Freitag, 6. März 2009

مسافر/

مسافر
بوی خوش مسافر مثل عطرگل سرخ اتاق را پٌرکرده است.گردا گرد مسافر همه لبخند برلب دارند. همه خوشحالند. مسافر خسته است
و غبار راهی که بر رخ دارد، بوی خاک وطن می دهد. شاید از اینروست که ما او را با نگاهمان می بوییم.
مهین مثل پروانه به دور مسافر می چرخد. هرکس سعی میکند به نوعی خوشحالی خود را از دیدن مسافرنشان دهد. مسافر به شوق آمده از اینهمه محبت می گوید:« مرا اینقدر عزیر نکنید. به عزیز بودن عادت ندارم. من از جایی می آیم که درآنجا نه کسی عزیز است و نه عزیزی در آن باقیمانده است. حتی خدا هم درآن ولایت عزیز نیست.» مسافر بی اختیارآه می کشد. ما متأثر می شویم. شاید هم خجالت می کشیم. مهین با عجله چای تازه دم را دمٍ دست مسافر می گذارد و با خنده میگوید:« اینجا عزیز هستی. ما دوستت داریم. نگاه کن ببین همه دوستان برای دیدنت آماده اند.» مسافر نگاهی به جانب ما می افکند. بسیاری از ما را نمی شناسد. به سادگی می گوید:« زحمت کشیده اند اما من که کسی نیستم. باعث شرمندگی است.» مروارید می گوید:« شما دیگر این حرف را نزنید. همه دوستان وصف شما را شنیده اند و برای دیدن شما آمده اند. شما با هزارتا مسافرکه ازایران بیآیند فرق دارید.» مسافر خنده کوتاهی کرده و می گوید:« من با هیچکس فرقی ندارم. علاقه شما برای دیدن من حتماً به خاطر علاقه تان به وطنتان است. می خواهید که از زبان من بشنوید، ایران چه خبر است! نزدیک به سی سال است که ما با این آخوندها در حال سرکردن هستیم. سال به سال هم بدتر می شود. جهنم که می گویم واقعی است. فکرشو بکنید، تهران الآن روزها 20 میلیون نفر جمعیت دارد و شبها 15 میلیون نفر... زندگی برای خیلی ها مصیبت وگرفتاری است. از صبح تا شب دنبال یک لقمه نان دویدن است. پول ارزشی ندارد. همه زیربار قرض هستند. درآمدشان کفاف نمی دهد. یک میلیون تومان باید درآمد داشته باشی تا اجاره خانه ات و مخارج مدرسه یا دانشگاه بچه ات را بدهی و خورد و خوراک هم چه عرض کنم! برنج ایرانی پیدا نمی شود. درآمد مردم کفاف خرید برنج ایرانی را نمی دهد. از همه جای دنیا برنج وارد ایران می شود. برنجی که مردم قدرت خریدش را داشته باشند، برنج آشی است.گوشت چیز لوکسی است. شما باور نمی کنید اما با کمتر از یک میلیون درآمد، نمی توان زندگی متوسطی داشت. مسخره است اما آدمهای متوسط میلیونر هستند چون میلیون تومان پول حساب نمی شود، آنها که دستشان به دهنشان می رسد، میلیاردر هستند. از کجا درآمد دارند،کسی سر در نمی آورد. درکنار میلیونر ها و میلیاردرها، گداها هستند.گدایی یک شغل است. یک شغل آبرومندانه در مقایسه با خودفروشی یا خرید و فروش مواد مخدر است! زن و بچه، پیر، جوون گدایی می کنند. از در هر مغازه که بیرون بیآیی، یک بچه به پایت می چسبد و تا چیزی ندهی، ولت نمی کند. حکومت آخوندی یعنی همین! از خانه که پایت را بیرون بگذاری، جنگ اعصاب است. رانندگی و ترافیک که جای خود دارد. یا باید دعوا کنی تا راهت باز بشود یا با تو دعوا می کنند تا کارشان پیش برود. کتک کاری و چاقوکشی که دیگرعادی است. تهران و شهرستان هم ندارد. نزدیک به دو ماه پیش در شهر چالوس، یکی از اقوام ما به مغازهٍ قصابی می رود. حدود ساعت هشت و نٌهٍ شب بوده است. یکدفعه از بیرون مغازه سر و صدای فریاد می شنوند. همه از مغازه بیرون می آیند و می بینندکه دعواست و یک مرد گٌنده یک جوانک نحیفی را زیر ضرب گرفته و با یک چیز تیزی در سرش می کوبد. جوانک فریاد می زند و خون از سر و صورتش به راه افتاده است. قصاب محل دخالت می کند و جوانک را از زیر دست مرد گٌنده بیرون می کشد. جوانک فرار می کند و مرد گٌنده از دخالت قصاب عصبانی می شود. دوست ما که با فاصله از صحنه، شاهد ماجرا بوده ناگهان صدای دو تا تیر می شنود. مرد گٌنده که پسرک را می زد، اسلحه دستش بوده و با همان اسلحه دو تا تیر توی سینه قصاب محل شلیک می کند. هیچی، قصاب محل کشته می شود. حالا قاتل کی بود؟ قاتل از رﺋسای کمیته بود. این جوانک مشروب خورده و کمی مست بوده و موقع خارج شدن از پارک ماشینش یک کمی به ماشین این آقا خورده بود بعد از ترس فرار می کند.آقا هم دنبالش می کند. با هم تعقیب وگریز داشتند تا اینجا رسیده بودند و بعد قصاب بیچاره به خاطر نجات جوانک کشته می شود. همان شب خبر این قتل در چالوس می پیچد. روز بعد مردم از تمام اطراف چالوس سرازیر می شوند و تمام شهر به هم می ریزد. مردم به کمیته حمله می کنند و بعد مراکز رژیم در شهر را به آتش می کشند. جنگ درست وحسابی راه می افتد و ادامه پیدا می کند تا یک هفته هر روز روزنامه ها درباره این موضوع می نوشتند و هیچکس هم نمی دانست که اصل قضیه چی بوده است. یکبار می گفتند، منافقین هستند، بار دیگر می نوشتندکه .... بالآخره مقامات شهر قول می دهندکه قاتل قصاب را محاکمه کنند و شهرآرامش نسبی پیدا میکند. اما مردم درس خوبی به کمیته چی ها دادند. یکی از دوستانمان در چالوس دکتر پزشک قانونی است، می گفت، درعرض ماه گذشته، شش جسد در اطراف چالوس پیدا کرده اندکه به پزشک قانونی فرستادند. همه به طور وحشتناکی با قمه کشته شده بودند. اجازه ندادندکه موضوع در روزنامه ها انعکاس پیدا کنند. معلوم نشد که به دست چه کسی کشته شده اند. الآن مردم عادی هم همه سلاح های سرد تهیه می کنند. قمه می کشند. خشونت و نا امنی بالاست و.....» مهین می گوید:« تمام این مصیبت ها را آخوندها با خودشان آوردند و باید بروند تا این جهنم تمام شود.» مسافر می گوید:«آنها که با پای خودشان رفتنی نیستند ما را هم با خودشان به گور می برند. یکسال است که با سیاست های احمدی نژاد منتظر هستیم که به خاطر بمب اتمی آخوندها بمباران شویم. چشمانمان به آسمان است که کی هواپیماهای آمریکایی می آیند و از دست زندگی و از دست جهنم آخوندی هر دو راحت می شویم. مٌرده شور اصلاحاتش را ببرد. فکر رﺋﻴﺲ جمهور باید چقدر عقب مانده باشد که با دکه زدن بخواهد مشکل بیکاری در مملکت را حل کند! آخوندها باید بروند. خودشان هم می دانند اما بدبختی در این است که همه آنها که می خواهند آخوندها بروند، هیچکدام همدیگر را قبول ندارند. مردم با این رژیم قهر هستند.کسی تلویزیون رژیم را نگاه نمی کند. یا روزنامه های سانسور شده را نمی خوانند0 مردم همه ماهواره دارند. حتی آن دهاتیه هم ماهواره دارد. متأسفانه تلویزیون های خارج کشور خواسته یا ناخواسته، بهترین خدمت را به آخوندها می کنند. خارج کشور چه خبر است که اینقدر همه با هم توی تلویزیون دعوا دارند. رژیم مخصوصاً پارازیت روی برنامه هاشان نمی اندازد تا مردم با دیدن جنگ و دعواهای آنها ناامید شوند. این تلویزیون های خارج کشور چیکار به اعتقادات مردم دارند وچرا به همه چیز به گونه زشتی توهین می کنند. مردم از این برنامه ها خوششان نمی آید. اگر اینها دو ماه تلویزیونشان را تعطیل کنند(خفه شوند) و دست از جنگ و دعوا بردارند و فقط در روز دو بار اخبار را پخش کنند، ما خودمان اینجا ترتیب آخوندها را میدهیم. تهران 20 میلیون نفر جمعیت داره، اگر از این جمعیت دو میلیون قیام کنند، این رژیم را می اندازند. این دو میلیون را با هم متحدکردن مشکل است. همه از سیاست بیزارند. جوانها هم از سیاست بیزارند. باور نمی کنید اما اگر همین اندی که خارج کشور است بتواند تا مرز بیاید، دو میلیون به خاطرش بلند می شوند! حرف منو باور نمی کنید اما شوخی نیست!» مسافر سکوت می کند. نفس در سینه ما حبس شده است. سر من گیج می رود. مسافر ادامه می دهد:« جوان های امروز به خاطر آنچه که ما دیروز انقلاب کردیم، انقلاب نخواهند کرد. آخوندها می خواستند با یک کٍش ما را به 1400 سال قبل عقب بٍکشند اما این کٍش قوی بود و ما را به سه هزار سال قبل پرتاب کرد.آخوندها سعی میکنند که همه چیز را عربی(اسلامی) کنند، ما در مقابلشان سعی می کنیم که از فرهنگ ایرانی دفاع کنیم و با این اسلحه جلوی فرهنگ عربی آخوندها بایستیم. مردم جاهایی که آخوندها می روند، پا نمی گذارند. حتی برای روشن کردن شمع و یا نذرکردن به جای مسجد به کلیسا یا مکان های زرتشتی ها می روند. امثال ما، با دیوار اعتقادی و فرهنگی بین خودشان و آخوندها مرز کشیده اند و توی چهاردیواری خودشان هستند اما جوان ها همه آزادی می خواهند.آزاد مثل زندگی در اروپا. هیچکس دلش نمی خواهد در ایران بماند. همه دلشان میخواهد که از ایران آخوندی فرار کنند. نمی توانند به اروپا فرار کنند، راه دیگری پیدا می کنند. الآن فرار به هندوستان و ژاپن و... مٌد شده است.» مسافرٍ خسته سرفه ای میکند. جرعه ای چای سر می کشد. ما ساکت هستیم و برخی سر خود را به پایین انداخته و در فکریم. مسافربا شرمندگی می پرسد:« ناراحتتان کردم؟ سوقاتی خوبی از ایران نیآورده ام! نیست؟» چند نفری با عجله پاسخ می دهند:« نه! درد دل های شما شنیدنی است.اگرخسته نیستید، ادامه دهید.» مسافرلحن کلامش را عوض کرده و میگوید:« از دست آخوندها اغلب باید گریه کرد اما بعضی وقتها هم کارهایشان خندیدنی است. مثلاً چند وقت پیش دو تا از اقوام دانشجوی ما(یک دختر و یک پسر) در شهر یزد( محل تحصیلشان) در خیابان به هم برخورد میکنند. به رسم خانوادگی با هم دست می دهند. بعد توسط کمیته دستگیر می شوند و پدر و مادرشان از تهران خوانده می شوند و کمیته به آنها می گوید که اینها در خیابان با هم دست داده اند و این کار حرام است و هیچ چاره ای ندارند، مگر آنکه با هم ازدواج کنند.» در این لحظه همه حضار به شدت می خندند و به شدت علاقمند هستند که نتیجه این ازدواج نا خوانده را بدانند. مسافر می گوید:« البته آن دو دانشجو نمی خواهند با هم ازدواج کنند باید درسشان را تمام کنند اما کمیته ول کن نیست! توی شهرستان ها مردم هنوز از این بساط های آخوندی می ترسند اما توی تهران مردم مثل سابق از پاسدارها یا کمیته چی ها نمی ترسند. به خصوص جوان ها که هیچ ترسی ندارند. چند وقت پیش به مراسم عروسی یکی از دوستانمان دعوت شدیم.آخر شب یک ماشین کمیته برای بهانه گیری و دخالت آمد. ما ترسیدیم اما چند تا از مردان جوان چراغ ها را خاموش کردند و عروس و مهمانان را از درب پشت منزل بیرون بردند. بعد با استفاده از تاریکی، کمیته چی ها را چنان کتکی زدندکه ماشین بعدی جرأت نکرد، جلو بیآید. روز بعد پدر عروس و چندتایی ... دستگیر شدند. پدر عروس جوابشون را داده بود وآخرش کمیته چی ها فقط پول می خواستند! خانواده عروس چند هزار تومان جریمه شدند که چیزی نبود و قیمت خرید چند عدد آدامس است. اما چقدر بدبخت هستندکه دنبال همین چند هزار تومان پول هستند. حتی به فکر پاسدارهای بدبخت و کتک خورده شان هم نبودند. نه تنها کمیته چی و پاسدار به هزار بهانه از این قبیل، دنبال چاپیدن مردم هستند بلکه همه جا همین بساط است. بدون رشوه هیچ کاری پیش نمی رود. پول خداست. پول فرمانروایی می کند. معلوم نیست که این مملکت به طلسم کدام شیطان حرامزاده ای افتاده است. این ابلیس چنان بساطی برای ما مردم پهن کرده است که کسی باور به نجات و خلاصی از این جهنم ندارد.» مهین با صورت برافروخته و صدایی که از شدت خشم می لرزد رو به مسافر می گوید:« تا اروپا پشت اینهاست و نفت می خرد و با پول نفت، اینها هم حقوق های کلان به کمیته ها و پاسدارها و.... می دهند، این رژیم نمی اٌفتد و این جهنم هم ادامه دارد. حمایت این پدرسوخته ها از رژیم نزدیک به سی سال است که پدر مردم را درآورده است.» مسافر آهی کشیده و می گوید:« همه ما می دانیم که این آخوندها اگر تا به حال نیآفتاده اند به خاطر پشتوانه شان بوده است. خودشان که کسی نیستند. اگر پول نفت قطع بشود. اگر نتوانند حقوق ها را بدهند، شاید به یکماه هم نکشد که مردم قیام کنند و بساط این حهنم را برهم بریزند. فعلاً که همه آرزوی فرار از این جهنم را دارند. با آنکه ایران وطنم است و دوستش دارم اما از لحظه ای که هواپیما مرا از جایی که آخوندها حاکم هستند، جدا کرد، احساس کردم که بارهای سنگین از روی دوشم برداشته شدند و بعد از سالها نفس راحتی کشیدم. باور کنیدکه حتی دنیا را زیبا دیدم. حتی زمین و زمان برایم فرق کرد. بهشت آنجاست که حکومت آخوندی نباشد. فرقی نداردکه کجای دنیا باشد، جایی که ظلم اینها نباشند، نور خدا همانجاست.

دوشنبه
، اٌکتبر، 9، 2006

Keine Kommentare: