Sonntag, 28. Juni 2009

عقرب زرد

نوشته: ملیحه رهبری

عقرب زرد!

فتانه خیلی کم حرف می زد. شاید این امر به دلیل کار زیادی بود که او درخانه داشت. آنروزها من از بیمارستان آمده بودم و او چند روزی برای کمک کردن به نزد ما آمد. جمعیت ما زیاد بود و نزدیک به ده نفر دریک آپارتمان بودیم و فتانه فرصت سر خاراندن هم نداشت. ولی چند روز بعد ناگهان همه چیز تغییر کرد و فقط من و او و سه بچه کوچک درخانه باقی ماندیم. دوستان ما همه رفته بودند؛ حتی همسران ما. کمبودشان آپارتمان را سوت و کور کرده بود اما خوشحال بودیم که آنها به جای امن و امانی رفته اند و حدس می زدیم که به کردستان رفته باشند و می دانستیم که به این خانه دیگر باز نمی گردند و آرزو می کردیم که جان سالم از تورهای بازرسی به در برده باشند.
بعد از یک هفته حال من بهتر شد و توانستم ازتخت پایین بیایم و سعی کردم به نوعی به فتانه در کارهای خانه کمک کنم. به نظرم این موضوع باعث شد که او فرصتی پیدا کند تا ما کمی با یکدیگرحرف بزنیم. در این چند روز او هیچ صحبتی با من نکرده بود، فقط نام مستعارش را می دانستم و دلیل آن هم برایم روشن بود. هردو ما از حرف زدن پرهیز می کردیم. همه زندگی ما اطلاعات بود وهرکلمه حرف لو رفتن این اطلاعات بود.آگاهانه دهان های خود را بسته بودیم. با دستگیری وشکنجه یک قدم فاصله داشتیم و بهتربود که هیچ اطلاعاتی نداشته باشیم و به اصطلاح پاک باشیم. اما درطول یازده ماه گذشته آنقدرحوادث فشرده و به غایت دردناک برما گذشته بود که مثل هرآدمیزادی نیاز به حرف زدن یا درد دل کردن با کسی در ما قوت می گرفت ومی خواستیم بار سینه های سنگین خود را کمی سبک کنیم. شاید به همین دلیل بود که بی اختیار به خود اجازه دادیم که حرف کم ضرری برای گفتن پیدا کنیم. نخست فتانه بود که جرأت کرد و سرصحبت را باز کرد. نمی دانم چرا آنچه اوگفت، چنان باعث حیرتم شد که در خاطرم باقی ماند. آنچه اوگفت هیچ ربطی به موضوعات با اهمیتی نداشت که درآن ایام فکر ما درگیرآن بود و بالعکس وحتی به ظاهر یک موضوع کاملا بی ربط و بی اهمیتی بود که در بین ما کمترکسی درباره آن حرف می زد. اما فتانه به طورجدی و حتی با هیجان از یک خواب عجیب خود برای من صحبت کرد. من هیچوقت خواب نمی دیدم یا بهتر است بگویم که هیچوقت خواب هایم درخاطرم نمی ماندند و اگر هم کابوس یا رؤیایی می دیدم، معنایی درعالم واقع نمی یافتند و به همین دلیل اعتقادی به خواب نداشتم. دراطراف من هم کسی به خواب یا رؤیا یا تعبیر آن اهمیتی نمی داد. نسلی بودیم که سعی می کردیم روشنفکریا انقلابی رفتار کنیم و خیلی متفاوت از نسل های پیشین خود یا مردم عادی فکرکنیم واز این قبیل صحبت ها فاصله جدی بگیریم. اما نمیدانم چرا به خود اجازه دادیم درباره خواب حرف بزنیم! شاید چون امیدهای بسیاری... در قلب ما پرپر شده بودند و شاید از دنیای واقعیت ها وقانونمندی های تلخ آن ناامید شده بودیم، شاید نیاز به معجزه داشتیم و از اینرو به دنیای خواب یا رؤیا وچه بسا پیشگویی های آن علاقه یا توجه نشان دادیم. به هرحال فتانه ازیک خواب عجیب خود برای من صحبت کرد. جالب این بود که خودش تعبیر خوابش را کشف کرده بود و می گفت که بعد از سه سال امروز به روشنی پیام خوابم را می فهمم. کاش همان شبی که این خواب را دیدم، معنی آن را هم می فهمیدم و آنوقت می توانستم کاری یا ممانعتی بکنم تا امروز پیش نیاید و اینهمه عزیزان ما کشته نشوند. من ازصحبت های او کنجکاو وعلاقمند به فهمیدن خواب او شده بودم اما سؤالی نکردم و فتانه را راحت گذاشته بودم تا داستان را مطابق میل خودش تعریف کند. چون اگر این موضوع صحبت زود تمام می شد ما مجبور می شدیم، سکوت کنیم. قبل ازآنکه او داستان خواب خود را بگوید، لحظه ای مکث کرد. عجیب بود که دریک لحظه هر دو با هم آه بلندی کشیدیم. نگاهی به یکدیگر کردیم اما چیزی نگفتیم. فتانه گفت:« روزهای آخرانقلاب(57) بود و فرشید(برادرش) هنوز زندان بود. من کار و درسم هر دو را ول کرده بودم و با نامزد فرشید (معصومه)، هر روز جلوی در زندان اوین بودیم و بعضی روزها هم برای تماس با وکلای زندانیای سیاسی به کانون وکلا می رفیتم. فرشید در دوران دانشجویی با دختری همفکرخودش نامزد شد اما یک ماه بعد دستگیر و بعد هم به حبس ابد محکوم شد اما نامزدش به دلیل همفکری با فرشید وفادار به او باقی ماند و حالا هر روز برای نجات او تلاش می کرد. ما باور نمی کردیم که زندانیان سیاسی آزاد شوند اما آزاد شدن چندتایی باعث امیدمان شده بود. هر روز یک خبرتازه یا شایعه ای بر سرزبان ها بود و هیچ کس نمی دانست که آیا انقلاب پیروز خواهد شد یا نه؟ آیا همه زندانیان سیاسی آزاد خواهند شد یا نه؟ همیشه دلم می خواست از فردا خبر داشته باشم. ته دلم هیچ اعتمادی به خمینی نداشتم و انقلاب را حق کسانی می دانستم که مبارزه کرده بودند و مثل فرشید در زندان بودند و می خواستند دیکتاتوری شاه را سرنگون کنند. اصلا به این شیوه سرنگونی شاه با راهپیمایی خیلی شک داشتم اما هر روز تظاهرات بود و هر روز کشته و مجروح و هر روز دستگیری! مردم در صحنه بودند و ما هم به دنبال توده ها راه افتاده بودیم و نمی فهمیدیم چه کار می کنیم وچرا می گوییم خمینی رهبر! درحالیکه اساسا رهبری مبارزات در قرن بیستم به نیروهای پیشتاز انقلابی تعلق داشت و باور و امید ما هم برای یک آینده روشن به مبارزان پاک واز جان گذشته و به زندانیان سیاسی مان بود. آنها علم و تجربه مبارزات معاصر را داشتند و می توانستند انقلاب را بعد از سرنگونی به سمت ساختاری نو رهبری کنند اما خبری از آزادی زندانیان سیاسی نبود. برخی از دستگیرشدگان در تظاهرات آزاد می شدند. شایعات زیاد بود و حتی وکلای زندانیان سیاسی می ترسیدند که با بحرانی تر شدن اوضاع ، ساواک دست به کشتار زندانیان سیاسی بزند. همه نگران بودیم واکثرا بعد از پایان تظاهرات، عده زیادی جلوی زندان اوین می رفتیم و خواستار آزادی زندانیان می شدیم. روزهای پٌرتب و تابی بودند. حوادث مثل سیلی بودند که به راه افتاده بود و کسی قادر نبود جلوی آن را بگیرد. هرشب به این موضوع فکر می کردم که فردا چه خواهد شد؟ دلم می خواست از فردا با خبر بودم! دلم می خواست که از سرنوشت انقلاب با خبر باشم. هر روز یک اتفاق تازه ای می افتاد. فشار مردم وخواسته آنان برای آزادی زندانیان چنان بالا بود که بالآخره فرشید هم از زندان آزاد شد. درآن لحظه من احساس عجیبی داشتم؛چنان خوشحال و سبک شده بودم که احساس می کردم، یک کوه سنگین از روی دوشم برداشته شده است. دیر وقت بود و فرشید را به سرعت به خانه آوردیم. چه شبی بود! غیرممکن؛ ممکن شده بود. شادی ما سقفی نداشت. دست می زدیم. سرود انقلابی می خواندیم وهرکس یک کاری می کرد و این وسط مامان بر سر فرشید و نامزدش نقل و سکه می ریخت.آزادی فرشید یک جشن پیروزی بود که امید ما را به پیروزی انقلاب صد چندان کرده بود. تمام سلول های من سرشار از شادی بودند. گریه خوشحالی مامان قطع نمی شد. فرشید از زندان آزاد شده بود. آنشب با وجود حکومت نظامی اما خیلی ها خودشان را به خانه ما رساندند وتا صبح جشن داشتیم. به نظرم که آنشب حتی ستاره های آسمون در بالای حیاط خانه ما از خوشحالی می رقصیدند. مجموعه اتفاقات مربوط به انقلاب تا آزادی فرشید چنان برق آسا بود که من نمی توانستم اینهمه سعادت را باور کنم.
آنشب احساس میکردم آرزوی رسیدن به آن فردایی را که دلم می خواست، محقق شده است. فردا رسیده بود! شاید تا پیروزی نهایی هم چند قدم بیشترفاصله نبود. اما دلشوره و اضطراب عجیبی به خاطر فرشید داشتم. حکم زندان فرشید حبس ابد بود به همین دلیل آزادیش را باورنمی کردم و می ترسیدم که این آزادی چند روز یا چند شب بیشتر نباشد و دوباره شاه وساواک براوضاع مسلط شوند و دیر یا زود بیایند و فرشید را دستگیر کنند و با خودشان ببرند. خاطره بار اولی که ریختند و کتکش زدند و به دستانش دستبند زدند، به طور وحشتناکی در خاطرم هنوز زنده بود. انگار که دلم می خواست یکجوری ازخطرها با خبر باشم و بتوانم جلوی آن را بگیرم. دلم می خواست از فردا با خبر باشم. دلم می خواست حتی بدانم که سرنوشت انقلاب چه خواهد شد؟
همانشب با فرشید حرف زدم. به فرشید و گفته های او مثل گفته های یک پیغمبر ایمان داشتم.او به پیروزی انقلاب خوش بین بود اما گفت که برنده این انقلاب نیروهای انقلابی نخواهند بود زیرا رهبری انقلاب در دست نیروهای انقلابی نیست. این حرف او مرا شوکه کرد. اما موضوعی را برای من روشن کرد. من تردید داشتم. راستش به آقای خمینی تردید داشتم. رهبری انقلاب را حق کسانی می دانستم که حداقل ده سال به خاطرآن زندان کشیده بودند اما حالا خمینی از راه رسیده و رهبرانقلاب شده بود. در همه تظاهرات و راهپیمایی ها آخوندها وبازاری ها جلو بودند و مردم دنبال آنها و ماهم به دنبال مردم. کار برعکس شده بود. سراز این معادله پیچیده در نمی آوردم. با خود فکر می کردم که چه خواهد شد؟ دلم می خواست که از فردا خبر داشته باشم. همان شب یک خواب عجیبی دیدم. خوابی که هیچوقت معنی آن را نفهمیدم تا همین چند روز پیش که به اتاقم رفتم. دلم می خواست با خودم خلوت کنم و به فرشید فکر کنم. راستش گریه کردم. به خاطردو تا بچه کوچکش که یتیم شده اند، گریه کردم. سه سال قبل را به خاطر می آوردم، شب آزادی او و همان شبی را که ستاره ازآسمان ونقل از هوا برسر فرشید می بارید وحالا فرشید دیگر وجود نداشت. چرا برای آزادیش آنقدر شادی کردیم اگر درزندان باقی مانده بود، بهتربود زیرا حداقل تا ابد زنده بود و به ملاقاتش می رفتیم و می دیدیمش و حالا...هیچ! راستش ازهمان شبی که او از زندان آزاد شده بود من نتوانسته بودم این سعادت را باورکنم. شاید احساسات عمیق من نسبت به او وشاید هم ضمیرباطن من از ابتدا هشیاربود. حتی ضمیر باطن من با خوابی که آنشب دیدم به من هشدار داده بود.
با کنجکاوی از فتانه پرسیدم:« چه خوابی دیده بودی؟»
فتانه با همان لحن هیجانزده ادامه داد:« فکرمی کنم که سه سال قبل من امروز را درخواب دیده بودم. همانشب که فرشید از زندان آزاد شد. من در خواب دیدم که فرشید از زندان آزاد شده است و ما بی نهایت خوشحال هستیم. همه به دور فرشید در اتاق نشسته بودیم و او برای ما صحبت می کرد و ما با علاقه به او گوش می دادیم که ناگهان یک عقرب خیلی درشت و سیاه دراتاق پیدایش شد. همه ترسیدیم و از جای خود پریدیم و یکدفعه پراکنده شدیم. هرکسی دوید وچیزی پیدا کرد وآورد تا عقرب را بکشد. لنگه کفش یا پاره آجری و... به کمک هم عقرب را کشتیم اما ناگهان از درون آن عقرب سیاه یک عقرب سفید خیلی بزرگ بیرون آمد. همه از تعجب خشکمان زد. مات و مبهوت عقرب سفید را نگاه می کردیم. حتی عقلمان نرسید که آن را بکشیم ومن چنان ترسیده بودم که از خواب پریدم و با خودم فکر کردم که در اثر هیجانات و دلهره های شب قبل این خواب را دیده ام و بعد هم آن را فراموش کردم اما امروز بعد از سه سال، می فهمم که آن عقرب سفید که ما او را نکشتیم، همان خمینی بود. چه کسی می توانست تصور کند که خمینی یک عقرب خطرناک و کشنده مثل شاه است رنگ سفید وتقدس ظاهری او ماهیت پٌر زهرباطنش را از همه پنهان می کرد.»
فتانه ساکت شد. من به فکر فرو رفته بودم. به عقرب سفیدی فکر می کردم که پٌر از زهر بود و تمام زندانیان سیاسی و موج نیروهای جوان وفعال سیاسی را نیش زد وکشت. درآن روزهای اول انقلاب، هیچکس! حتی رهبران نابغه وتحلیل گران صاحب نام سیاسی و صاحبان خرد درآن روز، چنین تصوری از خمینی نداشتند اما ضمیر باطن پاک و ساده و عاشق یک خواهر بر برادرش به آسانی از آینده خبر داده بود. درست و دقیق هم گفته بود. افسوس که نمی توان خواب یا رؤیا یا زبان ضمیر باطن را جدی گرفت یا آن را باور کرد و یا مثل عهد عتیق و خواب های حضرت یوسف، ازطریق آن پیشگیری برای حوادث آینده کرد!
آنروزصحبت ما در اینباره پایان یافت و طبعا نیز به دنبال آن دوباره سکوت بین ما برقرار شد. اتفاقا همان شب فتانه از پیش من رفت و ندانستم به کجا رفت. خوشبختانه چند ماه بعد اورا در مناطق آزاد شده آنروزدر کردستان دیدم. با دیدن او بی اختیار به یاد عقرب سفید و مقدسی افتادم که روز وشب نیش خود را برتن پاک جوانان و زنان و مردان آزاده فرومی کرد و به گونه ای دردناک آنان را می کشت واندوه ملی و عمیقی بر روح و روان ملت به جا نهاده بود. اما وجود مناطق آزاد شده به مثابه یک رستاخیز و امید دوباره بود. کردستان با شکوه بود و دیدن انبوه یارانی که خود را به سلامت به مناطق آزاد شده رسانده بودند و دیدن مقرهای نظامی نیروهای پیشمرگه، دیدن شور وشعف وحیات سرزنده انقلابی واحیای مجدد آن روح به یغما رفته انقلابی بشارت یک بهشت واقعی اما کوچک و ناپایدار بود.
***
سی سال گذشته است. سالهای سیاه یکی پس از دیگری آمدند و گذشتند. عقرب سفید هم مٌرد و از خاطرها رفت اما تخم های خود را درهمه جا پراکند، به گونه ای که هیچکس نتواند روز وشبی را حتی درخواب و رؤیاهای خود بدون رعب و وحشت و ترس از نیش و زهر حکومت عقربیان به سر ببرد. به نظر می رسد در سرزمینی که مردم آن سی سال پیش برای سعادت و بهروزی انقلاب کرده بودند، امیدی برجای نمانده باشد.
بر روی کمد کوچکی که درکنار دیوار اتاق است، یک قاب عکس قراردارد.عکسی از کوه های بلند دربند وکوهنورد جوانی که بر فراز قله توچال ایستاده است. اوعرقگیری آبی برتن دارد و بادگیری سبز که به دور شانه خود افکنده است و کیسه خوابی که به کوله پشتی اش آویخته است. لبخند شاد و پٌر امیدی برلب دارد وآزادگی خود را با فتح قله توچال به نمایش نهاده است. او خیلی جوان است، حدود بیست و دو سال دارد وافسوس که بیشتر از بیست و دوسال هم زندگی نکرد. در راه سعادت و بهروزی مردم ایران جان خود را از دست داد.هربار که از کنار عکسش(برادرم) می گذرم یا هرباری که برایش شمعی روشن می کنم، درپاسخ به لبخند او با اطمینان می گویم:« مگرنه آنکه تو برای سعادت و بهروزی خلق کشته شدی، پس باید مردم ایران مثل مردم بسیاری دیگر از کشورهای جهان به سعادت و بهروزی دست یابند. باید خون پاک شما حتی پس از سی سال ثمرات خود را به بارآورد. آزادی و بهروزی مردم ایران امری ممکن است پس باید که تحقق پذیر باشد.؛ باید ایمان داشت، اگرچه هیچ نشانی از این ایمان دیده نمیشود، هیچ نشانی! اما مردم ایران سعادتمند خواهند شد زیرا خدا هست! زیرا روح خدایی تو و روح آن صدهزارجوان پٌرشورو پاک دیگر زنده است! پس باید به فرا رسیدن روز بهروزی و سعادت مردم ایران ایمان داشت!»
***
در برابر تلویزیون نشسته ام وفکر می کنم که دراین روزها هرکسی که ایرانی است چه درداخل یا خارج ایران در برابر تلویزیون نشسته است و با شگفتی و حیرت به شعبده بازی ای که خامنه ای برای شرکت مردم درانتخابات به راه انداخته است، نگاه می کند. برای نخستین بار دو جناح از مؤمنین به جمهوری اسلامی در برابریکدیگر نشسته اند و پرده از روی جنایات وکشتار و سرکوب مردم ، از دزدی وغارت اموال خلق، ازبی لیاقتی و فریبکاری یکدیگر و... برمیدارند. هریک آن دیگری را به اجحاف درحق مردم متهم می کند. حقایق تلخ سیاسی که تا به امروز اسرار الهی نظام خمینی و خامنه ای بودند، برملا می شوند. نقاب ازچهره عقرب های سفید افتاده است. حکومت سی ساله به کوزه زهری می ماند که از درون آن چیزی جز تلخی تراوش نکرده است. پس از سی سال، سرکوزه زهر بازشده است و اندکی از زهر آن بر روی زمین ریخته است. حقایق آشکار شده چنان سنگین هستند که خواب را ازچشم بسیاری ربوده اند. نخستین جرقه زده شده است. چه خواهد شد؟ پس از این اعترافات فردا چه خواهد شد؟ فردا!
طوفان انقلاب دوباره در راه است و اضطرابی آشنا چنان برجانها چنگ افکنده که یاد و خاطره سی سال قبل را در ضمیرها زنده کرده است.
هراسناک هستم. نیمه شب کابوس این نظام دوباره به سراغم می آید. برروی دیوارهای روشن وسفید اتاق عقرب زردی را به خواب می بینم. پس ازعقرب سیاه و عقرب سفید، عقربی زرد(مظهرفریب یا نفرت) از راه رسیده است. چنان وحشت زده هستم که اختیارهرحرکتی از من سلب شده است. نمی دانم برای کشتن عقرب چه وسیله ای باید بردارم. چشمانم را می بندم. با تمام قوا فریاد می زنم. عقرب! عقرب! فریاد می زنم و نمی خواهم که عقرب دیگری از راه برسد و قدم برسرنوشت مردم ایران بگذارد. برای لحظاتی نمی فهمم چه اتفاقاتی می افتد. به ناگاه کسی مرا آرام می کند و دلداریم می دهد. چشمانم را باز می کنم و درنهایت حیرت صدای برادرم را از سوی دیواری که عقرب برآن بود، می شنوم. دهانم از حیرت باز می ماند. او زنده است و لبخند پٌرآرامش و همیشگی خود را برلب دارد. در او هیچ هراسی نیست وعقرب زرد را به من نشان می دهد. باکمک قطعه چوب کوچکی آن را کشته است.عقرب جوان و زردی از کمرشکسته و دو نیمه گشته است. در یک لحظه آرامشی که همانند پیروزی انقلاب خلق دربهمن سال 57 بود، بر من مستولی می شود. در حیرتم که چگونه برادرم(زیرا زنده نیست) به کمکم آمده است که به ناگاه در چهره او، سیمای فرزند دلبندم را می بینم. سالهاست که اونیز همانند برادرم به نوعی مرا درسوگ خود نشانده است، سالهاست که نه کلامی از او و نه صدایش را شینده ام و در حیرتم که در این گاه او حاضراست و با طنین صدای امیدوارش و با همان عشقی که او را پروده ام، با همان عشق نامیرای مادر و فرزندی به قلب پٌراضطراب من امید بخشیده وبا اطمینان می گوید:« مامان خوشحال باش! مامان خوشحال باش!» کلام مطمین اوهراس واضطراب را از من دور می کند. آیا خطر عقربی نو و زرد از سر مردم ایران گذشته است؟
سراسیمه از خواب می پرم. لحظات سنگینی بر روح و روانم گذشته است. گویی در اندک زمانی ازیک سال نوری عبور کرده ام. خسته هستم اما شادی و پیروزی را باور می کنم. به آخرین بشارتی که به من امید بخشیده است، فکر می کنم:« خوشحال باش!» هیچکس از فردا خبر ندارد اما همه دلشان می خواهد که فردا به مردم ایران و به احقاق حقوق آنان تعلق داشته باشد!
***
یکروز بعد از نمایش انتخابات، عظیم ترین انفجار به وقوع می پیوندد. دوباره نماینده ضحاک از کوزه انتخابات بیرون آمده است. هرکس سنگی برمی دارد و به سوی کوزه پٌر زهر این نظام پرتاب می کند. طوفان بزرگ خشم خلق برخاسته است. دستان مردم خالی است ولی سینه آنها ازغرورایرانی واز شرف ملی پٌر و لبریزاست و با همان نیز می جنگند و در برابر دشمن خود می ایستند. باورنکردنی است اما حقیقت است. پس از سی سال پراکندگی، دوباره مردم به هم پیوسته و روحی واحد و یگانه گشته اند. طوفان حق طلبی کاوه از هرسوی ایران زمین برخاسته است، هرجوانی با خروش خود یک کاوه به پا خاسته است. کاخ ضحکاک به لرزه درآمده است؟ چه خواهد شد؟ فردا چه خواهد شد؟ آیا ضحاک دوام خواهد آورد؟ کوزه نظام شکسته است اما از همان شکاف، عقرب های سیاه از همه سو به مردم حمله می کنند. فریاد حق طلبی مردم در زمین وآسمان ودر سراسر جهان طنین می افکند. این فریاد جهان را از حرکت عادی وآرام خود بازمی دارد. نگاه ها به سوی ایران زمین خیره مانده است. دیری نمی پاید که قلب هر ایرانی شریف درسراسر جهان با قلب قیام مردم در ایران می طپد. همه برمی خیزند.
هیچکس نمی داند، فردا چه خواهد شد؟ فردای این قیام حق طلبانه و تاریخی چه خواهد شد؟ اما فردا آغاز شده است. دوهفته از قیام حق طلبانه مردم می گذرد. سرکوب روزانه و بی رحمانه مردم، جهان را به خشم آورده است. دختران و پسران جوان درخیابانها وحشیانه کتک می خورند. مردم ازشدت جراحات مجروح و معلول می شوند. مردم دستگیرو شکنجه می شوند. مردم تیر می خورند و درآخرین لحظه با چشمان باز کشته می شوند. روزهایی فرا می رسد که همه گریه می کنند. همه فریاد می زنند!
***
می گریم؛ مثل آسمان که طوفانی است و بارانی که می بارد. می گریم؛ با رنج زخمی ها، کتک خورده ها، تیرخوردها و کشته شدگان و با رنج مادرانی که دیگر پسرندارند. می گریم در غم شهادت ندا که سمبل مظلومیت این قیام می گردد. به همراه تمامی قلب های پر درد فریاد می زنم:« الله اکبراز اینهمه فریب و دغلکاری! الله اکبر ازسرکوب و ترور! الله اکبر ازآنچه که در سی سال حکومت خمینی وخامنه ای و آخوندها بر مردم ایران گذشت. الله اکبراز دست سازشکاران و ترسوها که مردم را تنها گذاشته اند والله اکبر از دست سیاست بازان! »
عقرب ها، قدم به قدم مردم را ازمیدان ها و خیابانها به سوی کوچه ها وازکوچه ها به سوی خانه ها عقب رانده اند وحتی آنان را تا پستوی خانه شان دنبال می کنند، مردم درخانه خود کتک می خورند، دستگیرمی شوند و به نقطه نامعلومی برده و خفه می شوند تا همه چیز پایان یابد و خاطره آخرین تجاوز جمهوری اسلامی به حقوق مردم نیز به فراموشی سپرده شود و این نظام بی آبرو دربرابر چشم جهانیان به بقای وحشیانه خود ادامه دهد! باید به آنان گفت:« می توانید و تا به امروزنیزصد هزار از فرزندان این میهن را کشته اید وصدهزار دیگر را سرکوب کرده اید اما با خدای این مردم چه می توانید بکنید که امروز به یاری وپشتیبانی آنان با روح و با قلب تمام مردم جهان برخاسته است!»


ملیحه رهبری
7. تیرماه 1388 برابر با 28، یونی، 2009

Samstag, 13. Juni 2009

برمردم ایران چه گذشت؟

برمردم ایران چه گذشت؟


صبح امروز بر مردم ایران چه گذشت؟ بدون شک صبحی تاریک و سنگین و پٌر درد و یک شکست و ضربه هولناک وتجاوزی غیرقابل انکار پس از فریب مردم ایران بود. چنانکه بسیاری بر رنج تلخ آن از نومیدی گریستند. کمترکسی است که امروز با تمام قلب خود برای مردم ایران نگریسته باشد!
صرفنظر از هر نوع گرایش فکری یا سیاسی و هشیاری وآگاهی سی ساله از ماهیت رژیم آخوندی و از ابتدا درتور وتله نمایش انتخابات آخوندی نیافتادن و... اما آنچه امروز صبح اتفاق افتاده است بیش از سیاسی بودن، انسانی است. فریب و تجاوز تاریخی و ملی به مردم ایران است که نه تنها تأسف وهمدردی عمیقی را در هر ایرانی آزاده برمی انگیزد بلکه خشم و تنفر نوینی را نیز می آفریند.
یک ماه قبل مردم ایران چنان هشیار وآگاه و بی اعتماد به دیکتاتوری مادون تاریخی جمهوری آخوندی بودند که کسی نمی خواست به پای صندوق های رأی برود و در انتخاب مجدد احمدی نژاد رییس جمهور از قبل تعیین شده آخوند خامنه ای شرکت کند. در کمتر از یکماه و در طول تبلیغات انتخاباتی، بیکباره چنان تاتر وشعبده بازی و سخن ازآزادی وحقوق مردم و برملا شدن خیانت ها وجنایات رژیم علیه مردم مظلوم ایران، بر پا شد که در روح مٌرده وسرکوب شده و به زنجیر و سیاهچال کشیده شده این ملت، تحول و باوری نو دمیده شد. این باور یا خوش باوری بیش ازآنکه خوش خیالی درباره این یا آن جناح باشد ازحقیقت حقوق مردم نشأت می گرفت. حق مردم که سی سال است زنده به گور شده است، خاک های آن به کناری زده می شد تا این حقوق بتواند خود را از قبر مخوف و هولناک قانون اساسی جمهوری اسلامی و ولی فقیه آن آزاد کند! آزادی عشقی است که در سینه ملت ایران هرگز نمی میرد و همین عشق انگیزه و شور وشادی به آنها بخشیده بود که در صبح جمعه با امید به روز و شاید هم روزگاری نو، برای رقم زدن سرنوشت خود وآینده سیاسی کشور که حداقل آن، نجات از شراحمدی نژاد بود به پای صندوق ها رأی بروند.
خیانتی که به آرای مردم ایران شده است؛ یک تجاوز هولناک تاریخی پس از یک فریب هولناک تاریخی، توسط بی شرم ترین سلطه گران فاشیست مذهبی حاکم بر ملت ایران است.آیا در این سی سال تجاوزی مانده بود که بر روح و جان وناموس مردم ایران نشده باشد که باید این را هم(نسبت به آرای خود) می دیدند. این فریب و خیانت تاریخی نشاندهنده ابعاد غیرقابل بیان سواستفاده و همچنین خیانت به مردم ایران، توسط دیکتاتوری حاکم آخوندی است و محکوم است.
همانگونه که تمام اعمال جنایتکارانه و ضد ایرانی این رژیم در تک تک روزها و تک تک سالیان حکومتش محکوم بوده است ،آخرین فریب و تجاوز بی شرمانه آن نیز محکوم است .
با امید که خیزش به پا خاسته مردم ایران برای احقاق حقوق خود از این ضربه هولناک و شکست تلخ، نهراسد و قدم به قدم بتوانند نقش تاریخی و چند هزار ساله و تعیین کننده خود را در برابر ضحاکان ماردوش زمان به پیش ببرد. ملتی که از شکست نهراسد، سرانجام شکست ناپذیر می گردد.
با امید به پیروزی مردم ایران برای ساختن میهنی آزاد وآباد در کنار تمام آزادگانی که هرگز ملت خود را فراموش نکردند وآنان را تنها نگذاشتند.
 22. تیرماه. 1388 برابر با 13 ،07 ،2009
ملیحه رهبری


Sonntag, 15. März 2009

صد حرف ویک قدم!

صد حرف و یک قدم

اگر دلت می خواهد که امروز، روزی جدا از روزهای دیگر باشد!
اگر صبح امروز با دیدن آفتاب زیبا و روشنی که بر برف های سپید می تابد، آرزو کرده ای که آفتاب آزادی بر ایران زمین بتابد و روح تو با شادی های آن به رقص درآید!
اما امروز هم مثل هر روز، آه کشیده ای،
اگر امروز هم مثل هر روز با چشمان پٌر خشم بر اهریمن و ضحاک زمان لعنت کرده ای!
اما دلت می خواست که می توانستی فلک را سقف بشکافی و طرح نو دراندازی!
اگر می دانی که آن را نمی توانی
اما بدان که هنوز می توانی کاری کنی که خشم رژیم را برانگیزی،
اگر دلت می خواهد که تفی در صورت رژیم اندازی،
اگر امروز نیز مثل هر روز به شرف مبارزاتی علیه رژیم سربلند و یا پابندی،
ازآن نفس می کشی و به آن نیز زنده ای،
اگر احساس مسؤلیت می کنی و،
تبریکات صمیمانه و عواطف پاک و پٌرشور نثار رنجبران متحصن می نمایی و قلم های گرم درستایش آنان می زنی،
اگر برای به ثمر رسیدن رنج ها،
سلام و درود فراون برای مبارزان داری،

اگر امروز و شاید هم فردا می خواهی رژیم را خیلی عصبانی کنی،
اگر دلت می خواهد که یک سیلی در گوش رژیم بنوازی،
اگر دوست داری قدمی علیه رژیم برداری که رژیم دلش می خواهد قلم پایت را بشکند،
اگر دلت می خواهد امروز از رژیم بی پدر و مادر آخوندی که مردم و به ویژه جوانان یا زنان را به صلابه کشیده است، انتقام بگیری،
اگر می خواهی امروز کاری کنی که برای رژیم بدتر از هزار فحش رکیک باشد،
و اگر می خواهی یک قدم یا گام بلند مبارزاتی برداری،
اگر می خواهی به جای مطلب به مطالبه حق پردازی،
پس به میان متحصنین در خیابان های سرد و یخ زده و پٌر برف  .... بیا!
بیا تا در میان سرما،گرمای وجود خود را حس کنی!
بگذار که امروز جاسوسان رژیم عکس تو را به روی میز سفیررژیم آخوندی بگذارند و او عصبانی شود!
اگر دلت می خواهد امروز متحصنین را خوشحال کنی، سکه ناچیز خودت را، که لقمه نان پناهندگی است، در صندوق جمع آوری اعانات برای تحصن  بیانداز!
اگر سرمای این زمستان، سخت تو را کسل کرده است،
اگر فعالیت های روزمره تو علیه رژیم، روح مبارزاتی ات را چندان شاد نمی کند،
می توانی امروز گامی از خانه ات تا محل تحصن برداری تا حقی را اعاده کرده باشی که رژیم آخوندی را به خشم می آورد!
تا حضور شجاعانه تو، مماشات گران و معامله گران را، از لاکشان بیرون آورد!
تا حضور شجاعانه تو در میان متحصنین، قدرتمندان و ثروتمندان اروپایی را که در هراس از تروریسم یا تهدید آخوندها نمی توانند به 4 بار حکم دادگاه عدالت اروپا و.. گردن نهند، دل و جرأتی دهد تا نترسند .
آیا می دانی که همه از رژیم و تروریسمش می ترسند جز تو و جز مقاومت کنند گان و جز متحصنین؟!
آیا می دانی که رژیم نه از حرف که از عمل مشخص علیه خواسته هایش و عمل مخالفینش چه در داخل یا خارج می ترسد!؟
فراموش نکن؛ عشق و اراده تو تا به امروز سنگ های بسیاری را از سر راه تو به کناری افکنده اند،
پس به میان سختی ها، به میان سرما و رنج بیا تا دری دیگر به سوی خدای خود بگشایی!
اگر عشق چشمه ای تا دریای هستی اما تنفر و کینه ریشه ها و غده هایی چرکین و دور ریختنی هستند،
اگر هنوز دستان تو به گرمی دست مبارزان را می فشارند
اگر هنوز لبان تو دوست دارند
خشم و کین و یا عشق و امید را با سرود یا ترانه، آواز کنند
اگر شهامت ها در تو هزار بار به دارآویخته یا کشته شده اند
اگر قله ها از پیش چشم تو ناپدید شده اند
اما بدان که راه ها و گام ها هنوز ادامه دارند
و باز هم می توان گامی برداشت،
اگر در سینه خود از خنجرها شکسته ای
اما بدان مبارزه یا مقاومت
چون سینه پاک سحر است که از هوایش می توان زنده شد،
چرا نیآیی، آنجا که در یادها و در قلب ها
در میان سرما، آوایی گرم نام تو را می خواند
اگر دوست داری برلبان و برقلب ها لبخندی شیرین، با گرمای محبتت بتابانی
بیا!
بیا به میان آزادگان به میان یاران،
به میان متحصنین!
[ تقدیم به دوستانی که از من می پرسیدند: «چرا مدتی است که چیزی نمی نویسی؟» خوشبختانه مدتی در میان تحصنین بودم و بین قلم و قدم، سعی کردم عملا گامی بردارم که به آن نیاز بود و دیگر فرصت یا توانی برای قلم باقی نمی ماند. آرزو می کنم که ادامه تحصن و رنج های متحصنین به ویژه در بروکسل که در زیر بار و کار کمرشکن و رنج بسیاری هستند، با یاری شما زودتر به ثمر نشیند و مجاهدین و آزادگانی که در اشرف هستند، رسما نیز از لیست ننگین تروریستی و ناحق خارج شوند.]
با امید به فردایی که سرانجام به استقامت کنندگان، زنان و مردان و انسان های امیدوار و فداکار و زحمتکش تعلق خواهد داشت.
با درود!
ملیحه رهبری

دیماه 138712 ژانویه . 2009

عشق هرگز نمی میرد

تقدیم به متحصنین و به دلدادگان آزادی در ژنو در برابر مقر سازمان ملل
عشق هرگز نمی میرد

باید باشی،
جایی که رنج
برای آزادی هست
باید باشی،
جایی که تو را
برای دفاع ازآزادی،
تو را
برای دفاع از شرافت انسانی
صدا می کنند
باید باشی!

جایی که از تو برای آزادی
کمک می خواهند و
از تو
برای نجات
یاری می طلبند!

ای کسانی که از صبح زود در میدان ناسیون در ژنو نشسته اید. شما نه خوابید و نه نیمه بیدار که شما کامل هشیار و بیدارید. برخی از شما حتی صبح امروز از سفر رسیده اید و با خود فکر می کنید که خسته و خواب آلودید اما نه! شما بیدار و هشیاران تاریخ ایران هستید.
چه کس هشیارتر از آنکس است که از دستاوردهای تاریخی یک ملت برای آزادی و در برابر دیکتاتوری دفاع میکند.
چه کس بهتر و بیشتر از شما می تواند زیبایی انسانی را بشناسد و عطر و بوی آزادی را ببوید که سر از پا نشناخته، خود را به اینجا رسانده اید. برخی از شما چندین بار سفر کرده اید. برای انجام کار و مسؤلیت هایتان به کشورهای دور، انگلیس یا آلمان یا نروژ و حتی کانادا می روید و دوباره چون کبوتران جًلد و عاشق به اینجا باز می گردید تا معنای کلمات آزادی و مقاومت را زنده نگه دارید. تا جان خود را ازعطر و بوی تازه ای آکنده کنید و تا از هویت سیاسی خود و از دستاوردهای تاریخی مقاومت علیه دیکتاتوری آخوندی دفاع کنید. دیر یا زود آینده از آن شما خواهد شد.
اما امروز هم روزی فرخنده برای شماست.
گل خورشید برای شما می شکفد. هوا از عطر بال فرشتگان برای شما خوشبو گردیده و زمین برای گام های شما گسترده شده. امروز تمامی گلها با شما سخن می گویند. اگر بدانید و اگر باور کنید که روح در شما و خدا در شما و سرور و شادمانی آفرینش نهفته در شما است.
سی سال از مبارزه و راه بیابانی آن می گذرد. پاهای بسیاری از شما خسته و سنگین و بیمارگشته و توان راه رفتن، حتی در این میدان کوچک را ندارند.
صبح سرد پاییزی درهای صبحگاهی خود را به روی شما می گشاید. همه ساکت اما مصمم به روی صندلی های خود نشسته اید. ساکت هستید اما همه جا پیام شما به گوش می رسد. پیام شما به گوش دوست و حتی به گوش دشمن می رسد.
ای رژیم آخوندی و ای دلخوش کنندگان به او که به راه خیانت رفتید؛ ای کسانی که به دلیل تنفر و کینه و نفرت، شعله آتش به خرمن هستی خود و ملتی افکنده اید. بدانید که عشق هرگز نمی میرد.
ای کسانی که آینده را با رفتن به دامن رژیم از دست داده اید، ای کسانی که چشمانتان را نفرت کور کرده است، بدانید که عشق به آزادی و آزادگان هرگز نمی میرد.
 ای کسانی جهنمی نو از نفرت و کینه و جنگ برافروختید، بدانید که تنها در مسیر عشق به صلح و آزادی است که انسان دریک رشد با معنی، فراتر از تنفر و کینه و نابودی و شکست و مرگ، در مسیری بی پایان برای دفاع از انسان و کرامت انسانی و عشق که همان نام خداست قرار می گیرد.
 بی مناسبت نمی بینم که در اینجا به یک مورد فراموش نشدنی از تغییرمسیر و راه و روشی برخی ازاین افراد اشاره کنم. یکی از دوستانی که در تحصن حضور داشت و سابقا در همسایگی آقای دروغگو(یکی ازکسانی که به دامن رژیم رفتند!) زندگی میکرده، چنین می گفت: «آقای دروغگو به دامن رژیم و وزارت اطلاعاتش افتاد و بعد هم به ایران رفت و دربازگشت برای ما تعریف میکرد که وزارت اطلاعات او را به مهمانی هایی دعوت کرده بود که چنان با شکوه بودند که حتی صدر اعظم آلمان هم آن را به خواب نمی بیند و شراب (درکشوری که مردم بدبخت به خاطر یک گیلاس 70 ضربه شلاق می خورند) در مهمانی با عظمت وزارت اطلاعات در قدح ریخته شده بود و مأموران شکنجه رژیم هم مزاحم شراب نوشیدن کسی نبودند. و ایشان هم شراب خیانت را نه با جام که با قدح سر کشیده و از ایران برگشتند و واقع بین شده و تحت تأثیر ثبات و ثروت و اقتدار( بخور بخور و بچاپ بچاپ) نظام آخوندی که صدراعظم آلمان هم آن را به خواب نمی بیند، در مسیر خیانت و آویختن به دامن وزارت اطلاعات بیکار ننشستند و تلاش کردند. همسر همین" آقا" هم تعریف می کرد که با خانواده های مأموران وزارت اطلاعات همکاری دارد و به عنوان مترجم همراه زنان حزب اللهی وزارت اطلاعات که برای خوش گذرانی به فرنگ می آیند، به خرید لباس و… می رود و آنان خرید های خود را فقط از بوتیک های خارجی می کنند و حتی به فروشگاه های بزرگ و معروف آلمان پا نمی گذارند. [ پاهایی را که برای نمازخواندن 60 بار آب می کشند اما در راه حرام و کار حرام که خرج کردن ثروت مردم ایران است، نجس نمی شود! ] و مٌدهای فروشگاه ها را قبول ندارند و فقط از بوتیک های معروف خرید می کنند و پول خرج کردن برایشان هیچ مسأله ای نبود! [ در حالی پول خرج کردن برای آنان هیچ مساله ای نبود و نیست که برای مردم و خانواده های ایرانی چنان پول مساله است که بخش عظیمی از کودکان آنها، در خیابان ها گدایی می کنند و گدایی یک شغل شده است.] این نمونه ای است از کسانی که روزی در برابر رژیم ایستادند و بعد در مسیر خیانت نه فقط در حق یک سازمان یا... بلکه با خلق ایران، اینگونه خیانتکار شدند. راه او و امثال او، راه تنفر و کینه و دشمنی با مخالفان رژیم و حمایت از توطیه های وزارت اطلاعات بود و در نقطه مقابل آنان، کسانی که 49 روز است در تحصن نشسته اند، انگیزه آنان عشق به آزادی و درک مقام و موقعیت تاریخی مبارزان راه آزادی است. هر چه خیانتکاران شعله های تنفر و دشمنی و کینه و توطیه را افروخته تر کنند، به همان میزان باران عشق و محبت در بین آزادگان شدت گرفته و سیل عشق آنان، شعله های جهنمی نفرت را، آسیب پذیرتر و فنا شدنی و خاموش شدنی تر میکند، این عشق و اصالت آن، رمز سعادت در میان عاشقان آزادی است، به مثالی از صحنه مقاومت در تحصن گوش کنید:رفیق عباس= چریک فدایی، یکماه است که در تحصن و دوشادوش مجاهدان کار می کند. هر روز کارگر صبحانه و هر روز کارگار آسایشگاه است و هر روز در میدان ناسیون در برابر مقر ملل متحد با آلبومی در دستان لرزانش که به دلیل سکته مغزی در زندان خمینی( سال 60) به یادگار مانده است، امضا جمع می کند و پول برای مقاومت در می آورد. زیرا روحی وفادار به آرمان حق طلبانهٍ فدایی برای احقاق حقوق مردم ایران دارد و از آنان که بر سر جنگ قدرت( مثل فرخ نگهدار و..) به شاخه ها و شعبه ها تقسیم شدند، حتی از چنین سیاست و سیاسیونی بیزار است و اینگونه هنوز فداییان پاک با مجاهدین یک خانواده هستند. مقایسه کنید. روش و مقام و مسیر انسانی او را با خاینان جدا شده را که از چپ و راست به دامن وزارت اطلاعات رفتند و در قدح عافیت با رژیم شراب خوردند. کسانی که قلبهایشان با مٌهر نفرت سنگ شده است و فهم آنها از اندیشه های خصمانه و کینه توزانه و قدرت طلبانه، به دیگ جوشان جهنمی بدل شده است که آرام و قرار ندارد. در حفظ جانورٍ قدرت آخوندی، توطیه های نو علیه مجاهدان اشرف می کنند و سرانجام نیز راه به جایی نمی برند.
اما باز در برابر آنان بی شماری از اکناف عالم آمده بودند تا علیه رژیم و دوباره در کنار هم و در کنار ایرانیان آزاده، چون گل های سرسخت زمستانی یکبار دیگر بشکفند.آری ای دوستان، ای آزادگان، عشق پاک و راستین در سینه ها برای ایران و برای آزادی، هرگز نمی میرد و تنها ایمان واعتماد و پرتو عشق قادر است از آحاد یک ملت، روحٍ یک خلق نامیرا را بسازد!
ملیحه رهبری
12، اٌکتبر، 2008


Samstag, 7. März 2009

ازآتشکده خاموش تا....،

ا
به مناسبت ماه خدا
تهیه و تنظیم از ملیحه رهبری


ازآتشکده خاموش تا....ا
کاتها،کهن ترین بخش اوستا
اهنودگات یسنا 28
از پی ستایش اهورامزدا دستها را برای یاری خواستن بلند نموده و پیش از همه چیز خواستارم که روان آفرینش را از خود خوشنود سازم.م

6) ) ای مزدا بنا به وعده ﻤمطمین خویش مرا پایداری و پناه استوار بخش تا از پرتو آن بتوانم به خصومت دشمنان غالب گشته، پیروز شوم.
2) منم آنکسی که برای خدمت شما خواهم ایستاد. ای اهورا بواسته راستی، شکوه هر دو جهان بمن ارزانی دارید. ازآن شکوه مادی و معنوی که دینداران را خرمی و شادمانی بخشد.
3) منم آن کسی که با منش پاک از برای محافظت روان دینداران گماشته شده ام. چه از پاداش اهورا برای کردار نیک آگاهم. تا مرا تاب و توانی است خواهم تعلیم داد که مردم به سوی راستی بروند.
5) ای راستی کی به تو خواهم رسید.کی مانند دانایی از دیدن منش پاک خوشنود خواهم شد و از نگریست بارگاه اهورا بزرگ و جلال مزدا امیدوارم که با زبان خویش و بتوسط این آیین راهزنان را به سوی آنکسی که بزرگتر از همه است هدایت کنم.
7) ای راستی، شکوهٍ منش پاک را ازآن من ساز، ای مزدا وپادشاه من، چنان ساز که پیغمبر تو بتواند شنوندگانی برای خود فراهم کند.
8) ای بهتر از همه و با بهترین راستی، نیک تر چیز را که نعمت پاک منشی جاودانی است از تو تمنا دارم.
9) از پی شکرانه بخشایس تو ای اهورامزدا و ای راستی و ای منش پاک هماره درکوششم که مورد غضب واقع نشوم. سرودهای ستایش خود را نثازت می کنم. ای کسیکه آرزوهای ما از تو برآورده و امید بهشت ما به سوی تست!
10)کسانی را که تو از برای درستی کردار وپاکی افکارشان سزاوار میشناسی،آرزوی آنان را برآورده،کامروا فرما. چه به خوبی میدانم این نیایشها و سرودهاییکه تقدیم تو میشود به درگاهت پذیرفته اثر نیک خود را بروز میدهد.
11چون کردار درست و اندیشه نیک مردم را برای محافظت خواهم سپرد، از این جهت تو ای مزدا مرا از خٍرًد و زبان خویش بیآموز که زندگانی آینده چگونه خواهد بود.
[اعمال کسی در جهان تلف نمیشود. چه خوب و چه بد جمله درگنجینه اعمال محفوظ خواهد ماند. پس از حساب روز واپسین و سنجیدن اعمال پاداش و سزا از روی آنها مقرر گردد...دریسنا 34 قطعه دوم نیز اشاره به همین مسله میباشد.]
یسنا 29
1) ستم و ستیزه وخشم و زور مرا بستوه درآورده مرا جز تو نگهبانی نیست. یک زندگانی پایدار و خرمی بمن بخش.
5) ما دستها را به سوی اهورا بلند نموده وی را میستاییم که روا مدارد نیکوکاران دچار زوال شوند و هواخواهان دروغ به کارگران درست غالب گردند.
7) این سرودهای ستایش از اهورایی است که اراده اش با راستی یکسان است و از برای رستگاری جهان و مردم درستکردارش فرودآمده است.
8) یگانه کسی که آیین ایزدی پذیرفت زرتشت است. اوست که اندیشه راستی بگستراند از این رو به او گفتار دلپذیر داده شد.10)
زرتشت گوید: ای اهورا به روان آفرینش تاب و توانایی بخش از راستی و پاک منشی اقتداری برانگیز که از نیروی آن صلح وآسایش برقرار گردد.آری ای مزدا من دریافتم که خود آنرا توانی برانگیخت.
11)کجاست عدالت و پاک اندیشی و شهریاری! پس ای مردم مرا بپذیرید تا جمع پیروان تعلیم دریافت کنند. ای اهورا اینک پناه ما فرا رسید و از پی شکرانه آن ستایش خویش تقدیمت کنیم.
یسنا 39
اینک از برای کسانیکه خواستار شنیدن اند سخن بدارم. پیش از همه شخص دانا راست که به این سرودهای ستایش گوش فرا داده، با راستی بسوی سرای درخشان فردوس بنگرد.
بسخنان مهین گوش فرا دهید. با اندیشه روشن به آن بنگرید. میان این دو آیین دروغ و راستی خود تمیز دهید، پیش ازآنکه روز واپسین فرا رسد هرکسی به شخصه دین خود اختیار کند، بشود که در سرانجام کامروا گردیم.
2) آن دوگوهر همزادیکه درآغاز در عالم تصور ظهور نمودند، یکی ازآن نیکی است در اندیشه وگفتار وکردار و دیگری ازآن بدی( دراندیشه وگفتار وکردار) از میان این دو مرد دانا باید نیک را برگزیند نه زشت را.
3) 4)هنگامی که این دوگوهر به هم رسیدند زندگانی و مرگ را پدید آوردند. از این جهت است که در سرانجام دروغ پرستان از زشت ترین مکان دوزخ و پیروان راستی از نیکو ترین محل(بهشت) برخوردار گردند.
4) از میان این دوگوهر دیوها نیز بد را از خوب نشناختند زیرا که در هنگام مشورت آنان با همدیگرفریب فرا رسید. ناگزیر زشت ترین اندیشه برای خویش برگزیدند.آنگاه به سوی خشم روی آورده تا بتوسط آن زندگانی بشر را تباه کنند.
5) )قدرت ایزدی وپاک منشی و راستی نیز به یاری مردم شتافتند. فرشته محبت بکالبد انسانی پایداری و ثبات بخشید تا درآزمایش روز واپسین بپاداش تواند رسید.
6) ما خواستاریم مانند کسانی بسر بریم که مردم را به سوی راستی رهنمایند، بشود. مزدا و فرشتگانش به سوی ما آیند و به ما راستی و یاری خویش بخشند تا اندیشه ما به آنجاییکه سرچشمه دانایی است، پی برد.
7) پاداش موعود در سرای فرخنده به آن کسانی بخشیده شود که نام نیکی از خود گذاشتند.
یسنا 31
1) نظر به فرمان تو اینک ازکلامی خبر دهم که شنیدن آن برای کسانیکه گوش به حکم دروغ داده وآنچه از راستی است تباه کنند ناگوار است اما برای کسیانیکه از روی خلوص ایمان آورده اند، دلپذیر میباشد.
2) چون بهترین راهی که باید برگزید بنظرتان نیامد، پس خود برای داوری به سوی شما هر دو دسته می شتابم.آنچنان داوری که اهورمزدا نیزگواه راستی و درستی اوست تا آنکه همه ما به حسب آیین مقدس زندگانی بسر بریم.
3) چه پاداش و سزایی برای این دو گروه مهیا خواهی نمود. سرانجام کسیکه در راه دین کوشاست، چیست؟ ای مزدا مرا از زبان وکلام خود آگاه فرما تا آن را به جهانیان برسانم.
4) از بهترین بهره برخوردار باد کسی که مرا از سرود فرخنده تکامل و جاودانی و راستی آگاه سازد.
5) آنکسی که در روز نخست بدرخشیدن و نورانی گشتن این بارگاه نغز اندیشید،کسی است که از نیروی خرد خویش راستی بیافرید. ای اهورا ای کسیکه هماره یکسانی، آن بارگاه مقام نیک منشانی است که تو آنان را برتری دهی.[ تورات در سفر پیدایش درجاییکه گوید خدا گفت روشنایی بشود، روشنایی شد.]
6) ای اهورا همانکه تو را با دیده دل نگریسته و در قوه اندیشه خود دریافتم که تویی سرآغاز که تویی سرانجام که تویی پدر منش پاک که تویی آفریننده، راستی که تویی داور دادگر اعمال جهانی.
***
یوحنای رسول نوشت:
ای حبیبان یکدیگر را محبت نمایید زیرا که محبت از خداست و هرکه محبت نماید از خدا مولود شده است و خدا را میشناسد وکسی که محبت نمی نماید خدا را نمی شناسد زیرا خدا محبت است.
عبرانیان 10
خدا بی انصاف نیست که عمل شما وآن محبت را که به اسم او ظاهر کرده اید، فراموش کند.
عیسی درآخرین دعا با یازده رسولش گفت: ای خدا اسم تو را به ایشان شناسانیدم تا آن محبتی که به من نموده ای در ایشان باشد و من نیز در ایشان باشم. یوحنا 17
آخرین شب عیسی به شاگردانش فرمان داد: به شما حکمی تازه میدهم که یکدیگر را محبت نمایید چنانکه من شما را محبت نمودم تا شما نیز یکدیگر را محبت نمایید به همین همه خواهند فهمید که شاگرد من هستید اگر محبت یکدیگر را داشته باشید. یوحنا 13
قٌرنتیان 14
محبت سوء ظن ندارد یعنی کینه گذشته ها را به دل نمیگیرد و به یاد نمی آورد.
پولس رسول می گوید:
خدا روح ترس را به ما نداده است بلکه روح قوت و محبت وتأدیب را به ما داده است.
عیسی گفت: ازآسمان نزول نکردم تا به اراده خود عمل کنم بلکه به اراده فرستنده خود. یوحنا6
عیسی گفت: آدم نیکو از خزینه گنج خانه خوب دل خود چیز نیکو برمی آورد و شخص شریر از خزینه بد دل خویش چیز بد بیرون می آورد زیرا که از زیادتی دل، زبان سخن میگوید.
عیسی گفت: بنا براین به شما می گویم از بهر جان خود اندیشه مکنید که چه خورید یا چه آشامید و نه برای بدن خود که چه بپوشید آیا جان از خوراک و بدن از پوشاک بهتر نیست؟ مرغان هوا را نظرکنید که نه میکارند و نه می دروند و نه در انبارها ذخیره می کنند و خدای شما آنها را میپروراند.آیا شما ازآنها بمراتب بهتر نیستید؟ خدا میداندکه بدین همه چیز احتیاج دارید لیکن ملکوت خدا و عدالت او را بطلبید که این همه برای شما مزید خواهد شد. متی 33
شبی که عیسی دستگیرشد یکی از شاگردانش شمشیرکشید تا از او دفاع کند.عیسی گفت: شمشیر خود را غلاف کن زیر هرکه شمشیرگیرد به شمشیرهلاک گردد.متی 52
درشام آخرعیسی شاگردانش را از آنچه در پیش بود با خبرکرد. پطرس بدون درنگ دامن عیسی را گرفته وگفت: دور از تو ای خداوند که این برتو هرگز واقع نخواهد شد. عیسی پطرس را گفت: دور شو از من زیرا که باعث لغزش من می باشی . زیرا نه امور الهی را بلکه امور انسانی را تفکر می کنی!
عیسی گفت:خوشحال باشید، چون شما را فحش گویند و جفا رسانند و به خاطر من هر سخن بدی برشما کاذبانه گویند. خوش باشید وشادی عظیم نمایید زیرا اجرشما درآسمان عظیم است. متی12
عیسی با جماعت اشمیرنا گفت: از رنجی که خواهید کشید، مترس. با خبر باشیدکه برخی ازشما به زندان افکنده خواهید شد و ده روز ظلم و مصیبت خواهید دید اما تا پای جان وفادار بمان که من تاج حیات را به تو خواهم بخشید مکاشفه 1
عیسی گفت: بطلبید از خداوند تا بیابید. یوحنا 16
***
داوود گفت: ای خدا دل طاهر در من بیآفرین و روح مستقیم در باطنم تازه بساز. مزمور 51:10
مزمور 14
داودگفت: برای خداوند منتظرباش و قوی شو او دلت را تقویت خواهد داد. بلی منتظر خداوند باش. امید انتظار را آسان می کند. امید نیز مانند محبت و ایمان مهم است.
مزمور 4:4
داودگفت: خشم مگیرید وگناه مورزید. در دل ها بربسترهای خود تفکرکنید و خاموش باشید. مخاصمه را ترک کن قبل ازآنکه به مجادله برسد.
مزمور داوود: خوشا به حال کسی که از خدا می ترسد.
13:4 امثال داود
راه های انسان در مد نظرخداونداست و تمامی طریق های وی را می سنجد. همه چیز در چشمان او که کار ما با وی است ، برهنه و منکشف می باشد. عبرانیان
خداوند انتظار دارد که در هرکسب و معامله ای صادق و درستکار باشیم.
رومیان 20:1
ترس از خدا ابتدای حکمت است.
داود نوشت"
خداوند را همیشه پیش روی خود دارم. چون که به دست راست من است، جنبش نخواهم خورد.
آسف گفتمن دایم با تو هستم. تودست راست مرا تایید کرده ای. موافق رآی خود مرا هدایت خواهی نمود و بعد از این مرا جلال خواهی رسانید. مزمور 24
داود در مدح و ستایش خدا چنین سرود:« راستی تو تا افلاک می رسد. ای خدا مرا اعانت فرما و برحسب رحمت خود مرا نجات ده. برای هرکمالی انتهایی دیدم لیکن حکم تو بی نهایت وسیع است. تو شایسته حمد و ستایشی تمام وکمال هستی. تو را با تمامی دل خود حمد خواهم گفت زیرا که به طور مهیب و عجیب ساخته شده ام. دهان من تسبیح خداوند را خواهد گفت و همه بشر نام قدوس او را متبارک بخوانند تا ابدالآباد. هرکه روح دارد، خداوند را تسبیج بخواند. مزمور 21
طریق خدا با انسان ها، برای بیگناهان برکت میآورد ولی برای شریران هلاکت.
**
ابراهیم هنگام صحبت با خدا هرچه در دل داشت با او در میان می گذاشت و چرا که می دانست روی سخنش با آفریدگار عالم است می گفت: اینک من که خاک و خاکستر هستم، جرأت کردم که به خداوند سخن گویم. خدا دعای کسانی را که را ایمان استوار، اعمال نیک و با نیتی پاک به پیشگاه او می آیند را مقبول می دارد.
پولس رسول میگوید:
می دانم که در من یعنی در جسدم هیچ نیکویی ساکن نیست زیرا آن نیکویی را که می خواهم نمی کنم بلکه بدی را که نمی خواهم میکنم. آن که گمان برد که قایم استوار ایستاده است با خبر باشد که نیفتد. مرد زیرک بلا را می بیند و خویشتن را مخفی میسازد.
**
یکبار یوحنای رسول آنچنان تحت تاثیر رویایی با شکوه از اورشلیم سماوی قرارگرفت که زانو زد تا فرشته حامل آن رؤیا از طرف خدا را ستایش کند. فرشته به اوگفت: زنهار نکنی زیرا که همخدمت با تو هستم و با انبیا یعنی برادرانت و با آنانی که کلام این کتاب را نگاه دارند خدا را سجده کن. مکاشفه 22
خداوند به یوشع پیامبرگفت:
برخیز و از این اردن عبورکن. تو و تمامی این قوم به زمینی که من به ایشان میدهم. هیچ کس را در تمامی ایام عمرت یارای مقاومت با تو نخواهد بود. چنانکه با موسی بودم با تو خواهم بود.
راه خود را فیروز خواهی ساخت وکامیاب خواهی شد. پس دلیر و قوی باش. مترس و هراسان مباش زیرا در هرجا که بروی خدای تو، با توست. یوشع 8،9
پیدایش 5
خنوخ با دلیری با خدا راه می رفت و مردم را به سبب سخنان زشت که علیه خدا می گفتند نکوهش می کرد. بدین سبب در صدد کشتنش برآمدند اما خدا نگذاشت که پیامبرش درد مرگ را بچشد. او را از رضای خود مطمین ساخته و بعد از زندگی منتقل ساخت. عبرانیان13 پیدایش 5.
در شهر لشتره گروهی از مردم به پولس رسول حمله کرده او را سنگسار کردند و چون پنداشتند مرده است رهایش کردند. اما چون شاگردان گرد او ایستادند برخاسته به شهر درآمد و فردای آن روز با شاگردانش برای هدایت مردم به راه افتاد. جرأت و دلیری او از محبت عمیقی بود که به خدا و به مردم داشت.
اشغیا 15
آسف پیامبر لحظه ای با این فکرافتاد که راه کسانی را درپیش گیرد که نسبت به خدا بی توجه اند و زندگی ای راحت وآسوده دارند. او پس از تأمل در مورد امتیازات و مزایایی که دوستی با خدا به همراه دارد، چنین گفت: مرا نیکوست که به خدا تقرب جویم.
عیسی گفت: دادن شادی بخش تراز گرفتن است.
خدا در مورد ایوب گفت: آیا در بنده من ایوب تفکرکرده ای که مثل او در زمین نیست. مرد کامل و راست و خدا ترس که ازگناه اجتناب می کند. ایوب 8
ایوب از علت مصیبت هایش بی خبر بود. او رنج میبرد و ناامیدانه گفت: خداوند داد و خداوند گرفت. زنش به او گفت که خدا را لعنت کند. اما او چنین نکرد. ایوب با خود فکرکرد که بدکاران از او سعادتمندتر و موفق ترند. مگرچه کرده است که خدا او را مجازات می کند و سرانجام فریاد برآورد وگفت:کاش که مرا در هاویه(قبر) پنهان کنی و تا غضبت فرو نشیند، مرا مستور سازی.» ایوب به عدالت خدا شک کرد اما بعد با فروتنی فکر خود را تغییر داد و و از صمیم قلب نیز تأدیب خود را پذیرفت وگفت: به آنچه نفهمیدم تکلم کردم و از این جهت از خویشتن کراهت دارم و درخاک وخاکستر توبه می نمایم. می دانم که تو هرچه اراده کنی، می توانی انجام دهی. خداوند از او خواست که برای دوستانش که آزارش داده بودند، دعا کند. ایوب دعا کرد و خداوند تقاضای ایوب را پذیرفت و سپس او را برکت داد و سلامتی اش را به او بازگرداند. ایوب 10
خوشا به حال آن که درآزمایش ها استقامت نشان می دهد، زیرا چون از بوته آزمایش سربلند بیرون آید، تاج حیاتی را خواهد یافت که خدا به دوستداران خویش وعده فرموده است.
پطرس رسول در نامه ای به مسیحیان نوشت: ای حبیبان، از این آتشی که در میان شماست و برای امتحان شما می آید، تعجب منمایید که گویا چیزی غریب برشما واقع شده است. همه شما رنج وآزار خواهید دید.
خدا به اسراییلیان گفت: من از عیدهای شما نفرت دارم.آنها برای من بار سنگین است که از تحمل نمودنش خسته شده ام. هنگامی که دست خود را دراز می کنید، چشمان خود را از شما خواهم پوشاند و چون دعای بسیار می کنید، اجابت نخواهم نمود زیرا که دست های شما پٌراز خون است.
به کلام من گوش نمی دهید و دستورات مرا زیرپا می گذارید، پس دیگر چه فایده ای داردکه از سرزمین سبا برای من بخور می آورید و از سرزمین های دوردست عطرهای گرانبها. من هدایای شما را نمی توانم بپذیرم، دیگر برایم خوشایند نیستند. ازمیا 20

اعراف
52) ما برمردمان کتابی فرستادیم که درآن هرچیز را براساس علم و دانش تفصیل دادیم برای هدایت آنگروه که ایمان میآورند.
30) بگو ای رسول ما، پروردگار من شما را به عدل ودرستی امر کرده و نیزفرموده که در هر عبادت روی به حضرت او آرید و خدا را از سراخلاص بخوانید که چنانکه شما را در اول بیآفرید دیگر بار به سویش بازآیید.گروهی ره نورد هدایت وگروهی ثابت درگمراهی شدند چون خدا را گذارده و غیرخدا را به دوستی اختیار کردند وگمان میکردند که به راه راست هدایت یافته اند.
42)آنان که ایمان آوردند و به قدر وسع درکار نیک و شایسته کوشیدند زیرا ما کسی را بیش از وسع تکلیف نکنیم،آنها به سعادت جاوید راه مییابند. زنگار کینه را از آیینه دل آنها بزداییم.گویند ستایش خدا را که ما را براین مقام راهنمایی کرد اگرکه هدایت ولطف الهی نبود ما بخود در این مقام راه نمی یافتیم. همانا رسولان خدا ما را براین مقام به حق رهبری کردند.آنگاه به آنان ندا کنند که این را از اعمال صالح خود به ارث یافتید.
45)آنهایی که بندگان خدا را از راه خدا باز میدارند و به شبهه راه راست مردم را کج میکنند وآنها به زندگی بعد از مرگ ایمان ندارند.
32) بگو ای پیغمبرکه خدای من هرگونه اعمال زشت را چه درآشکار وچه در نهان منع فرموده وگناهکاری وظلم با حق و شرک به خدا را که برآن شرک هیچ دلیلی ندارید و اینکه چیزی را که نمیدانید از جهالت به خدا نسبت دهید همه را حرام کرده است.
34) هر قومی را دوره ای و اجل معینی است که چون فرا رسد لحظه ای مقدم و مؤخر نتواندکرد.
38) خدا گوید همه را عذاب باستحقاق و به قدرگناه خود است ولیکن شما برآن آگاه نیستید.
41) همانا آنان که آیات خدا را تکذیب کردند و ازکبر و نخوت سربرآن فرود نیاوردند هرگز درهای آسمان به روی آنان باز نشود.
55) خدای خود را به صدای آهسته که به اخلاص نزدیک است بخوانید و برخلق ستم مکنید که خدا هرگز ستمکاران را دوست نمیدارد. هرگز بر روی زمین پس ازآنکه کارآن به امر حق نظم و صلاح یافت به فساد و تبه کاری برنخیزید و خدا را هم از راه بیم و هم از روی امید بخواهند که البته رحمت او به نیکوکاران نزدیک است.
57) هم اینگونه که گیاه را از زمین مرده میرویانیم مردگان را هم از خاک برانگیزیم باشد که براحوال زندگی بعد از مرگ خود متذکرگردید.
60) نوح به قومش گفت که ای قوم خدای یکتا را بپرستید. من رسول رب العالمینم. پیام خدا را به شما میرسانم واز خدا و وحی الهی به اموری آگاهم که شما آگاه نیستید.
67) هود به قومش گفت که ای قوم خدا را به یکتایی پرستید و من دیوانه نیستم. لیکن من راستگو و رسول رب العالمینم. پیام خدا را به شما میرسانم و من برای شما ناصح و مشفق و امینم.
صالح به قومش گفت که ای قوم خدای را بپرستید که جزاو شما را خدایی نیست اکنون معجزی آشکار(ناقه) از طرف خدا آمد. خدا شما را پس از هلاک قوم عاد جانشین اقوام سلف کرد تا از خاک نرم قصرهای عالی و از کوه سخت بتراشیدن سنگ منزلهای محکم بنا کنید پس در زمین به تبه کاری برنخیزید.آنان ناقه را پی کردند وگفتند که ای صالح اگر تو از رسولان خدایی عذاب برما بیاور. پس زلزله ای برآنان آغازگردید تا آنکه همه در خانه های خود از پای درآمدند.
79) لوط را برسالت فرستادیم. قومش او رااز شهر بیرون کرده و او را تنزه طلب نامیدند. ما برآن قوم بارانی از سنگ باریدیم بنگرکه سرانجام کار بدکاران چیست؟
81) به اهل مدین برادرآنها شعیب را فرستادیم.گفت ای قوم خدا را بپرستید و اکنون که از جانب خدا برشما برهان روشنی آمد کم نفروشید و در زمین به فساد برنخیزید این برای سعادت شما بهتر است. درکمین گمراه کردن خلق و ترسانیدن و بازداشتن مردم از راه خدا برنیایید تا هرکسی به خدا ایمان آورده به راه کج و ضلالت اندازید.
شما مسلمین هم بنگرید که عده قلیلی بودید و خدا برعده شما افزود. دقیق بنگرید عاقبت حال مفسدان چگونه بود که همه هلاک شدند تا شما از عمل آنان بپرهیزید. شعیب به مومنان گفت اگر به آنچه که من آورده ام گروهی ایمان اورده وگروهی نیاوردند، به خصومت برنخیزید. شما صبرپیشه کنید تا خدا میان ما وآنها داوری کند که او بهترین دادگرانست. گروهی از قوم شعیب به اوگفتند که ما تو و پیروانت را از شهر بیرون میکنیم مگر به آیین ما برگردید. شعیب گفت رجوع ما به آیین شما محال است. هرگز نشود که ما به آیین جاهلانه و باطل شما برگردیم. ما برپروردگار توکل کنیم و از او فتح و پیروزی طلبیم. پروردگارا تو در نزاع بین ما و امت به حق ما را فاتح گردان که تو بهترین فتح و پیروزی بخشنده ای. پس زلزله برآن منکران آغاز گردید و شب را صبح کردند درحالی که در خانه های خود هلاک شدند.
95) ما هیچ پیغمبری به هیچ شهر و دیاری نفرستادیم مگرآنکه اهلش را به شداید(تضاد) مبتلا ساختیم و سپس آن سختی ها را به آسایش و خوشی مبدل کردیم. باز به کلی حال خود را فراموش کردند وگفتند آن شداید به پدران ما رسید و ما ازآن ایمنیم ما هم به ناگاه آنان را گرفتار کردیم درحالیکه از توجه به آن پیامد غافل بودند.
96) چنانچه مردم شهر و دیاری همه ییمان آورده و پرهیزکار می شدند همانا ما درهای برکات آسمان و زمین را بر روی آنها میگشودیم.
101) بیشتر مردم را برعهد استوار ندیدیم بلکه بیشتر را عهدشکن و بزهکار یافتیم.
رعد
2) خداست آن ذات پاکی که آسمان را چنان که مینگرید بی ستون برافراشت آنگاه با کمال قدرت وجودکل را در خلقت بیآراست و خورشید و ماه را مسخر اراده خود ساخت و با دلایلی مفصل منظم و مبین ساخت. باشدکه شما به ملاقات پروردگار خود یقین کنید.
4) هرکس فکر و عقل به کار بندد خواهید فهمید که این نظم و ترتیب درآسمان و زمین با این خواص مذکور به دست طبیعت نیست بلکه به امر خدای با علم و قدرت وحکمت است.
8، 9) مقدار همه چیز در علم ازلی خدا معین است. اوست عالم به عوالم غیب و شهود و بزرگ خدای متعال برتر از هر وصف و ادراک معقول. در پیشگاه علم ازلی اینکه شما سخن به سرگویید یا آشکار و آنکه در ظلمت شب است یا روشنی روز همه یکسانست و خدا برهمه آگاهست. خدا با آنهمه مهربانی به خلق، حال هیچ قومی را دگرگون نخواهد کرد تا زمانیکه خودآن قوم حالشان را تغییر دهند. هرگاه خدا اراده کندکه قومی را به بدی اعمالشان عقاب کند هیچ راه دفاعی نداشته و هیچکس را جز خدا یارای آنکه بلا بگرداند نیست.
رعد و برق وهمه قوای عالم و جمیع فرشتگان همه از بیم قهر خدا به تسبیح و ستایش او مشغولند وصاعقه را بر سر هر قومی بخواهد می فرستد باز هم در قدرت خدای جدل می کنید؟
14) دعوت خدا و رسولانش به حق وحقیقت است.
1721) تنها عاقلانند که هم به عهد خدا وفا میکنند و هم پیمان حق را نمی شکنند و هم آنچه را که خدا امر به پیوند آن کرده مانند دوستی پدر و مادر و محبت به یاران و خدا وخلق را اطاعت می کنند و به خدا و سختی هنگام حساب می اندیشند و هم راه صبرپیشه میگیرند و نماز به پا میکنند و در عوض بدیهای مردم نیکی میکنند. اینان هستند که عاقبت منزلگاه نیکو یافتند. اینان هستند که فرشتگان برآنان سلام می کنند و میگویند تحیت برشما باد که صبرپیشه کردید تا عاقبت نیکو منزلگاهی یافتید.
28)آنها که به خدا ایمان آوردند، قلب هایشان به یاد خدا آرام میگیرد. مردم آگاه شوید که تنها یاد خدا آرام بخش دلهاست.
30) اگرکتابی با اعجاز بیان کوه ها را برفتار و مردگان را به گفتار آرد و زمین را از هم بشکافد همین قرآن باعظمت است.آری فرمان درهمه عالم با خداست. اگر خدا بخواهد میتواند همه را به جبر هدایت کند.
35)آنها را بگو من مأمورم که خدای یکتا را بپرستم و هرگز به او شریک نیاورم. خلق را به سوی او دعوت کنم و بگویم که بازگشت ما به سوی اوست.
37) ما رسولانی پیش از تو به خلق فرستادیم و برهمه مانند تو زنان و فرزندان مقرر نمودیم. هیچ پیغمبری نبوده که بی اذن خدا آیتی و معجزی آورد که هر امری را وقتی معین درکتاب قضای حق مرقوم است. خدا هرچه را بخواهد از احکام یا حوادث عالم محو و هرچه را بخواهد اثبات میکند وعلل حوادث عالم را به مشیت خود تغییر میدهد واصل کتاب مشیت اوست.
32)آیا خدایی را که نگهبان همه نفوس عالم باآثارشان اوست فراموش کردند و برای خدا شریکانی از پیش خود جعل کردند. بگو که نام خدایان خود را برگویید که اینها کیستند و اثر اینان چیست و از چه رو مستحق پرستش شدند. یا اینکه شما مردم نادان میخواهید خدا را بچیزی که در زمین ازآن آگاه نیست،آگه سازید. یا آنکه به ظاهر سخنی می گویید که خود هم حقیقتی برآن قاﺋﻞ نیستید.
14) ولی دعوی غیر خدا همه دروغ است هیچ حاجتی را از خلق برنیاورند و مانند آنکس که بر چاه آبی دست فرو بردکه بیاشامد و دستش به آب نرسد است.
) هیچ ندیدی حال مردمی را که نعمت خدا را به کفر مبدل کردند و در مقابل خدا اضدادی جعل کردند که خود و خلق را از راه خدا گمراه کنند. ای رسول ما به آن بندگان من که ایمان آوردند بگو نماز به پا دارند و ازآنچه که روزی آنها کردیم در نهان وآشکار انفاق کنند پیش ازآنکه بیاید روزی که نه چیزی توان خرید و نه دوستی کسی جز خدا به کارآید.
5) ما موسی را با آیات خود فرستادیم و به او دستور دادیم که قومت را از ظلمات جهل وگمراهی بیرون آورو به عالم نور برسان و روزهای خدا را به یاد آور که این یادآوری برهرشخصی که در بلا و نعمت صبور وشکرگزار است دلایل روشنی خواهد بود. که این ایام لطف بر مومنان و قهر برکافران تفسیرکرده اند.
6) موسی به قوم خودگفت به خاطرآورید این نعمت بزرگ خدا را که شما را ازستم فرعون نجات داد.آنها شما را به شکنجه سخت می افکندند و دخترانتان را به ذلت ابقا میکردند و این ابتلا و امتحان بزرگی از جانب خدا برشما بود.
7) شما بندگان من اگرشکر نعمت کنید برنعمت شما می افزایم و اگرکفران کنید به عذاب شدید گرفتار میکنم. اگرشما اهل زمین همه کافرشوید خدا از همه بی نیاز است و خدا محتاج عبادت شما نیست اما بندگان به طاعت و شکر خدا محتاجند تا به این وسیله به کمال وسعادت برسند.
18) مثل اعمال کسانیکه به خدا کافرشدند به خاکستری میماند که در روز تندباد شدید همه به باد فنا رود و از همه کوشش خود هیچ نتیجه نبرند این همان دوری از طریق نجات است.
24) خدا کلمه پاکیزه را به درخت زیبایی مثل زده که اصل ساقه آن برقرار باشد و شاخه آن به آسمان رفعت و سعادت برشود. جان پاک و با دانش و معرفت و افکار وکردار نیکو در منفعت دایم برای خود و دیگران به درخت زیبای پٌرثمر ماند. خدا اهل ایمان را با عقیده ثابت در دنیا وآخرت پایدار میدارد.
36) ابراهیم گفت پروردگارا این بت سازان بسیاری از مردم را گمراه کردند.پس هرکس در راه توحید وخداپرستی پیرو من است او از من است و هرکه مخالفت من کند اختیارش با توست که تو خدای بخشنده و مهربانی.
57) فرشتگان به ابراهیم گفتند: ما تو را بحق وحقیقت بشارت دادیم و تو هرگز از لطف خدا نومید نباش. ابراهیم گفت آری هرگز به جز مردم نادان مادی کسی از لطف خدا نومید نیست.
39) پروردگار تو به هرچه ما پنهان وآشکار کنیم برهمه آگاهی که تو خدایی و برخدا البته هیچ چیز درآسمان و زمین پنهان نیست. پروردگارا من و ذریه مرا نمازگزار گردان و بار الها دعای ما را اجابت فرما.
*
44) ستمکاران خواهندگفت: پروردگارا عذاب را به تأخیر افکن و ما را به دنیا برگردان تا دعوت ترا اجابت کنیم و پیرو رسولان تو شویم. به آنها پاسخ آید که آیا شما بارها پیش از این در دنیا بودید و سوگند یاد نمی کردید که ما را ابدا زوال و هلاکی نخواهد بود؟ شما ستمگران بودید که در منازل ستمگران پیش از خود مسکن گزیدید وحال آنکه مشاهده کردید که عاقبت ما به سرپنجه قهر مرگ چه برسرآنها آوردیم. برشما سرگذشت آنها را مثل آوردیم ولی دست از کار زشت نکشیدید و هرگز پند نگرفته و بیدار نشدید.
حجر
5)ما هیچ مٌلک و ملتی را هلاک نکردیم جز به هنگامی معین. اجل هیچ قومی ازآنچه در علم حق معین است یک لحظه مقدم و موخر نخواهد شد.
21) بدان که هیچ چیز در عالم نیست جزآنکه منبع و خزانه آن نزد ما خواهد بود ولی ما ازآن برعالم خلق الا به قدر معین که مصلحت است نمی فرستیم.
24) ماییم که خلایق را زنده میکنیم و میمیرانیم و وارث همه خلق که فانی میشوند ما هستیم. البته علم ما به همه گذشتگان وآیندگان شما احاطه کامل دارد.
72) ای محمد به جان تو قسم که این مردم دنیا پرست همیشه مست نفسانیت و به حیرت و غفلت وگمراهی خواهند بود. اصحاب حجر هم رسولان را به کلی تکذیب کردند. درکوهها منازل میساختند تا از خطر ایمن باشند. صبحگاهی صیحه عذاب قهرما آنها را نابود کرد. و به فراز کوه با همه ذخایر و ثروت از هلاک ایمن نگردیدند و ما آسمانها و زمین و هرچه در بین آنهاست به جز برای مقصودی صحیح وحکمتی بزرگ خلق نکرده ایم والبته مقصود اصلی خلقت شما خواهد آمد و تو ای رسول با خٌلق خوش آنها را به حق دعوت کن و اگر نپذیرند دلتنگ مباش. محققا پروردگار تو آفریننده دانایی است و بی مقصود خلق را نیافریده والبته هرکسی به نتیجه اعمالش خواهد رسید. تو از این ناقابل متاع دنیا که به طایفه ای از مردم برای امتحان دادیم البته چشم بپوش و اندوه مخور و اهل ایمان را زیرپرو بال علم وحکمت ولطف و رحمت خود گیر و با کمال حسن خلق بپروان. آنانکه قرآن را به میل خود جزء جزء وپاره پاره کردند و بعضی را قبول و بعضی را ردکردند، قسم به خدای تو که از همه آنها سخت مؤاخذه خواهیم کرد. روزی ازآنچه میکنند، بازخواست می شوند.آنانکه به جز خدای یکتا خدایی دیگرگرفتند به زودی خواهند دانست که در چه جهل واشتباهی بوده اند.
نحل:
90) غم مخور و بذکر اوصاف کمال پروردگارت تسبیح گو و ازسجودکنندگان باش. به یاد خدا شاد خاطرشوی.
85) ما آسمانها و زمین و هرچه در بین آنهاست بجز برای مقصودی صحیح وحکمتی بزرگ خلق نکرده ایم. اکنون تو ای رسول ما با خلق خوش آنها را به حق دعوت کن واگر نپذیرفتند دلتنگ مباش. محققا پروردگار تو آفریننده دانایی است. هرکس به نتیجه اعمالش می رسد.
تهیه و تنظیم از ملیحه رهبری
15 اکتبر 2006

یار جوان /

با نهایت تاسف از خبرٍ دردناکٍ درگذشتٍ رزمنده جوان مرجان اکبری در شهر اشرف با خبر شدم. با آرزوی تصلی خاطر برای یاران و خانواده او و به وﻳﮊه خواهرش فروغ این سطور را که یادآورٍ دوری از او هستند، تقدیم می کنم.
یار جوان

جمعه 29،12،71
درآخرين روزهاي ماه مبارك رمضان بسر مي‌بريم و درآخرين لحظات و ساعات پايان سال‌كهنه هستیم. زمستان گذشت و بهار رسيد. نويد نوروزي را با روح و روان پذيرا شده و مشتاقانه به سوي سال نو و دقايق تحويل آن مي‌شتابیم.
در لشکرما اين چند روز ولولهٍ خانه‌تكانيٍ عید بود و با تكاپوي شبانه روزي همه جا را شسته وآماده‌ كرده‌ایم. تنها‌كندنِ علف‌هاي باغچه‌ باقي‌مانده است. تابلو‌هاي اعلانات همه نو شده‌اند و امسال‌گل وگلدان نخريده‌ام بلكه بچه‌ها با ايد‌ه‌هايِ ابتكاري و با‌گل‌هاي‌كاغذي ازكاغذ‌كشي و دستمال‌كاغذي همه جا راگلباران‌ وشكوفه‌ باران‌كرده‌اند. همه جا از بهار‌، عشق و زيبايي مي‌درخشد و روحِ بهار وعيد، از طراوت ولبخند وتازگي سرشار است.
‌براي سال تحويل همه بچه‌ها در سالن بزرگ اجتماعات جمع خواهيم شد و همه همديگر را خواهيم ديد. از صبح همه درتكاپويٍ انجامٍ باقيمانده‌كارها وآماده‌شدن‌هاي فردي هستيم. اُنيفورم نو، روسري قرمز و... فقط پوتين ندارم‌كه دلم مي‌خواست پوتين نو بپوشم. با عجله يك عيدي براي مرجان(ميليشيايي‌كه در لشکر قبلي‌ام بود.)آماده مي‌كنم.كادو مي‌پيچم وگلي‌ نيز درآن مي‌گذارم. بعد به همراه بچه ها به سوي سالن راه می افتم.
قرارگاه در جوش و خروش، سرود وآواز، نغمه و ترانه وعشق نوروزي است. دركنارجاده بچه‌ها به سوي سالن روانند. من با اشتياق نگاهشان مي‌كنم. قلبم به ديدار‌شان شاد می گردد. نزديك به سال تحويل است. همه به سوي سالن اجتماعات مي‌شتابند.
در راه، مرجان‌ را‌ می بینم. او در قلبم جای محبتِ فرزندي را دارد، از دیدنش فرخندگي و نشاط بهار را دركنار اين يار جوان مي‌يابم.
سالن از صداي ترانه‌ها وكف‌زدن‌ها وغوغاي رزمندگان، نشاط افسانه‌ايِ افلا‌‌ك را به خاطرمي‌آورد. درهرگوشه يك دسته در حال خواندن ترانه‌‌‌اي وكف زدن است.
مسؤل سالن با بلند‌گو همه را به سكوت دعوت مي‌كند. صداي بلند و هيجان‌انگيز تيك تاكِ ساعت، در فضا مي‌پيچيد. لحظاتي قبل از ساعت 6 است. طنين صداي خوشٍ‌گويندهٍ برنامهٍ صداي مجاهد در سالن مي‌پيچد:« يا مقلب‌القلوب والابصار و يا مدبرالليل والنهار،حول‌ حالنا الي احسن الحال….» صداي توپ و صداي‌كف‌زدنها و طنين ترانه عيدتان مبارك (با صداي زيباي دخترم) همراه با تبريك‌ها و عيد ديدني‌ها و بوسه‌ها، سالن را از صفا لبريز‌ مي‌كند. همه‌گويي عاشقانه يكديگر را مي‌يابند، درآغوش مي‌گيرند، مي‌بوسند. تا به حال عيدي و ديداري اين چنين لبريز از صفا نديده بودم. دل‌كوچك من لبالب و لبريز از عشق و عاطفه مي‌‌تپد. در من خداي شادي فرمانروايي مي‌كند!
مرجان را از لابه‌لاي جمعيت دوباره مي‌يابم. با شنيدنِ صداي اذان از سالن بيرون مي‌آيیم. بيرونِ سالن در هوايِ‌ آزاد بساطِ افطاري برپاست. همه به سوي ميز‌هايِ افطار مي‌شتابيم و افطاري‌ مي‌گيريم. دركنار باغچه‌هاي بزرگِ‌ پرگل‌ در يك‌‌گوشه زيبا با مرجان مي‌نشينم. پس از افطارمان، برای تماشا به راه می افتیم. حياط برزگِ سالن اجتماعات با بازارچه‌هاي‌گوناگون به سنتِ ايراني تزيين‌ شده است. يك‌كمرشكن هم با بازارچه وحُجره تزيين شده است. بازارچه، غُرفه پارچه فروشي وكباب‌ پزي دارد. يك عكاس هم هست‌كه‌ با دوربين خالي‌ عكس مي‌اندازد و از جيبش عكس حيوانات را بيرون‌آورده و تحويل مي‌دهد. سازمان پول ندارد‌كه در هيچ شرايط و مناسباتي از رزمندگان عكس بگيرد. بعضي‌ها ده‌ سالي است‌كه عكس خود را نديده‌اند. اگرعكس خود را مي‌ديدند، متوجه مي‌شدند‌كه زمان‌گذشته است، بي‌آنكه‌آن را حس‌كرده باشند. زمان موضوعي‌‌ است‌كه ما به‌آن فكر نمي‌كنيم.
بالاتر از اين محوطه‌،كالسكه قشنگي هست‌كه حاجي‌ فيروز را حمل مي‌كند و الاغ سفيد قشنگي،‌كالسكه را‌كه با پرده‌هاي تور تزيين شده به اينسو وآنسو مي‌‌كشد. قهوه‌خانه بزرگ ومفصلي به سنت ايراني داخل چادري برپاشده است. بردر و ديوارآن پرده‌‌هاي تصاويرشاهنامه فردوسي آويخته شده است. نقالي‌ شاهنامه را مي‌خواند. بساط چايِ قند پهلو و قلیان نيز برپاست. برادران در قهوه‌خانه نشسته اند و برپٌشتی هایٍ زيباي سنتی تکیه زده اند. وارد قهوخانه نمی شویم و ازآنجا عبور می کنیم.
غرفه‌هاي ميوه‌‌فروشي با تزيينات و هنرنمايي‌هاي نقاشي و…زيبا، نشاط‌آور و مجذوب‌كننده است. تمام مدت مرجان دركنار من است. هر‌جا‌كه او دوست دارد، مي‌‌رويم و در هرجا‌ كه او دوست ندارد، توقف نمي‌‌كنيم.
هوا سرد نيست. حتي مي‌توان اُوركت هم نپوشيد.آسمان سياه و زيبا و پُرستاره است. اختر‌ بلند‌كاوياني برفراز قرارگاه، نوروز را رهگشاست. ياد‌كاوه و يادگار بزرگ او نوروز زنده است. روزي‌كه برضحاك شوريد وسنت قيام عليه ظلم و جور را در بنياد‌هاي عاطفه وخشم انساني‌ به خاطر فرزندش، به سنتي انقلابي وجشن آزادي، از نسلي به نسلي‌ جاودان وجاري نمود.
امشب، اين قيرينه شب‌آسمان‌كه با اخترستارگان‌ آبي مي‌درخشد، امشب اين قيرينه شبِ ستم خميني‌كه مي‌سوزد و در غريو فرياد‌ها و رقص‌ها و پايكوبي‌هاي رزمندگان طليعه نور و نوروزي را مژده مي‌دهد.
در يك‌گوشه شلوغ‌، جاجي فيروز با نوايِ سازِ‌گارمان مي‌رقصد. عد‌‌‌‌‌‌ه‌‌اي با لباس‌هاي خنده‌دار(فانتزي)او را دوره‌كرده و مي‌رقصند. بازارِ جاجي‌فيروز خيلي‌گرم است. مدتي بي‌اختيار لبخند برلب وكف‌زنان محو آنها و غرق درشور و نشاط مي‌شویم. ناگهان صداي شليكِ منًور بلند مي‌شود وگل‌هاي آتش‌بازي درآسمان شكفته‌ مي‌شوند.آسمان غرقِ نور و رنگ وآتش‌‌ بازي است. محو در نور و زيبايي می شویم. بعداز آتش‌بازي نوبتِ جشن در سالن است. جشن‌ وپايكوبي‌، ترانه‌ها و سرودها و برنامه هایٍ جديد و پُرنشاط ما را‌ مدهوش و نيمه هشیار می کنند. …
با شنیدنٍ سرودهای انقلابی‌ به مرجان می گویم:« جهان در انتظار رهبري به ويژه خواهر مريم وآرمانِ نوين وضد استثماري ماست. ما پيشتاز‌ان هستيم و ايدئولوژي ما در بلند‌ترين قلل نفي مناسبات ضداستثماري( بين زن و مرد) و تضاد دوران‌ است.‌‌گام به‌گام ايدئولوژي ما همانگونه‌كه ايدئولوژيِ ضد استثماري ماركسيست، جهاني شد و پاسخ به تضادهاي اجتماعي وانساني بود، به عنوانِ خلاق‌ترين راه حلِ تضادهاي پايانيِ قرن بيستم واستثمارِ مضاعف، معرفي و پذيرفته خواهد شد. نسل شما گل مبارزه را خواهد چید و عطرآن را خواهد بویید.» مرجان سرش را تکان می دهد و غرق در سعادت به گفته های من لبخند می زند.
تئآترها و رقص‌ها شروع مي‌شوند. همزمان نيز پذيرايي عيد از ما‌كه به روي صندلي‌هاي خود نشسته‌‌ايم، شروع مي‌شود. عده‌ زيادي از فرماندهان مشغول پذيرايي هستند. متأسفانه آنها‌ نمي‌توانند، برنامه‌ها را ببينند. دراين مواقع من خوشحال مي‌شوم‌كه فرمانده ای نيستم و رزمنده ساده ای هستم و مي‌توانم از هنر لذت ببرم. تئآترحسن‌‌كچل، خامنه‌اي و…رقصِ‌آمنه، رقصِ شاطري و بابا‌كرم… وخلاصه هنگامه‌اي برپاست‌كه تنها به دست مجاهدان پرشور و پراميد‌‌، مي‌توان به پا‌كرد. برنامه‌ها،گل‌هاي شوق وآتشي هستند،كه در سينه‌ها حال‌ و هواي ميهن ‌برمي‌افروزند. رقص‌آسوريِ فليپ، يارگار بلنديست‌كه پايان بخش برنامه‌هاست. رقصي زيبا با لباس‌هايي‌ از ساتن خوشرنگِ ليمويي وآبي وچكمه‌هايِ بلندوكلاه‌هايي مزين با پَرتزييني ولبان پُرخنده‌شان وشور ونشاطشان‌كه سالن را ازجا كنده وآنهايي‌ هم‌كه نشسته‌اند در جاهاي خود مثل موج‌‌هاي دريا به راست وچپ موج برداشته و مي‌رقصند.آنهايي‌كه در جدي‌ترين‌كارها تلاش بي‌وقفه دارند درآفرينشِ هنر وخلقِ شور ونشاط نيز همانطور جدي هستند.
ساعت‌هاست‌كه شب از نيمه ‌گذشته است. تمام امشب را مرجان درکنار من بود و زیباترین ساعات عید را با هم گذراندیم. حال نزديك به سحر است. مراسم به پايان مي‌رسد. بچه‌ها مي‌شتابند‌كه به سحري برسند و فردا را روزه بدارند. همه از هم جدا می شویم و من نیز از مرجان خداحافظی می کنم.
آرزو مي‌كنم‌كه آسمانها نيز چون زمين توانسته باشند اينچنين غرقه در شور ونشاط و پاكي فرو رفته باشند. حتي‌ اگرمَلكي درآسمانها نيز بودم‌،كنار پروردگارم را ترك مي‌كردم، به زمين مي‌آمدم و همراه با اين چشن و سرور پاك، پايكوبي مي‌كردم، مي‌خواندم و بعد به آسمان‌ها برمي‌گشتم.

5 ، فروردين،72
در ايام عيد يك دسته از بچه‌هاي ميلشيا( فرزندانٍ‌ ما‌كه با شروع جنگ خليج از قرارگاه به خارج‌كشور رفتند اما در خارج نماندند و به قرارگاه برگشتند) درلشکرٍ ما براي ديدن دوره آموزشي وتخصصي پانسيون شدند.( موقت و تا پايانِ دوره آموزشي‌شان پیشٍ ما مي‌مانند.) مرجان هم به اينجا آمد. ديدن او برایم خيلي خوشحال‌كننده است. مراسم عيد را با او‌ گذراندم. مرجان هيچگاه محبت مادرنديده. با خاله‌اش بزرگ شده‌كه از او هم زود جدا شده است. به علاوه دختر هنرمند و شاعري است به همين دليل ما به هم نزديك و همصحبت خوبي هستيم. با این حال می دانم که او نيز طلوع وغروبش را در‌‌ پُركردن تنهايي من دارد. همه چيز مي‌گذرد. نسيمِ معجزه‌آسايي‌كه‌‌‌ در اين‌كوير مي‌وزد.گرماي ظهر تابستان، غروب غمگينِ‌ انتهايِ روز، شب سياه و پرستاره با مهتاب پاكش همه در رودي بي‌پايان مي‌گذرند. به طلوع و غروب مي‌انديشم.‌ به‌گذشته و به ‌آينده فكر مي‌كنم.
***
آسمان سياه مثل قير بود. حياط بزرگ و وسيع آسايشگاه و باغچه وحشي و بي‌آرایش‌آن با‌گل‌ها ودرخت‌هاي زيبا در روشناي پروژكتورِ بالاي بام، نيمي در روشنايي و نيمي در تاريكي فرو رفته بودند. دو نيمكت آهني با تختهِ رنگ و رو رفتهِ چوبي در انتهاي حياط قرار داشت و من و مرجان‌ دركنارآن ايستاده بوديم. با هم حرف می زدیم و بعد راه‌ ‌افتاديم و از درب حياط خارج ‌شديم. جاده باريك آسايشگاه تا خيابان اصلي غرقِ‌گل‌هاي رز بود. چند درخت‌ِ تُنُكِ بي‌چيز و بي‌شاخه‌كنار جاده هم بالاي سر رزهاست. زير تاريكي يكي از درخت‌ها ‌ايستاديم. چندكلام ديگر حرف زديم. شاخه‌هايِ پُرگلِ سرخ و سفيد و صورتي رُزها در چشمم و در ذهنم ‌ماندند. خيابان با نوركم لامپ زرد، اندكي روشن بود. با مرجان در تاريكي‌كنار جاده‌ به سمت بنگال هایٍ کار راه افتادیم. چند قدم بعد به او مي‌گويم‌:« به آسایشگاه برگرد! باید استراحت کنی. فردا کلاس داری.» مي‌گويد:« کلاسم که تمام شد از اینجا می روم اما هیچگاه فراموشت نمي‌كنم.» به او مي‌گويم‌:« خوشحالم که تو پیش ما هستی اما خوب... پس از پایان دوره ات باید برگردی. به این زندگی عادت کرده ایم. حالا هم زودتربرو! » مرجان به سوی آسایشگاه برمی گردد و من به اتاق‌كار می روم. مثل هميشه قطرات داغ و سوزان اشك صورتم را مي‌پوشاند. لحظه‌اي بعد ديگر‌گريه نمي‌كنم. دلم نمي‌خواهد به‌ او فكركنم. مي‌ترسم‌كه يكباره با صداي پرواز فوجي‌ از پرندگانِ سفيد دريايي، آسمان آرام يادم، به هم ريخته وآشفته‌گردد و سطح سفيد و پاكِ درياچهٌ ذهنم را، ذراتِ پرِ ريخته پرندگان ( فرزندانمان که از قرارگاه رفته اند)‌،كدر و غم‌آلود‌كند.

ظهر مرجان را در سالن غدا خوری می بینم. او ازکلاس برگشته است و دركاغذ سفيد دفترچه‌اش دو شاخه ياس سفيد برايم پیچیده است‌. ساقه‌هاي آنها را با نخ به هم بسته است. گلها را به من مي‌دهد. اينهمه زيبايي و محبت، برايم غيرقابل تصور است! به او مي‌گويم‌:« شايسته محبتش نيستم.» به من می خندد!
هواي بيرون‌گرفته و غبارآلود است.كنار عشتار ايستاده‌ايم و نان داغ مي‌كنيم. دقایقی به مرجان نگاه می کنم. خمینی یک نسل از این زیبایی و طراوت و شادابیٍ انقلابی را از بین برد. نابودی ادامه دارد..... نگاهم را از گونه‌هاي شاد و پرخنده مرجان‌ برمي‌گيرم و بغضي‌ را‌كه راه‌ گلويم را بسته است‌، قورت مي‌دهم. گُل‌‌هاي معطرٍ ياس را دركيسه نايلكس نان می گذارم! بعد از غذا‌ آنها را به اتاق‌كار مي‌برم. عطر پاك و خوش‌آن اتاق ‌كار‌كوچكم را پُر مي‌كند. هركس به سراغم مي‌آيد مي‌پرسد:«كي برايت‌گل آورده؟» با غرور پاسخ می دهم:« مرجان!»
اگر فرصت بود داستان این محبت را مي‌نوشتم. اما روزها از قعرجگرم مي‌گذرند و برحلقه‌هاي روبه سفيدي مويم مي‌نشينند، و من با شتاب به آنسو روانم‌كه هفته پيش صديقه‌ خواهرمان با يك سكته قلبي به آنجا، به پهنه آبي وپاكي آسمان پركشيد. چه‌كس‌ مي‌ماند تا يادِ اين روزها را در دفترها جاودان‌كند؟
16 فروردين.
بعد از رسيدن خبر موفق عملياتِ نامنظم جشن بزرگي برپا‌كرديم‌. همه جشن گرفتیم. بچه های میلیشیا اینجا بودند. مرجان هم پیش ما بود. دو نسل درکنار هم آنقدر زديم و رقصيديم‌كه نيمه‌هاي شب، خسته وكوفته، از پا درآمديم. ولي بيدارباش صبح همان 30، 5 بود. درشب جشن بچه‌ها ميزها را جمع‌كردند و سالن را خالی کردند. بعد در وسط سالن برادران مي‌رقصيدند. ما دست مي‌زديم. بعد يكي‌يكي لشکرهای دیگر‌ هم با سرو صدا و طبل و سنج وگل آمدند. آنقدرگُل‌كنديم ويكد‌يگر را گلباران‌كرديم‌كه‌كف سالن غرق ‌گل بود. همه بچه‌ها دور هم جمع بودند و جشن مفصل‌ بود و آنقدر با آهنگ‌هاي بندري و شاد رقصيدند‌كه ديگر از خستگي رو به بيهوشي بودند. برای من دیدن اینهمه شادی به خصوص درکنار نسل نو و میلیشیاها و به وﻳﮊه مرجان سعادت بخش بود.

مرجان درست آموزش‌هايي را مي‌بيند‌كه من ديده‌ام. به همين دليل مطالبي را‌كه بلد نيست اغلب از من مي‌پرسد. به هنگام انجام تكاليفش مشاهده مي‌كردم‌كه با عشق و وسواس عجيبي آنها را انجام مي‌دهد. خوشحال است که بتواند در هفده سالگی موفق به گرفتن تخصص در رشته برق نفربر شود. به پدرش علاقه خاصی دارد و می گویدکه می خواهم همیشه به وجود من افتخارکند.

امروز غروب ناگهان باران‌ عجيبي باريد. ابتدا آسمان پُوشيده از ابرهايِ دودآلود، زرد وخاكستري شد.آسمان يكباره مثل شب‌گرفت.آنگاه باريد. باريد و باريد و باريد. من درآسایشگاه بودم. مرجان را صدا کردم و هر دو زير رگبار ايستادیم و از سر تا به پا خيس شده بودیم. باران برتنمان روان بود. از شادي قهقهه مي‌زدیم. بارانی چنین شاد تصويري زيبا وتازه‌ از دوستی در قلب ما به جا می نهاد.آنقدر باران باريدكه درياچه‌‌هاي‌كوچكي در دور وبر ما و در همه جا در بیابان درست شده بود.
شب پس از آنهمه باران، انعكاس زيبايٍ ساختمان‌هاي روشن و پنجره هایٍ فيافي وآسايشگاه‌ها در بركه‌هايِ باران، زيباییٍ شب های افسانه ایٍ هزار و یک شب را به این بیابانها بخشیده بود. پس از شام در راه بازگشت از سالن به همراه مرجان این بهشت زیبا را تماشا کردیم. درآسایشگاه شعری را که سروده بودم به مرجان دادم.

چشمه
آه چشمه، چشمه‌‌، چشمه،
صد چشمه جوشيده از اشك باران،
زلال و بهاري،
صد چشمه جوشيده از اشك‌ سينه،
خونين و جاري.

آه چشمه‌، چشمه،
صد چشمه شوق،
صد چشمه لبخند،
صد چشمه اميد،
گلبرگ بشوي!
گلبرگِ رخِ غمگين،
گلبرگ‌ دل خونين،
بشوي!
ٱ
آه چشمه، چشمه‌،
جاري شو!
از سينه برمژگان،
از مژگان
بر رخِ چون شقايق.

صد چشمه جاری،
نمناكم از اشك،
زرد و سرخ ،
گِل‌آلود وارغوانيم،
بشوي
زلالم‌كن.

در اين‌كوير،
بی باران
در اشک خود
صدف
‌می گردیم،
و گوهر می يابیم.


6،ارديبهشت،72
مرجان يك نامه چند صفحه‌اي براي من نوشته بود. نامه قشنگی بود. در پاسخ به نامه اش این شعر را برایش نوشتم.
گل سپيد
گل‌كوچكِ سفيد
جهنم براي چه بود؟
چرا طوفان،
از باغ باور ما عبور‌كرد؟

جهنم،
براي سوزاندن محبت بود،
محبتی که با نیرنگٍ عمامه ،
سوخته و حرام ‌گشته ‌است.

سفر رهايي را،
با گذشتن‌ از باغ عاطفه‌ها،
بايد باوركرد.
شعله‌هاي آتش،
خود اين را مي‌گويند.

تو،
گل‌كوچك سفيد،
هنوز عطرعاطفه‌هايت،
در خاطرِ ديوارها نيز،
مانده است.
چه باك،
اگرجهنم،
شعله بر دامن‌گلستان‌ كشد؟
نترس!
گلِ عاطفه هرگز نمي‌ميرد،
گل از راه مرگ،
به سويِ زندگي باز مي‌گردد.

گرچه،
قلبم ازگل عاطفه خالي‌ست،
اما از عشق و ايمان،
به نبرد‌هاي نامنظم،
براي رهاييِ
خلق و ميهن،
پر است.

خرداد، 72
دوره آموزشی مرجان با موفقیت تمام شد. مرجان توانست با پیروزی آموزش خود را به پایان ببرد. او و بقیه بچه های میلیشیا به لشکر خودشان برگشتند. در دفترم به یادش آخرین شعر را می نویسم.
یار جوان
یار جوان
لبخندت چو بهارانست،
و با من خواهد ماند.

تو را مي‌یابم،
وقتي‌كه از غبار چشمانم،
واز سايه مژگانم،
دردم را مي‌خواني.

آنگاه‌كه سرم را رو به بالا،
و نگاهم را رو به افق‌هاي خاور،
شكافنده مي‌بيني.
آنگاه‌كه بين ما راهي وغباري نيست،
آنگاه‌كه تو در سراي دل من هستی،
و من همه،
محو لبخند تو،
و نقشبندِ ذهن من،
نگاه تو،
وصداي پروبال پرندگان،
‌كه اين‌آسمان‌‌آبي را پُركرده است.

ردِِّ پرواز محبتت،
در جاده ابريشم جانم مي‌ماند.
و عطرسبكبالٍ پروازي،
بدون بازگشت را
به خاطر می سپارم…

ملیحه رهبری
09، 06، 2006


Freitag, 6. März 2009

مسافر/

مسافر
بوی خوش مسافر مثل عطرگل سرخ اتاق را پٌرکرده است.گردا گرد مسافر همه لبخند برلب دارند. همه خوشحالند. مسافر خسته است
و غبار راهی که بر رخ دارد، بوی خاک وطن می دهد. شاید از اینروست که ما او را با نگاهمان می بوییم.
مهین مثل پروانه به دور مسافر می چرخد. هرکس سعی میکند به نوعی خوشحالی خود را از دیدن مسافرنشان دهد. مسافر به شوق آمده از اینهمه محبت می گوید:« مرا اینقدر عزیر نکنید. به عزیز بودن عادت ندارم. من از جایی می آیم که درآنجا نه کسی عزیز است و نه عزیزی در آن باقیمانده است. حتی خدا هم درآن ولایت عزیز نیست.» مسافر بی اختیارآه می کشد. ما متأثر می شویم. شاید هم خجالت می کشیم. مهین با عجله چای تازه دم را دمٍ دست مسافر می گذارد و با خنده میگوید:« اینجا عزیز هستی. ما دوستت داریم. نگاه کن ببین همه دوستان برای دیدنت آماده اند.» مسافر نگاهی به جانب ما می افکند. بسیاری از ما را نمی شناسد. به سادگی می گوید:« زحمت کشیده اند اما من که کسی نیستم. باعث شرمندگی است.» مروارید می گوید:« شما دیگر این حرف را نزنید. همه دوستان وصف شما را شنیده اند و برای دیدن شما آمده اند. شما با هزارتا مسافرکه ازایران بیآیند فرق دارید.» مسافر خنده کوتاهی کرده و می گوید:« من با هیچکس فرقی ندارم. علاقه شما برای دیدن من حتماً به خاطر علاقه تان به وطنتان است. می خواهید که از زبان من بشنوید، ایران چه خبر است! نزدیک به سی سال است که ما با این آخوندها در حال سرکردن هستیم. سال به سال هم بدتر می شود. جهنم که می گویم واقعی است. فکرشو بکنید، تهران الآن روزها 20 میلیون نفر جمعیت دارد و شبها 15 میلیون نفر... زندگی برای خیلی ها مصیبت وگرفتاری است. از صبح تا شب دنبال یک لقمه نان دویدن است. پول ارزشی ندارد. همه زیربار قرض هستند. درآمدشان کفاف نمی دهد. یک میلیون تومان باید درآمد داشته باشی تا اجاره خانه ات و مخارج مدرسه یا دانشگاه بچه ات را بدهی و خورد و خوراک هم چه عرض کنم! برنج ایرانی پیدا نمی شود. درآمد مردم کفاف خرید برنج ایرانی را نمی دهد. از همه جای دنیا برنج وارد ایران می شود. برنجی که مردم قدرت خریدش را داشته باشند، برنج آشی است.گوشت چیز لوکسی است. شما باور نمی کنید اما با کمتر از یک میلیون درآمد، نمی توان زندگی متوسطی داشت. مسخره است اما آدمهای متوسط میلیونر هستند چون میلیون تومان پول حساب نمی شود، آنها که دستشان به دهنشان می رسد، میلیاردر هستند. از کجا درآمد دارند،کسی سر در نمی آورد. درکنار میلیونر ها و میلیاردرها، گداها هستند.گدایی یک شغل است. یک شغل آبرومندانه در مقایسه با خودفروشی یا خرید و فروش مواد مخدر است! زن و بچه، پیر، جوون گدایی می کنند. از در هر مغازه که بیرون بیآیی، یک بچه به پایت می چسبد و تا چیزی ندهی، ولت نمی کند. حکومت آخوندی یعنی همین! از خانه که پایت را بیرون بگذاری، جنگ اعصاب است. رانندگی و ترافیک که جای خود دارد. یا باید دعوا کنی تا راهت باز بشود یا با تو دعوا می کنند تا کارشان پیش برود. کتک کاری و چاقوکشی که دیگرعادی است. تهران و شهرستان هم ندارد. نزدیک به دو ماه پیش در شهر چالوس، یکی از اقوام ما به مغازهٍ قصابی می رود. حدود ساعت هشت و نٌهٍ شب بوده است. یکدفعه از بیرون مغازه سر و صدای فریاد می شنوند. همه از مغازه بیرون می آیند و می بینندکه دعواست و یک مرد گٌنده یک جوانک نحیفی را زیر ضرب گرفته و با یک چیز تیزی در سرش می کوبد. جوانک فریاد می زند و خون از سر و صورتش به راه افتاده است. قصاب محل دخالت می کند و جوانک را از زیر دست مرد گٌنده بیرون می کشد. جوانک فرار می کند و مرد گٌنده از دخالت قصاب عصبانی می شود. دوست ما که با فاصله از صحنه، شاهد ماجرا بوده ناگهان صدای دو تا تیر می شنود. مرد گٌنده که پسرک را می زد، اسلحه دستش بوده و با همان اسلحه دو تا تیر توی سینه قصاب محل شلیک می کند. هیچی، قصاب محل کشته می شود. حالا قاتل کی بود؟ قاتل از رﺋسای کمیته بود. این جوانک مشروب خورده و کمی مست بوده و موقع خارج شدن از پارک ماشینش یک کمی به ماشین این آقا خورده بود بعد از ترس فرار می کند.آقا هم دنبالش می کند. با هم تعقیب وگریز داشتند تا اینجا رسیده بودند و بعد قصاب بیچاره به خاطر نجات جوانک کشته می شود. همان شب خبر این قتل در چالوس می پیچد. روز بعد مردم از تمام اطراف چالوس سرازیر می شوند و تمام شهر به هم می ریزد. مردم به کمیته حمله می کنند و بعد مراکز رژیم در شهر را به آتش می کشند. جنگ درست وحسابی راه می افتد و ادامه پیدا می کند تا یک هفته هر روز روزنامه ها درباره این موضوع می نوشتند و هیچکس هم نمی دانست که اصل قضیه چی بوده است. یکبار می گفتند، منافقین هستند، بار دیگر می نوشتندکه .... بالآخره مقامات شهر قول می دهندکه قاتل قصاب را محاکمه کنند و شهرآرامش نسبی پیدا میکند. اما مردم درس خوبی به کمیته چی ها دادند. یکی از دوستانمان در چالوس دکتر پزشک قانونی است، می گفت، درعرض ماه گذشته، شش جسد در اطراف چالوس پیدا کرده اندکه به پزشک قانونی فرستادند. همه به طور وحشتناکی با قمه کشته شده بودند. اجازه ندادندکه موضوع در روزنامه ها انعکاس پیدا کنند. معلوم نشد که به دست چه کسی کشته شده اند. الآن مردم عادی هم همه سلاح های سرد تهیه می کنند. قمه می کشند. خشونت و نا امنی بالاست و.....» مهین می گوید:« تمام این مصیبت ها را آخوندها با خودشان آوردند و باید بروند تا این جهنم تمام شود.» مسافر می گوید:«آنها که با پای خودشان رفتنی نیستند ما را هم با خودشان به گور می برند. یکسال است که با سیاست های احمدی نژاد منتظر هستیم که به خاطر بمب اتمی آخوندها بمباران شویم. چشمانمان به آسمان است که کی هواپیماهای آمریکایی می آیند و از دست زندگی و از دست جهنم آخوندی هر دو راحت می شویم. مٌرده شور اصلاحاتش را ببرد. فکر رﺋﻴﺲ جمهور باید چقدر عقب مانده باشد که با دکه زدن بخواهد مشکل بیکاری در مملکت را حل کند! آخوندها باید بروند. خودشان هم می دانند اما بدبختی در این است که همه آنها که می خواهند آخوندها بروند، هیچکدام همدیگر را قبول ندارند. مردم با این رژیم قهر هستند.کسی تلویزیون رژیم را نگاه نمی کند. یا روزنامه های سانسور شده را نمی خوانند0 مردم همه ماهواره دارند. حتی آن دهاتیه هم ماهواره دارد. متأسفانه تلویزیون های خارج کشور خواسته یا ناخواسته، بهترین خدمت را به آخوندها می کنند. خارج کشور چه خبر است که اینقدر همه با هم توی تلویزیون دعوا دارند. رژیم مخصوصاً پارازیت روی برنامه هاشان نمی اندازد تا مردم با دیدن جنگ و دعواهای آنها ناامید شوند. این تلویزیون های خارج کشور چیکار به اعتقادات مردم دارند وچرا به همه چیز به گونه زشتی توهین می کنند. مردم از این برنامه ها خوششان نمی آید. اگر اینها دو ماه تلویزیونشان را تعطیل کنند(خفه شوند) و دست از جنگ و دعوا بردارند و فقط در روز دو بار اخبار را پخش کنند، ما خودمان اینجا ترتیب آخوندها را میدهیم. تهران 20 میلیون نفر جمعیت داره، اگر از این جمعیت دو میلیون قیام کنند، این رژیم را می اندازند. این دو میلیون را با هم متحدکردن مشکل است. همه از سیاست بیزارند. جوانها هم از سیاست بیزارند. باور نمی کنید اما اگر همین اندی که خارج کشور است بتواند تا مرز بیاید، دو میلیون به خاطرش بلند می شوند! حرف منو باور نمی کنید اما شوخی نیست!» مسافر سکوت می کند. نفس در سینه ما حبس شده است. سر من گیج می رود. مسافر ادامه می دهد:« جوان های امروز به خاطر آنچه که ما دیروز انقلاب کردیم، انقلاب نخواهند کرد. آخوندها می خواستند با یک کٍش ما را به 1400 سال قبل عقب بٍکشند اما این کٍش قوی بود و ما را به سه هزار سال قبل پرتاب کرد.آخوندها سعی میکنند که همه چیز را عربی(اسلامی) کنند، ما در مقابلشان سعی می کنیم که از فرهنگ ایرانی دفاع کنیم و با این اسلحه جلوی فرهنگ عربی آخوندها بایستیم. مردم جاهایی که آخوندها می روند، پا نمی گذارند. حتی برای روشن کردن شمع و یا نذرکردن به جای مسجد به کلیسا یا مکان های زرتشتی ها می روند. امثال ما، با دیوار اعتقادی و فرهنگی بین خودشان و آخوندها مرز کشیده اند و توی چهاردیواری خودشان هستند اما جوان ها همه آزادی می خواهند.آزاد مثل زندگی در اروپا. هیچکس دلش نمی خواهد در ایران بماند. همه دلشان میخواهد که از ایران آخوندی فرار کنند. نمی توانند به اروپا فرار کنند، راه دیگری پیدا می کنند. الآن فرار به هندوستان و ژاپن و... مٌد شده است.» مسافرٍ خسته سرفه ای میکند. جرعه ای چای سر می کشد. ما ساکت هستیم و برخی سر خود را به پایین انداخته و در فکریم. مسافربا شرمندگی می پرسد:« ناراحتتان کردم؟ سوقاتی خوبی از ایران نیآورده ام! نیست؟» چند نفری با عجله پاسخ می دهند:« نه! درد دل های شما شنیدنی است.اگرخسته نیستید، ادامه دهید.» مسافرلحن کلامش را عوض کرده و میگوید:« از دست آخوندها اغلب باید گریه کرد اما بعضی وقتها هم کارهایشان خندیدنی است. مثلاً چند وقت پیش دو تا از اقوام دانشجوی ما(یک دختر و یک پسر) در شهر یزد( محل تحصیلشان) در خیابان به هم برخورد میکنند. به رسم خانوادگی با هم دست می دهند. بعد توسط کمیته دستگیر می شوند و پدر و مادرشان از تهران خوانده می شوند و کمیته به آنها می گوید که اینها در خیابان با هم دست داده اند و این کار حرام است و هیچ چاره ای ندارند، مگر آنکه با هم ازدواج کنند.» در این لحظه همه حضار به شدت می خندند و به شدت علاقمند هستند که نتیجه این ازدواج نا خوانده را بدانند. مسافر می گوید:« البته آن دو دانشجو نمی خواهند با هم ازدواج کنند باید درسشان را تمام کنند اما کمیته ول کن نیست! توی شهرستان ها مردم هنوز از این بساط های آخوندی می ترسند اما توی تهران مردم مثل سابق از پاسدارها یا کمیته چی ها نمی ترسند. به خصوص جوان ها که هیچ ترسی ندارند. چند وقت پیش به مراسم عروسی یکی از دوستانمان دعوت شدیم.آخر شب یک ماشین کمیته برای بهانه گیری و دخالت آمد. ما ترسیدیم اما چند تا از مردان جوان چراغ ها را خاموش کردند و عروس و مهمانان را از درب پشت منزل بیرون بردند. بعد با استفاده از تاریکی، کمیته چی ها را چنان کتکی زدندکه ماشین بعدی جرأت نکرد، جلو بیآید. روز بعد پدر عروس و چندتایی ... دستگیر شدند. پدر عروس جوابشون را داده بود وآخرش کمیته چی ها فقط پول می خواستند! خانواده عروس چند هزار تومان جریمه شدند که چیزی نبود و قیمت خرید چند عدد آدامس است. اما چقدر بدبخت هستندکه دنبال همین چند هزار تومان پول هستند. حتی به فکر پاسدارهای بدبخت و کتک خورده شان هم نبودند. نه تنها کمیته چی و پاسدار به هزار بهانه از این قبیل، دنبال چاپیدن مردم هستند بلکه همه جا همین بساط است. بدون رشوه هیچ کاری پیش نمی رود. پول خداست. پول فرمانروایی می کند. معلوم نیست که این مملکت به طلسم کدام شیطان حرامزاده ای افتاده است. این ابلیس چنان بساطی برای ما مردم پهن کرده است که کسی باور به نجات و خلاصی از این جهنم ندارد.» مهین با صورت برافروخته و صدایی که از شدت خشم می لرزد رو به مسافر می گوید:« تا اروپا پشت اینهاست و نفت می خرد و با پول نفت، اینها هم حقوق های کلان به کمیته ها و پاسدارها و.... می دهند، این رژیم نمی اٌفتد و این جهنم هم ادامه دارد. حمایت این پدرسوخته ها از رژیم نزدیک به سی سال است که پدر مردم را درآورده است.» مسافر آهی کشیده و می گوید:« همه ما می دانیم که این آخوندها اگر تا به حال نیآفتاده اند به خاطر پشتوانه شان بوده است. خودشان که کسی نیستند. اگر پول نفت قطع بشود. اگر نتوانند حقوق ها را بدهند، شاید به یکماه هم نکشد که مردم قیام کنند و بساط این حهنم را برهم بریزند. فعلاً که همه آرزوی فرار از این جهنم را دارند. با آنکه ایران وطنم است و دوستش دارم اما از لحظه ای که هواپیما مرا از جایی که آخوندها حاکم هستند، جدا کرد، احساس کردم که بارهای سنگین از روی دوشم برداشته شدند و بعد از سالها نفس راحتی کشیدم. باور کنیدکه حتی دنیا را زیبا دیدم. حتی زمین و زمان برایم فرق کرد. بهشت آنجاست که حکومت آخوندی نباشد. فرقی نداردکه کجای دنیا باشد، جایی که ظلم اینها نباشند، نور خدا همانجاست.

دوشنبه
، اٌکتبر، 9، 2006

تاریکی جنگ /

نوشته: ملیحه رهبری
 
تاریکی جنگ و روشنای امید

نمي‌توانم واقعيتِ تلخِ روزهايي‌ را‌كه مي‌گذانيم، باوركنم. جنگ چهره ای به غایت زشت وکریه دارد و بیش از هرکس باعث آزارکودکان می شود. حدودِ يك ماهي است‌كه بچه‌ها از مدرسه و پانسیون به خانه نیآمده اند.آخرين بار‌كه‌آنها را ديدم قبل از جنگ بود. به دليلِ شرايطِ آماده باش، بچه ها در پانسیون می مانده اند‌.آخر این هفته به ما اطلاع دادند‌كه بچه‌ها را بايد تحويل بگيريم‌، حمامشان‌كنيم و لباس‌هايشان را بشوييم و يك چمدان هم برايشان ببنديم. زيرا از مدرسه و پانسیون به شهربغداد منتقل مي‌شوند. شايد هم از آنجا به جايِ ديگر و امن تری منتقل شوند
روزِ پنج‌شنبه دخترکم را در محل کارمان تحويل‌گرفتم. نازنينِ‌كوچولوي من مثلِ شاخه‌‌هايِ درختِ سوخته‌، خودش و لباس‌هايش سیاه و‌كثيف بودند. نخستین بار است که او چند هفته به حمام نرفته است. به دليلِ قطعِ برق، در پانسیون امكان حمام وجود ندارد. در اینجا هم ما برق وآب گرم نداریم. آبگرمکن کار نمی کند. تصميم‌گرفتم‌كه به هر قيمت شده، او را حمام‌كنم. با هم به سمت خانه راه افتاديم. قرارگاه مثل بيابانِ برهوت‌، سوت وكور بود. هيچ ماشيني پيدا نمي‌شد‌كه با آن به خانه برويم. به دليلِ شرايطِ جنگ و قحطي و جيره‌بندي، بنزين پيدا نمي‌شود‌‌. ماشين‌ها همه خوابيده‌اند. مي‌‌بايد تمام راه از محل کار تا خانه را‌ كه حداقل دو ساعت راه است، پياده طي مي‌كرديم. مقداري‌كه راه رفتيم نازنين من خسته شد و شروع به غرولندكرد. چه مي‌‌توانستم‌ در بيابان، جز یاری خواستن از خداوند بكنم؟ به دختركم دلداري دادم‌كه نبايد نااميد شود، ماشيني پيدا مي‌كنيم‌كه ما را به خانه برساند. او با عصبانيت و نومیدانه گفت:«‌ ماشيني نيست‌كه ما پيدا‌كنيم. الکی نگو!» او راست‌ مي‌گفت و به طور واقعی و مادی امکان ماشینی وجود نداشت که ما پیدا کنیم اما من اصلاً نااميد نبودم. به تازگي‌كليدِ مشكل‌گشايي‌ يافته بودم. نمي‌دانم‌ چرا با یاری خواستن از خدا، در شرايط سخت بر من‌گشايشي پديدار مي‌شد. به دخترم‌گفتم‌:« ببين مامان جان، من تنها می توانم از خداوند کمک بخواهم و اگر ماشيني پيدا شد و ما را رساند تو بايد اين موضوع وکمک خداوند را فراموش نكني. بعدها‌كه بزرگ شدي، خداوندی را كه به ما‌ كمك‌كرد به خاطر بياوري.» او ناباورانه به من‌ نگاه‌كرد.‌ چون از زبانِ من کلمه غيرملموسي به نام خدا را مي‌شنيد. تا به حال من به این شکل یا به طور جدی درباره خدا یا وجود خدا چیزی به او نگفته بودم. قبل از جنگ همه تضادهای ما به کمک سیستم های بسیار منظم و مرتبمان حل می شدند و او هم همین را می شناخت.
ما در وسطِ جاده که خالی از هر ماشین یا آدمی بود به راه رفتن ادامه دادیم‌. طولی نکشیدكه ناگهان، معجزه پدیدار شد و ماشينِ آيفاي بزرگي از رو به روي ما آمد. ما دست بلند‌كرديم و آیفا نگه داشت. من مشكل خود را به راننده گفتم. راننده برادر خوبي بود. حاضر شد تغييرِ مسير بدهد و ما را برساند. او در خلافِ جهتِ ما حركت مي‌كرد و به دلیل کمبود و جیره بندی سوخت نباید به خاطر مسافر راهش را عوض می کرد (اجازه نداشت راهش را طولانی کند)، اما به خاطر دخترم حاضر شد. دخترم خیلی خوشحال شده بود.
به خانه‌كه رسيديم، هيچ نفتي نداشتيم. خانه مثل یخچال سرد بود. زمستان بود. با روشن‌كردن‌ شعله‌هايِ‌ گازآشپزخانه وگرم‌كردن آب، حمام نسبتاً قابل تحملي براي دخترم درآشپزخانه درست‌كردم و حمامش‌كردم. از سرما مي‌لرزيد. مي‌ترسيدم‌كه مريض شود. تا به حال ما در چنين شرايط فقرجدي‌اي قرار نگرفته بوديم‌كه نفت نداشته باشيم. حمام براي بچه‌ها نداشته باشيم. هيچ چيز براي خوردن نداشته باشيم. باقي ماندهِ مواد داخل يخچال را دخترم با اشتها ‌خورد. با خود فكرمي‌كردم‌كه چرا به چنين روز سياهي نشسته‌ايم؛ جنگ و فقر و بی برقی، بی نفتی، و بی غذایی و.....
اين افكار لحظه‌اي از سرم عبور کردند و بعد ديگر به آنها فكر نکردم. وقت‌كمي داشتم‌ تا به‌كارهاي دخترم برسم. او هم مرتب با من حرف مي‌زد و از من سؤال مي‌كرد.کجا هستم و چه کار می کنم و آیا بمب برسر ما ریخته شده است.... و من به او دلداری می دادم که نگران نباشد و ما در جای امنی هستیم و....
بعد او مثل همیشه شروع به شکایت از همه چیز می کند. به شکایت های او عادت دارم و اهمیتی نمی دهم. من خوشحال هستم‌كه موفق شدم با‌كمترين امكانات قبل از مسافرت حمامش‌كنم. دخترم به لطافت و ظرافت يك‌گل است. خيلي‌كثيف بودكه پاكيزه شد‌ه است. لباس‌هاي تميزي به تنش‌كرده و سير مي‌بوسمش. چمدانِ‌كوچكش را با كمك هم مي‌بنديم. باآنكه زمستان است اما علاقه داردكه لباس‌هاي قشنگ تابستاني‌اش را درچمدانش بگذارم. در ضمنِ بستن چمدانش آهسته آه مي‌كشم. زيرا نمي‌دانم‌كه برايِ چه سفري آماده‌اش مي‌كنم وکی او را دوباره خواهم دید. پس از پايان‌كارهايمان، خانه را ترك‌كرده و با عجله به راه می افتيم. مرتب صدای آﮊیر هوایی به گوش می رسد و دخترم خیلی می ترسد. فرصت ندارم‌كه به اين موضوع فكركنم‌كه اين آخرين باري است‌كه با او در خانه بوده‌ام و پس از اين ما ديگر درکنار هم نخواهیم بود و این آخرین باری است که او را در زیر این طاق و در خانه قشنگ و پٌرخاطره مان می بینم.
*
دوباره با پای پیاده به راه افتادیم. من‌‌ اميد نداشتم که ماشینی پیدا کنیم. چون در منطقه مسکونی ديگركسي زندگي نمي‌كردکه ماشینی از آن عبور کند. دخترم‌كه معجزه بار پيش را ديده بود‌، اصرار داشت‌كه دوباره از خداوند کمک بخواهم. من خودم نيز باور نداشتم‌كه معجزه دوباره اتفاق بیفتد.‌ با اين حال در دل شروع به‌‌ یاری خواستن از خداوند‌كردم. مقداري راه رفتيم و برحسب اتفاق یا شاید هم معجزه آسا، باز ماشينِ آيفايي پیدا شد‌ كه ما را به مدرسه و پانسیون دخترم رساند. دختركم خیلی خوشحال بود‌، چون مجبور نشده بود با پای پياده تا مدرسه بیاید. او جثه بسیار نحیفی دارد و پاهايِ‌كوچكش زود خسته می شوند و درد مي‌گیرند. به هنگام خداحافظی با علاقه از من مي‌پرسد‌:« مامان اين چي بودكه اينقدر خوب بود!» به طور ساده به او توضیح می دهم كه نام خدا بود. وقتي ما خوب هستيم خدا به ما‌كمك مي‌كند. دخترم بلافاصله می خواهد بداند که آيا من آدم خوبي هستم؟ به او پاسخ می دهم‌كه هستم و اگر نبودم خداوند به ما کمک نمی کرد. باز می پرسد‌كه چطوري آدم خوبي شده‌ام؟ اين‌كه چطوري من‌آدم خوبي شده بودم را نمي‌توانم برای دخترم توضيح دهم، به او می گویم:« وقتی بزرگ شدی، خودت آن را خواهی فهمید. خودت هم آدم خوبی خواهی شد!» دخترم دست هایش را به دور گردنم می اندازد و ناگهان محکم به من می چسبد و شروع به گریه می کند و در میان هق هق گریه می گوید، « من نمی خواهم از تو جدا شوم. من می ترسم. من از صدای هواپیماها می ترسم. من از صدای بمب می ترسم. من نمی خواهم بمیرم. من نمی خواهم تنها شوم. من می خواهم همیشه با شما و پیش برادرم باشم. شب ها آﮊیر می کشند و ما به سنگر می رویم. آنجا خیلی زیاد هستیم. بچه های کوچیک گریه می کنند و من خوابم نمی برد. من پیش تو می مانم. من به مدرسه و پانسیون برنمی گردم.» چاره ای ندارم جز آنکه به او اطمینان دهم و ترس را از او دور کنم. بی آنکه او را از سینه خود جدا کنم، آهسته در گوشش می گویم:« تو نباید از مرگ یا تنها شدن بترسی. تو خودت می دونی که دایی قهرمان و مامان بزرگ و بابا بزرگ و حتی یک داداش کوچیک و خوشگل تو پیش خدا رفته اند و اگر تو هم پیش آنها بروی، مامان بزرگ از تو مواظبت خواهد کرد و دایی جون با تو بازی خواهد کرد و یک برادر بزرگ هم آنجا داری که تنها نباشی. اما قرار نیست که تو بمیری، برای همین شبها به سنگر می روید تا زنده بمانید. در سنگر باید خیالت راحت باشد که بمباران خطری ندارد.» ناگهان هق هق گریه اش قطع می شود. دست هایش را از دور گردنم باز می کند و با چشمان اشک آلودش به من نگاه می کند. اشک هایش را پاک می کنم و با اعتماد به نگاهش پاسخ می دهم. موضوع جدیدی در ذهنش وارد شده است و ترس را از دهنش دور می کند. به نظر می رسد که نه تنها حرف های مرا باور کرده است بلکه کنجکاو هم شده است که برادر و دایی قهرمان و مادر بزرگش را ببیند. تند و سریع می گوید:« دیگه نمی ترسم. دوست دارم که دایی جون و برادرم را ببینم. حالا دیگه، تو برو!»
معلم دخترم جلوی درب ورودی ساختمان ایستاده است و ما را نگاه می کند. به دیدن این صحنه ها که گاه کوتاه و گاه هم طولانی هستند، عادت دارد، با محبت دخترم را صدا می کند. دخترم با خوشحالی و اطمینان از من جدا می شود. دقایقی بعد با پای پیاده به راه می افتم. جاده زیر پایم، جاده پیش از جنگ نیست. به قوت حس می کنم که هیچ چیز در هیچ کجا مثل گذشته نیست. سکوتی مرگزا بر همه جا حاکم است. هیچ صدایی به گوش نمی رسد. نه صدای انسان و نه صدای زندگی و نه حتی جانور یا پرنده یا صدای موتور یا ماشینی شنیده نمی شود. سایه جنگ بر همه جا گسترده شده است. همه جا ناامن است.آسمان محل پرواز هواپیماهای بمب افکن شده است و زمین محل فروآمدن بمب های مرگزا شده است. بوی دود سیاه جنگ از همه جا به مشام می رسد. مرگ درهمه جا درکمین است. جنگ و مرگ در همه زمان ها و مکان ها مثل برادر دو قلو با هم هستند. جنگ سرنوشتی را رقم می زندکه درآن هیچ چیز روشن و قابل پیش بینی نیست. هیچ چیز و هیچکس در شرایط قبلی باقی نمی ماند. چه خواهد شد؟ چه خواهیم شد؟! هیچکس نمی داند. با این حال من نگران و مضطرب نیستم. در اعماق وجودم به پارامترهایی محکم تر از پارامترهای مادی باور دارم و به این باور عادت کرده ام. این باور، بارها و بارها حقانیت خود را اثبات کرده است. بارها و بارها از مرگ و جنگ و خطر به شکل فردی یا دسته جمعی گذشته ایم و اینبار هم خواهیم گذشت. اینبار هم پیروزی بر جنگ و مرگ را خواهیم دید. به سختی می توان آینده را پیش بینی کرد اما در قلب خود می توان به آن عقیده و ایمان داشت. در قلب خود می توان ازآن محافظت کرد.

یکشنبه 23 ، 07 ، 2006

خمینی/

خمینی در قطار
یکی از زیباترین روزهایٍ خدا که جا دارد فراموش نشود، روز مرگ خمینی بود. ارمغانٍ مرگٍ او در طیفی گسترده شادمانی
برانگیخت. حتی دنیا از دست او نفسٍ راحتی کشید. با مرگ او پس از هفت سال بر زخم های بسیاری مرحم نهاده شد و خشم و تنفر وکینه و انتقام نسبت به این جانی و جنایاتش اندکی آرام گرفت. این شادی مقدس و زیبا و تا مدتها فراموش نشدنی بود. هفت سال انتظار به سرآمده بود. برای کسانی که عزیزان خود را از دست داده یا در حاکمیت این رﮊیم روز و شب را در ترور و وحشت به سر برده بودند، یا رنجٍ زندان واسارت کشیده بودند، مرگ خمینی کم اهمیت نبود، زیرا بخشی از زندگیشان را حتی شب و روز با آرزوی مرگ او به سرکرده بودند. سرانجام خمینی مٌرد و با گذشت زمان نیز نام نحسش فراموش شد، برای من هم همینطور بود تا اینکه ناگهان دیروز در جلوی چشمم دوباره زنده شد. در مرکز شهر سوار قطار شدم. قطار شلوغ بود و جمعیت کثیری پیاده و سوار شدند. در جایی خالی نشستم. درآخرین لحظه چند نفرسوار شدند. ناگهان از میان مسافران یک نفر به سوی من آمد و سلام کرد. چند لحظه طول کشید تا او را به جا بیآورم. چند دقیقه بعد از روی صندلی ام بلند شدم و فرار کردم. تقریبا شوکه شده بودم. چون اینجا در اروپا عبای خمینی را بردوش انداختن و عمامه او را به سرنهادن و پیش آمدن وگفتن:« سلام! ما با شما دشمنی نداریم. ما با شما خواهر و برادریم. ما با سران شما دشمن هستیم....» یعنی دقیقا همان کلمات و روح خمینی را زنده نگه داشتن، وحشتناک و وحشتزاست. من با دیدن روح خمینی در قطار به ناگاه تمام رعب و وحشتی را که چندین سال در این رﮊیم تجربه کرده بودم، دوباره حس کردم. در لحظه ای دریایی از خونٍ بیگناهان و به وﻳﮊه برادرانم از پیش چشمم گذشت. به چشم خود ندیده بودم که کسانی در اروپا، این عبا و عمامه و روح را در حالٍ حفظ کردن باشند. هرگوشه از رﮊیم و هرنوع و مدل آن روح پلید خمینی را با خود دارد و هر خودفروشی و همگامی هم با این رﮊیم ، زنده کردن و شراکت در جنایات اوست. بوی گند و خفه کنندهٍ خمینی را نمی توانید از خود دور کنید. خمینی اهل سلام و صلح نبود. خمینی تا توانست نابود کرد. راستش من هم فکر می کردم که خمینی مرده است و در قبرٍ چند هزار میلیونی اش به گور سپرده شده و دستش از دنیا کوتاه است و شرش کم شده اما نه، ول کن نیست. اینجا چه کار می کند؟ رﮊیمش، عروسی( خود فروشی) است که در عقد بسی دامادان اروپایی است. به همین دلیل با پاسپورت پناهندگی و با ضدیت هیستریک و بیمار گونه علیه مقاومت و مخالفانش در اینجا راحت می چرخند؟ هرچند هم که دنباله هایش لباس تغییر دهند و پٌزهای گوناگون بگیرند اما روح خمینی و همان راه و حرف های او را نمی توانند، پنهان کنند. من با دیدن تخم خمینی در قطار گریختم، همانگونه که به هنگام زنده بودنش از دست او و حافظانٍ رﮊیمش، بلا کشیده و گریخته بودم. متاسفانه توی قطار نمی شد فریاد زد وگفت، : مردیکه پلید تو که با رﮊیم هستی، قاطی پناهنده ها چه کار می کنی؟جای توی همانجایی است که رﮊیم حاکمیت دارد. جای تو زیر عبای خامنه ای و تمام آخوندهای پلید است. مملکت به آن بزرگی را تصاحب کرده اید،کافی نیست. اینجا هم دنبال گسترش و نفوذ و کارهای تعقیب و مراقبت هستید؟ چقدر بیشعور هستیدکه کار توضیحی برای قربانیان رﮊیم می کنید. بیمار و روانی هستید! با آنکه دوست ندارم زنده باد و مرده باد بگویم اما با دیدن روح پلید خمینی دوباره مرگ برخمینی گفتن، تقدس خود را برایم پیدا کرد. نه تنها مرگ بر روح پلیدش که در سیستم و رﮊیمش ادامه یافته بلکه مرگ بر ستاد اطلاعاتی اش در اروپا و بدبخت هایی که آلت دست و همکارٍ او شده اند و مرگ بر حافظانٍ عبا و عمامه آخوندها در خارج کشور.
زنده باد مخالفت با رﮊیم و زنده و متحد باد مقاومتٍ مردمی علیه روح پلید خمینی و رﮊیمش. با آرزوی نزدیکی و یکی شدنٍ تمام قلب هایی که از روح و رﮊیم خمینی بیزارند و سرنگونی اش را مثل مرگش در انتظارند.

2006،05،12

ثریا/

ثریا نه ستاره
نه در خواب بودم و نه در رؤیا و نه در خیال یا تصور و نه چشم هایم بسته بودند. مثل روزٍ روشن در برابر دیده ام بود. مادر را می دیدم. عجیب بود. جوان بود و چهره ای مصمم داشت. سلاحی ساده از چوبی سفید وکلفت را محکم را در دست می فشرد و برآن تکیه کرده بود. چون رسولانٍ دین و آیینش دستاری سفید به سر بسته و موها به زیرش پوشانده بود. تنی محکم چون مردان داشت. توانٍ خود را دوباره باز یافته بود و دلیری و عزمٍ رزم در چهره اش خوانده می شد. درپشت سرش سپاهی بود. او فرمانده بود. فرمانده سپاه بود. مادر بازگشته بود. او به خونخواهی بازگشته بود.
روح مادر، روح دلیری و حق ستانی بود. قلب او در حالی جهان را ترک کردکه قاتلان صد هزار شهیدٍ بیگناه و ملایان ستمگر به مجازات نرسیده و سرنگون و نابود نشده بودند. روح پاک مادر از این حقیقت جدا نشده و برای حق و عدالت دوباره برخاسته بود. نه خاموش بود و نه در او ضعف و سستی بود. او زنده و مصمم بود. می دیدمش و از برابر دیدگانم محو نمی شد. مادر ابوذر بود با قلبی دلیر و روحی زنده که تجلی اعتقاداتش بود؛ روحی به غایت زیبا زنده و نامیرا.
*
فراتر از مرگ، زندگی و حماسه های آن است. درکنارٍ حماسه های بزرگ، حماسه های کوچک و خاموش نیز بسیارند. درجمع عاشقانٍ پٌرغوغا، عاشقانٍ بی غوغا زیباتر هستند. شمع جانهایی هستندکه می سوزند تا شعله حیاتی روشن بماند. شمع هایی خاموش می سوزند تا سقاخانه روشن بماند. یکی از این شمع ها که با سوختن خود، شعله مقدس وجود مادر را روشن نگه می داشت، ثریا بود.
درگوشه ای دور از شهر، خانه کوچک و بی نام و نشانی است که برسًر دًرآن، جز اسمی ساده نوشته نیست؛ نه عنوان دکتر یا مهندس یا وکیل یا ادیبی و... هیچ وجود ندارد. به ظاهرا برپیشانی صاحبان خانه نیز هیچ افتخاری نوشته نشده است یا برسرشان تاج افتخاری نیست اما آنان که قدمی براین سرا نهاده بودند، می دانستندکه در درون این خانه در دامن صمیمیتی ساده انسان فراموش نشده و انسانیت ارج نهاده می شد و محبت در حق مادر جایی داشت.
در میانه این خانه زنی خمیده قامت و شکسته چهره، با روحی شکست ناپدیر سال هاست که ایستاده است. ستاره ای گمنام یا حماسه ای خاموش که در دورادور خود ویرانه هایٍ مانده از جنگ با خمینی را گردآورده است. کسانی که کوچک یا بزرگ, هریک یادگاری ازدردی مشترک و جنایات رﮊیم سفاکٍ آخوندی بودند. ثریا هر روز با قلبی پٌر از عشق و با دستان پٌرتوانش،آجری نو از این ویرانه ها می ساخت تا دوباره بنا شوند تا زنده بمانند و زندگی کنند. و خود هیزم این آتشکده جاودان زندگی بود.
زنی که در ارج نهادن به ارزش های انسانی و عقیدتی اش، دو سال هر روز یا هرهفته به دنبال آنالیز اٌرین و ادرار مادر ابوذر به سوی بیمارستان روان بود. گاه تاریخ انسانیت اینگونه نوشته می شود. نه بر کاغذها که بر قلب ها حک می شود.
چیست هویت ؟ آیا کسی آن را برپیشانی ها می نویسد؟ هویت بخشیده می شود یا از سوختن تا بن استخوانٍ فرد زاده می شود و جزیی از او می شود و از او جدا شدنی نیست.
چه کس می ماند؟ برخی در افلاک می مانند و برخی بر روی همین خاک و زمین می ماند. جدا نیستند. هر دو انسان هستند.
سرداران تاریخ چشم را خیره می کنند. سرداران بی نام ونشان نیز هستند. سردارانی که شانه به زیرآوارها و ویرانه های مانده از جنگ و مقاومت در برابردیکتاتوری دادند یا می دهند. سردارانی که نام و نشان ندارند. سردارانی که درکنار ثریاهایی که ستاره نیستند، خاموش و در گلوی خود فریاد زدند.کم هستندکسانی که این فریادها را بشنوند و به درستی قضاوت کنندکه مادر ابوذر برای آنان جان بود یا جامه؟! برای او جان نهادند یا به دنبال جامه های او و میراث خوارٍ نام او بودند. بدون شک تمام آنهایی که با قلب ها و قدم هایشان و از صمیمم قلب مادر را بدرقه کردند، همان هایی هستند که در پشت سر او جای دارند. مادر به آنان ایمان دارد. پیام مرگ مادر پیوند بود. برای بدرقه مادر همه آمده بودند و این نشان پیوند مقدسی است که در اعماق بین همه ماست که در راه حق قدم گداشتیم و جان واحد بودیم و باز هم یک جان واحد خواهیم شد.

21، آپریل، 2006