با نهایت تاسف از خبرٍ دردناکٍ درگذشتٍ رزمنده جوان مرجان اکبری در شهر اشرف با خبر شدم. با آرزوی تصلی خاطر برای یاران و خانواده او و به وﻳﮊه خواهرش فروغ این سطور را که یادآورٍ دوری از او هستند، تقدیم می کنم.
یار جوان
جمعه 29،12،71
درآخرين روزهاي ماه مبارك رمضان بسر ميبريم و درآخرين لحظات و ساعات پايان سالكهنه هستیم. زمستان گذشت و بهار رسيد. نويد نوروزي را با روح و روان پذيرا شده و مشتاقانه به سوي سال نو و دقايق تحويل آن ميشتابیم.
در لشکرما اين چند روز ولولهٍ خانهتكانيٍ عید بود و با تكاپوي شبانه روزي همه جا را شسته وآماده كردهایم. تنهاكندنِ علفهاي باغچه باقيمانده است. تابلوهاي اعلانات همه نو شدهاند و امسالگل وگلدان نخريدهام بلكه بچهها با ايدههايِ ابتكاري و باگلهايكاغذي ازكاغذكشي و دستمالكاغذي همه جا راگلباران وشكوفه بارانكردهاند. همه جا از بهار، عشق و زيبايي ميدرخشد و روحِ بهار وعيد، از طراوت ولبخند وتازگي سرشار است.
براي سال تحويل همه بچهها در سالن بزرگ اجتماعات جمع خواهيم شد و همه همديگر را خواهيم ديد. از صبح همه درتكاپويٍ انجامٍ باقيماندهكارها وآمادهشدنهاي فردي هستيم. اُنيفورم نو، روسري قرمز و... فقط پوتين ندارمكه دلم ميخواست پوتين نو بپوشم. با عجله يك عيدي براي مرجان(ميليشياييكه در لشکر قبليام بود.)آماده ميكنم.كادو ميپيچم وگلي نيز درآن ميگذارم. بعد به همراه بچه ها به سوي سالن راه می افتم.
قرارگاه در جوش و خروش، سرود وآواز، نغمه و ترانه وعشق نوروزي است. دركنارجاده بچهها به سوي سالن روانند. من با اشتياق نگاهشان ميكنم. قلبم به ديدارشان شاد می گردد. نزديك به سال تحويل است. همه به سوي سالن اجتماعات ميشتابند.
در راه، مرجان را می بینم. او در قلبم جای محبتِ فرزندي را دارد، از دیدنش فرخندگي و نشاط بهار را دركنار اين يار جوان مييابم.
سالن از صداي ترانهها وكفزدنها وغوغاي رزمندگان، نشاط افسانهايِ افلاك را به خاطرميآورد. درهرگوشه يك دسته در حال خواندن ترانهاي وكف زدن است.
مسؤل سالن با بلندگو همه را به سكوت دعوت ميكند. صداي بلند و هيجانانگيز تيك تاكِ ساعت، در فضا ميپيچيد. لحظاتي قبل از ساعت 6 است. طنين صداي خوشٍگويندهٍ برنامهٍ صداي مجاهد در سالن ميپيچد:« يا مقلبالقلوب والابصار و يا مدبرالليل والنهار،حول حالنا الي احسن الحال….» صداي توپ و صدايكفزدنها و طنين ترانه عيدتان مبارك (با صداي زيباي دخترم) همراه با تبريكها و عيد ديدنيها و بوسهها، سالن را از صفا لبريز ميكند. همهگويي عاشقانه يكديگر را مييابند، درآغوش ميگيرند، ميبوسند. تا به حال عيدي و ديداري اين چنين لبريز از صفا نديده بودم. دلكوچك من لبالب و لبريز از عشق و عاطفه ميتپد. در من خداي شادي فرمانروايي ميكند!
مرجان را از لابهلاي جمعيت دوباره مييابم. با شنيدنِ صداي اذان از سالن بيرون ميآيیم. بيرونِ سالن در هوايِ آزاد بساطِ افطاري برپاست. همه به سوي ميزهايِ افطار ميشتابيم و افطاري ميگيريم. دركنار باغچههاي بزرگِ پرگل در يكگوشه زيبا با مرجان مينشينم. پس از افطارمان، برای تماشا به راه می افتیم. حياط برزگِ سالن اجتماعات با بازارچههايگوناگون به سنتِ ايراني تزيين شده است. يككمرشكن هم با بازارچه وحُجره تزيين شده است. بازارچه، غُرفه پارچه فروشي وكباب پزي دارد. يك عكاس هم هستكه با دوربين خالي عكس مياندازد و از جيبش عكس حيوانات را بيرونآورده و تحويل ميدهد. سازمان پول نداردكه در هيچ شرايط و مناسباتي از رزمندگان عكس بگيرد. بعضيها ده سالي استكه عكس خود را نديدهاند. اگرعكس خود را ميديدند، متوجه ميشدندكه زمانگذشته است، بيآنكهآن را حسكرده باشند. زمان موضوعي استكه ما بهآن فكر نميكنيم.
بالاتر از اين محوطه،كالسكه قشنگي هستكه حاجي فيروز را حمل ميكند و الاغ سفيد قشنگي،كالسكه راكه با پردههاي تور تزيين شده به اينسو وآنسو ميكشد. قهوهخانه بزرگ ومفصلي به سنت ايراني داخل چادري برپاشده است. بردر و ديوارآن پردههاي تصاويرشاهنامه فردوسي آويخته شده است. نقالي شاهنامه را ميخواند. بساط چايِ قند پهلو و قلیان نيز برپاست. برادران در قهوهخانه نشسته اند و برپٌشتی هایٍ زيباي سنتی تکیه زده اند. وارد قهوخانه نمی شویم و ازآنجا عبور می کنیم.
غرفههاي ميوهفروشي با تزيينات و هنرنماييهاي نقاشي و…زيبا، نشاطآور و مجذوبكننده است. تمام مدت مرجان دركنار من است. هرجاكه او دوست دارد، ميرويم و در هرجا كه او دوست ندارد، توقف نميكنيم.
هوا سرد نيست. حتي ميتوان اُوركت هم نپوشيد.آسمان سياه و زيبا و پُرستاره است. اختر بلندكاوياني برفراز قرارگاه، نوروز را رهگشاست. يادكاوه و يادگار بزرگ او نوروز زنده است. روزيكه برضحاك شوريد وسنت قيام عليه ظلم و جور را در بنيادهاي عاطفه وخشم انساني به خاطر فرزندش، به سنتي انقلابي وجشن آزادي، از نسلي به نسلي جاودان وجاري نمود.
امشب، اين قيرينه شبآسمانكه با اخترستارگان آبي ميدرخشد، امشب اين قيرينه شبِ ستم خمينيكه ميسوزد و در غريو فريادها و رقصها و پايكوبيهاي رزمندگان طليعه نور و نوروزي را مژده ميدهد.
در يكگوشه شلوغ، جاجي فيروز با نوايِ سازِگارمان ميرقصد. عدهاي با لباسهاي خندهدار(فانتزي)او را دورهكرده و ميرقصند. بازارِ جاجيفيروز خيليگرم است. مدتي بياختيار لبخند برلب وكفزنان محو آنها و غرق درشور و نشاط ميشویم. ناگهان صداي شليكِ منًور بلند ميشود وگلهاي آتشبازي درآسمان شكفته ميشوند.آسمان غرقِ نور و رنگ وآتش بازي است. محو در نور و زيبايي می شویم. بعداز آتشبازي نوبتِ جشن در سالن است. جشن وپايكوبي، ترانهها و سرودها و برنامه هایٍ جديد و پُرنشاط ما را مدهوش و نيمه هشیار می کنند. …
با شنیدنٍ سرودهای انقلابی به مرجان می گویم:« جهان در انتظار رهبري به ويژه خواهر مريم وآرمانِ نوين وضد استثماري ماست. ما پيشتازان هستيم و ايدئولوژي ما در بلندترين قلل نفي مناسبات ضداستثماري( بين زن و مرد) و تضاد دوران است.گام بهگام ايدئولوژي ما همانگونهكه ايدئولوژيِ ضد استثماري ماركسيست، جهاني شد و پاسخ به تضادهاي اجتماعي وانساني بود، به عنوانِ خلاقترين راه حلِ تضادهاي پايانيِ قرن بيستم واستثمارِ مضاعف، معرفي و پذيرفته خواهد شد. نسل شما گل مبارزه را خواهد چید و عطرآن را خواهد بویید.» مرجان سرش را تکان می دهد و غرق در سعادت به گفته های من لبخند می زند.
تئآترها و رقصها شروع ميشوند. همزمان نيز پذيرايي عيد از ماكه به روي صندليهاي خود نشستهايم، شروع ميشود. عده زيادي از فرماندهان مشغول پذيرايي هستند. متأسفانه آنها نميتوانند، برنامهها را ببينند. دراين مواقع من خوشحال ميشومكه فرمانده ای نيستم و رزمنده ساده ای هستم و ميتوانم از هنر لذت ببرم. تئآترحسنكچل، خامنهاي و…رقصِآمنه، رقصِ شاطري و باباكرم… وخلاصه هنگامهاي برپاستكه تنها به دست مجاهدان پرشور و پراميد، ميتوان به پاكرد. برنامهها،گلهاي شوق وآتشي هستند،كه در سينهها حال و هواي ميهن برميافروزند. رقصآسوريِ فليپ، يارگار بلنديستكه پايان بخش برنامههاست. رقصي زيبا با لباسهايي از ساتن خوشرنگِ ليمويي وآبي وچكمههايِ بلندوكلاههايي مزين با پَرتزييني ولبان پُرخندهشان وشور ونشاطشانكه سالن را ازجا كنده وآنهايي همكه نشستهاند در جاهاي خود مثل موجهاي دريا به راست وچپ موج برداشته و ميرقصند.آنهاييكه در جديترينكارها تلاش بيوقفه دارند درآفرينشِ هنر وخلقِ شور ونشاط نيز همانطور جدي هستند.
ساعتهاستكه شب از نيمه گذشته است. تمام امشب را مرجان درکنار من بود و زیباترین ساعات عید را با هم گذراندیم. حال نزديك به سحر است. مراسم به پايان ميرسد. بچهها ميشتابندكه به سحري برسند و فردا را روزه بدارند. همه از هم جدا می شویم و من نیز از مرجان خداحافظی می کنم.
آرزو ميكنمكه آسمانها نيز چون زمين توانسته باشند اينچنين غرقه در شور ونشاط و پاكي فرو رفته باشند. حتي اگرمَلكي درآسمانها نيز بودم،كنار پروردگارم را ترك ميكردم، به زمين ميآمدم و همراه با اين چشن و سرور پاك، پايكوبي ميكردم، ميخواندم و بعد به آسمانها برميگشتم.
□
5 ، فروردين،72
در ايام عيد يك دسته از بچههاي ميلشيا( فرزندانٍ ماكه با شروع جنگ خليج از قرارگاه به خارجكشور رفتند اما در خارج نماندند و به قرارگاه برگشتند) درلشکرٍ ما براي ديدن دوره آموزشي وتخصصي پانسيون شدند.( موقت و تا پايانِ دوره آموزشيشان پیشٍ ما ميمانند.) مرجان هم به اينجا آمد. ديدن او برایم خيلي خوشحالكننده است. مراسم عيد را با او گذراندم. مرجان هيچگاه محبت مادرنديده. با خالهاش بزرگ شدهكه از او هم زود جدا شده است. به علاوه دختر هنرمند و شاعري است به همين دليل ما به هم نزديك و همصحبت خوبي هستيم. با این حال می دانم که او نيز طلوع وغروبش را در پُركردن تنهايي من دارد. همه چيز ميگذرد. نسيمِ معجزهآساييكه در اينكوير ميوزد.گرماي ظهر تابستان، غروب غمگينِ انتهايِ روز، شب سياه و پرستاره با مهتاب پاكش همه در رودي بيپايان ميگذرند. به طلوع و غروب ميانديشم. بهگذشته و به آينده فكر ميكنم.
***
آسمان سياه مثل قير بود. حياط بزرگ و وسيع آسايشگاه و باغچه وحشي و بيآرایشآن باگلها ودرختهاي زيبا در روشناي پروژكتورِ بالاي بام، نيمي در روشنايي و نيمي در تاريكي فرو رفته بودند. دو نيمكت آهني با تختهِ رنگ و رو رفتهِ چوبي در انتهاي حياط قرار داشت و من و مرجان دركنارآن ايستاده بوديم. با هم حرف می زدیم و بعد راه افتاديم و از درب حياط خارج شديم. جاده باريك آسايشگاه تا خيابان اصلي غرقِگلهاي رز بود. چند درختِ تُنُكِ بيچيز و بيشاخهكنار جاده هم بالاي سر رزهاست. زير تاريكي يكي از درختها ايستاديم. چندكلام ديگر حرف زديم. شاخههايِ پُرگلِ سرخ و سفيد و صورتي رُزها در چشمم و در ذهنم ماندند. خيابان با نوركم لامپ زرد، اندكي روشن بود. با مرجان در تاريكيكنار جاده به سمت بنگال هایٍ کار راه افتادیم. چند قدم بعد به او ميگويم:« به آسایشگاه برگرد! باید استراحت کنی. فردا کلاس داری.» ميگويد:« کلاسم که تمام شد از اینجا می روم اما هیچگاه فراموشت نميكنم.» به او ميگويم:« خوشحالم که تو پیش ما هستی اما خوب... پس از پایان دوره ات باید برگردی. به این زندگی عادت کرده ایم. حالا هم زودتربرو! » مرجان به سوی آسایشگاه برمی گردد و من به اتاقكار می روم. مثل هميشه قطرات داغ و سوزان اشك صورتم را ميپوشاند. لحظهاي بعد ديگرگريه نميكنم. دلم نميخواهد به او فكركنم. ميترسمكه يكباره با صداي پرواز فوجي از پرندگانِ سفيد دريايي، آسمان آرام يادم، به هم ريخته وآشفتهگردد و سطح سفيد و پاكِ درياچهٌ ذهنم را، ذراتِ پرِ ريخته پرندگان ( فرزندانمان که از قرارگاه رفته اند)،كدر و غمآلودكند.
□
ظهر مرجان را در سالن غدا خوری می بینم. او ازکلاس برگشته است و دركاغذ سفيد دفترچهاش دو شاخه ياس سفيد برايم پیچیده است. ساقههاي آنها را با نخ به هم بسته است. گلها را به من ميدهد. اينهمه زيبايي و محبت، برايم غيرقابل تصور است! به او ميگويم:« شايسته محبتش نيستم.» به من می خندد!
هواي بيرونگرفته و غبارآلود است.كنار عشتار ايستادهايم و نان داغ ميكنيم. دقایقی به مرجان نگاه می کنم. خمینی یک نسل از این زیبایی و طراوت و شادابیٍ انقلابی را از بین برد. نابودی ادامه دارد..... نگاهم را از گونههاي شاد و پرخنده مرجان برميگيرم و بغضي راكه راه گلويم را بسته است، قورت ميدهم. گُلهاي معطرٍ ياس را دركيسه نايلكس نان می گذارم! بعد از غذا آنها را به اتاقكار ميبرم. عطر پاك و خوشآن اتاق كاركوچكم را پُر ميكند. هركس به سراغم ميآيد ميپرسد:«كي برايتگل آورده؟» با غرور پاسخ می دهم:« مرجان!»
اگر فرصت بود داستان این محبت را مينوشتم. اما روزها از قعرجگرم ميگذرند و برحلقههاي روبه سفيدي مويم مينشينند، و من با شتاب به آنسو روانمكه هفته پيش صديقه خواهرمان با يك سكته قلبي به آنجا، به پهنه آبي وپاكي آسمان پركشيد. چهكس ميماند تا يادِ اين روزها را در دفترها جاودانكند؟
16 فروردين.
بعد از رسيدن خبر موفق عملياتِ نامنظم جشن بزرگي برپاكرديم. همه جشن گرفتیم. بچه های میلیشیا اینجا بودند. مرجان هم پیش ما بود. دو نسل درکنار هم آنقدر زديم و رقصيديمكه نيمههاي شب، خسته وكوفته، از پا درآمديم. ولي بيدارباش صبح همان 30، 5 بود. درشب جشن بچهها ميزها را جمعكردند و سالن را خالی کردند. بعد در وسط سالن برادران ميرقصيدند. ما دست ميزديم. بعد يكييكي لشکرهای دیگر هم با سرو صدا و طبل و سنج وگل آمدند. آنقدرگُلكنديم ويكديگر را گلبارانكرديمكهكف سالن غرق گل بود. همه بچهها دور هم جمع بودند و جشن مفصل بود و آنقدر با آهنگهاي بندري و شاد رقصيدندكه ديگر از خستگي رو به بيهوشي بودند. برای من دیدن اینهمه شادی به خصوص درکنار نسل نو و میلیشیاها و به وﻳﮊه مرجان سعادت بخش بود.
□
مرجان درست آموزشهايي را ميبيندكه من ديدهام. به همين دليل مطالبي راكه بلد نيست اغلب از من ميپرسد. به هنگام انجام تكاليفش مشاهده ميكردمكه با عشق و وسواس عجيبي آنها را انجام ميدهد. خوشحال است که بتواند در هفده سالگی موفق به گرفتن تخصص در رشته برق نفربر شود. به پدرش علاقه خاصی دارد و می گویدکه می خواهم همیشه به وجود من افتخارکند.
□
امروز غروب ناگهان باران عجيبي باريد. ابتدا آسمان پُوشيده از ابرهايِ دودآلود، زرد وخاكستري شد.آسمان يكباره مثل شبگرفت.آنگاه باريد. باريد و باريد و باريد. من درآسایشگاه بودم. مرجان را صدا کردم و هر دو زير رگبار ايستادیم و از سر تا به پا خيس شده بودیم. باران برتنمان روان بود. از شادي قهقهه ميزدیم. بارانی چنین شاد تصويري زيبا وتازه از دوستی در قلب ما به جا می نهاد.آنقدر باران باريدكه درياچههايكوچكي در دور وبر ما و در همه جا در بیابان درست شده بود.
شب پس از آنهمه باران، انعكاس زيبايٍ ساختمانهاي روشن و پنجره هایٍ فيافي وآسايشگاهها در بركههايِ باران، زيباییٍ شب های افسانه ایٍ هزار و یک شب را به این بیابانها بخشیده بود. پس از شام در راه بازگشت از سالن به همراه مرجان این بهشت زیبا را تماشا کردیم. درآسایشگاه شعری را که سروده بودم به مرجان دادم.
چشمه
آه چشمه، چشمه، چشمه،
صد چشمه جوشيده از اشك باران،
زلال و بهاري،
صد چشمه جوشيده از اشك سينه،
خونين و جاري.
□
آه چشمه، چشمه،
صد چشمه شوق،
صد چشمه لبخند،
صد چشمه اميد،
گلبرگ بشوي!
گلبرگِ رخِ غمگين،
گلبرگ دل خونين،
بشوي!
ٱ
آه چشمه، چشمه،
جاري شو!
از سينه برمژگان،
از مژگان
بر رخِ چون شقايق.
□
صد چشمه جاری،
نمناكم از اشك،
زرد و سرخ ،
گِلآلود وارغوانيم،
بشوي
زلالمكن.
□
در اينكوير،
بی باران
در اشک خود
صدف
می گردیم،
و گوهر می يابیم.
□
6،ارديبهشت،72
مرجان يك نامه چند صفحهاي براي من نوشته بود. نامه قشنگی بود. در پاسخ به نامه اش این شعر را برایش نوشتم.
گل سپيد
گلكوچكِ سفيد
جهنم براي چه بود؟
چرا طوفان،
از باغ باور ما عبوركرد؟
□
جهنم،
براي سوزاندن محبت بود،
محبتی که با نیرنگٍ عمامه ،
سوخته و حرام گشته است.
□
سفر رهايي را،
با گذشتن از باغ عاطفهها،
بايد باوركرد.
شعلههاي آتش،
خود اين را ميگويند.
□
تو،
گلكوچك سفيد،
هنوز عطرعاطفههايت،
در خاطرِ ديوارها نيز،
مانده است.
چه باك،
اگرجهنم،
شعله بر دامنگلستان كشد؟
نترس!
گلِ عاطفه هرگز نميميرد،
گل از راه مرگ،
به سويِ زندگي باز ميگردد.
□
گرچه،
قلبم ازگل عاطفه خاليست،
اما از عشق و ايمان،
به نبردهاي نامنظم،
براي رهاييِ
خلق و ميهن،
پر است.
□
خرداد، 72
دوره آموزشی مرجان با موفقیت تمام شد. مرجان توانست با پیروزی آموزش خود را به پایان ببرد. او و بقیه بچه های میلیشیا به لشکر خودشان برگشتند. در دفترم به یادش آخرین شعر را می نویسم.
یار جوان
یار جوان
لبخندت چو بهارانست،
و با من خواهد ماند.
□
تو را ميیابم،
وقتيكه از غبار چشمانم،
واز سايه مژگانم،
دردم را ميخواني.
□
آنگاهكه سرم را رو به بالا،
و نگاهم را رو به افقهاي خاور،
شكافنده ميبيني.
آنگاهكه بين ما راهي وغباري نيست،
آنگاهكه تو در سراي دل من هستی،
و من همه،
محو لبخند تو،
و نقشبندِ ذهن من،
نگاه تو،
وصداي پروبال پرندگان،
كه اينآسمانآبي را پُركرده است.
□
ردِِّ پرواز محبتت،
در جاده ابريشم جانم ميماند.
و عطرسبكبالٍ پروازي،
بدون بازگشت را
به خاطر می سپارم…
□
ملیحه رهبری
09، 06، 2006
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen