهره همه به وضوح خوانده می شود. دقایق سرد به همراه سوز کشنده ای که تا مغز استخوان نفوذ میکرد، به کندی می گذشتند. تا اینکه ناگهان سر وصدایی بلند شد وگفتند که چند زندانی آزاد شدند. انگار که بمب منفجر شده باشد، ناگهان گرمای عجیبی به وجود آمد. دویدن خون تندي دررگهایم را حس می کردم. یک عده به جلو دویدند و یک عده از خوشحالی فریاد می کشیدند و صدای سوت وهلهله و حتی صلوات فرستادن، تمام فضا را گرفته بود. احساس شوق عجیبی داشتم.گویی که باری از روی قلب دردمندم برداشته شده بود. با چالاکی به سمت در زندان دویدم. زندانی های آزاد شده دو خانم بودند. یک دختر جوان و لاغر با قامتی بلند و نفر دیگر خانم میانسالی بود. هردو ازدیدن جمعیت شگفت زده شده بودند. دختر جوان با صدایی که ازشوق می لرزید،فریاد می زد:«درود برشما! درود!..» او از تلاش و فداکاری مردم به خاطر آزادی زندانیان و از حضورآنها در این شب سرد زمستانی تشکر و قدردانی کرد. سپس بر زمین زانو زد و با خوشحالی خاک پاک ایران زمین را بوسید. بوسه او برخاک، چنان عواطف جمعیت را برانگیخته بود که همه گریه می کردند.
خانواده این دو زندانی پیش آمدند وآنان را درآغوش گرفتند. صدای گریه شادمانی مادر دخترجوان چنان بلند بود که قلبها را درسینه به لرزه انداخته بود.ـ
تصورچنین شادمانی بزرگی درسرمای کشنده شب زمستانی و در برابر درب زندان مخوف اوین برای من غیرقابل تصور بود. پس از مدتها غم و رنج احساس شادي می کردم. تلخ رنجی که جانم را پٌرکرده بود، جای خود را به شیرینی و مبارکی میداد. شاد بودم و با اشیتایق درانتظار آزادی بقیه بودم. همانجا درکنار در منتظرماندم. آرام اشک می ریختم. چون می دانستم که پسر من درمیان آزاد شدگان نخواهد بود اما جانم نیازمند نوشیدن شربت شوق آزادی ونجات جان دیگر زندانیان بود.ـ
دوباره درب سنگین وسیاه زندان بر روی پاشنه چرخید و باز شد و از میان دو لنگه آن به ناگاه جوانی چون پرنده به بیرون پرید. صدای فریاد شادمانی او مثل بمبی در فضا منفجر شد. دریک لحظه مردم هجوم آوردند وپرنده آزاد شده بر فراز دست ها درهوا می چرخید. بعد از او، زندانی بعدی و همچنین نفر دیگر آزاد شدند.زندانی ها چند تا جوان بودند که مردم آنها را بر سر دستان گرفته بودند و جمعیت انبوه فشار می آورد تا به چشم خودش آزادی آنها را ببیند.آزادی آنها قیمت چند ماه تحمل رنج وسختی ما درجلوی زندان اوین و به ویژه قیمت حضور مردم در این شب سرد کشنده زمستانی بود.آزادی آنها پیروزی برای همه بود! جمعیت راه باز کرد تا خانواده ها پیش بیایند و زندانی شان را درآغوش بگیرند، به ناگاه جمعیت ساکت شد. لحظه عجیبی بود. لحظه غیرقابل وصفی که همه ما را به گریه انداخته بلند بود. تقریبا همه گریه می کردیم. زندانی ها خوشحال بودند و برای دقایقی درآغوش مادران دردمند خود فرورفتند. جوانی که اول آزاد شده بود، پیش آمدودر برابر جمعیت قرارگرفت وبا صدایی بلند گفت:« درود برشما! درود برآگاهی وپایداری وهمراهی شما که از حق ملت و ازحق حیات فرزندانتان دفاع کردید. پایداری وحضورشما درپشت درهای بسته زندان، دستهای بسته ما را از بند باز کرد و دستان باز بازجوها را برای جنایت بیشتر بست. درود بر شما مردم غیور که با پشتیبانی و با حضور وبا اعتراضتان در برابر زندان، آزادی ما را میسرکردید. این پیروزی برشما مبارک باشد و به امید رسیدن به سرمنزل نهایی قیام و برقراری عدالت و دموکراسی ، پایدار و متحد باشیم.» سخنرانی کوتاه و پٌرامید او چنان مؤثر بود که همه هیجانزده شده بودیم و با صدای بلند فریاد می زدیم و شعارمی دادیم. بعد از او پسر(شاعر) جوانی پیش آمد وشعری را که درهمبستگی مردم با زندانیان قهرمان سروده بود، با صدایی که از سرما و از هیجان می لرزید، خواند. شعر او چنان مؤثرو تکان دهنده بودکه بی اختیار قلب در سینه می لرزید واشک از دیده ها مثل باران می بارید. در گرمای شعر شاعر جوان، احساسات غرورآفرین و ملی ما روح تازه ای به خود گرفته بود. تأثیر کلام زیبای اوجان تازه ای در تن های خسته و سرما زده ما دمیده بود. شعر او فوران احساسات انباشته شده در سینه های ما بود که در قالب کلام او به خوبی وصف شده بود. بعد ازشعرخوانی او چند تن از مادران پیش آمدند وچند کلامی صحبت کردند. چشم های همه پر ازاشک شوق بود. یکی از مادران با آنکه گریسته بود وصدایش میلرزید اما رو به جمعیت گفت:« باید شاد باشیم و بخندیدیم تا بدانند این زندانی کردن ها، ما را و ملت را از پای در نمی آورد وما مصمم به بازپس گرفتن حقوق انسانی وهرآنچه که در این سی سال ازدست داده ایم، می باشیم.» جمعیت برای او ابراز احساسات کرد.ـ
با آنکه مأموران زندان مکرراز مردم می خواستند که به خانه های خود برگردند اما همه مصمم بودند که به پایداری خود ادامه دهند. این پایداری مؤثر بود و آزادی زندانیان دردسته های کوچک همچنان ادامه داشت تا ساعت ده و نیم شب 23 زندانی دیگر آزاد شدند وبا آزادی هریک ازآنها فریاد شادمانی جمعیت بلندتر و بلند تر می شد، گویی که بیست و سه 23 بار گلوله های توپ شادی در فضا شلیک شده باشد. با آزادی هردسته از بچه ها عده زیادی با تلفن های همراه خود زنگ میزدند وخبرمسرت بخش آزادی بچه ها را به گوش دوستان وآشنایان می رساندند. پس از تحمل ماه ها رنج و اندوه وغم، شکوفه های لبخند به رنگ وبوی گل یخ که از میان برف ها میروید، در محفل عاشقانه مادران قهرمان شکفته بود وعطرافشانی می کرد. پس از ماه ها تحمل رفتار تحقیرآمیز زندانبانان، گویی که ما یا فرزندانمان مجرم هستیم، حالا این طرف مقابل بود که می شکست و با آزادی فرزندانمان افتخار وغروراز آن ما بود. آیا برای آنها عبرتی خواهد بود که به خود آیندو صدای انقلاب مردم را بشنوند؟
سجده آزادی آن دختر جوان برخاک، چنان پاک بود که زندانبانان تاب دیدنش را نیاوردند و روی خود را برگرداندند و به داخل زندان رفتند! شب اشک ها و لبخندها بود! شبی که قلب های ما درسینه بیش از تمام عمرمان لرزیده بود. ما با معجزه همین قلب های خود و با دستان خالی اما با پشتیبانی فداکارانه مردم ادامه خواهیم داد.ـ
همه خوشحال بودیم وبه دور زندانیان آزاد شده حلقه زده بودیم وقرار برای روز بعد را گذاشتیم. شب سرد زمستانی را با پیروزی حق برباطل پشت سرنهاده بودیم. فردا را درپیش روی خود داشتیم. اراده کرده بودیم که از فردا نیز روزپیروزی بسازیم.ـ

...ادامه دارد

یازدهم بهمن ماه 1388

Keine Kommentare: