Freitag, 6. März 2009

علی زرکش آخرین روز وآخرین دقایق

نوشته: ملیحه رهبری
 

علی زرکش در میدان و درمیان یاران
.
آخرین روز وآخرین دقایق وآخرین لحظه

علت اینکه این یادداشت را ارسال می کنم این است که خود شاهد صحنه بودم.

گزیده ای از میان یادداشت هایم.
روز پنجشنبه(سومین روز) در عملیات فروغ جاودان
...... چه زود به شرايط جنگي عادت‌كرديم. فكر نمي‌كردم انسان تا اين حد براي تطبيق با شرايط غير عادي با استعداد باشد. صبح پنج شنبه با طلوع‌آفتاب فرمان آماده‌ باش داده شد. از فرمان آماده باش تا حرکت، نیم ساعتی طول کشید. بعد همه خود روها به سمت تنگه چهار زبر دوباره به راه افتادند. ما از ارتفاعات خارج شده و به سمت دشت حسن آباد حركت‌كرديم. پس از رسيدن به دشتِ حسن‌آباد‌ به پيشروي ادامه داده و به سوي چهارزبر پيش مي‌رفتيم. در دو سوي جاده، تصویرکامل جنگ دیده می شد. دراثر بمباران خود رو هایی آتش گرفته و سوخته بودند. جسدهايي بادكرده از مزدورانٍ محليٍ رژيم يا لاشهٍ باد‌كرده گاو‌ و‌‌گوسفند به چشم مي‌خورد. ميان جاده يك‌كاميون هندوانه ريخته بودند. احتمالاً به دليل‌گرماي ديروز، پشتيباني براي بچه‌هاي خودمان هندوانه‌آورده بود. هندوانه درآن گرما هم آب بود و هم غذا.
پس از ساعتي‌ حركت به نزديك تنگه رسيديم. آتشباري شروع شد. خود رويٍ ما که یک آمبولانسٍ امداد بود ايستاد. ما(من و مهری) بايد از خودرو پياده شده و در شيارٍ کنار جاده سنگر مي‌گرفتيم. آتشباري سنگين بود. تا از خود رو پياده شدم، بلافاصله تركش خوردم. بي‌اختيار‌ آخ‌گفتم. پاي چپم سوخت و به شدت درد‌گرفت، با دیدن خون فهمیدم که زخمي‌ شده ام. تا خود را به شيار برسانم، دومين تركش نيز به پايم اصابت‌كرد. درون شیار درازکش شدیم و نمی شد سر را بلندکرد. مدتي در شيار با مهري به حالت زمين‌گير مانديم. در فاصله‌ كوتاهي‌كه‌آتشباريِ‌كاتوشيا خاموش شد، به سوي جاده برگشتيم. خودروها به سرعت درحالِ پيشروي به سوي تنگه بودند و هيچ خود رويي توقف نمي‌كرد. يك خودرويِ وانت، حاملِ مهمات از سرعت خود‌كم‌كرد. ما خود را به پشت وانت و به رويِ جعبه‌هاي مهمات انداختيم. وانت به سرعت پيش مي‌رفت.آتشباريِ وحشتناكي دوباره شروع شده بود. صداي‌آن دركوه‌هايِ دوسمت جاده مي‌پيچيد و رعبِ عجيبي ايجاد مي‌كرد.آدم درشگفت مي‌ماند‌كه اينهمه صدايِ انفجار همه با هم از چه سلاح‌هايي‌ است؟ توپخانه و خمپاره وكاتيوشا و هواپيماهای رﮊیم همه با هم شليك و بمباران مي‌كردند! وانتِ مهمات تا نزديكيِ يك پُل پيش رفت. درآنجا ما را پياده‌كرد. مجروحين به پناهگاه( زیر پل) منتقل مي‌شدند. افراد سالم با پاي پياده به سمت يال‌ها بالا مي‌رفتند. یک کاسکاول بالای پل شلیک می کرد. يال‌ها بايد امروز به تصرف مجددٍ نیروهای ما در مي‌آمدند. صداي شليك توپخانه‌ها، بمباران هواپيماها وكاتيوشا، همه با هم به‌‌گوش مي‌رسيد. آتشي بي‌امان مي‌باريد. در زير پل‌كه بسيار طولاني (مثل تونلی) بود، پُر از مجروح و شلوغ بود. حال برخي از مجروحين وخيم بود. مجروحيني‌كه به آنها گلوله اصابت‌كرده بود، حالشان بدتر بود. يكي از برادرها در قسمت سينه تير خورده بود. يكي ديگرگلوله به‌ شكمش خورده بود. چندتايي خونريزي شديد داشتند. چند تا از مجروحین بروی زمین درازکشیده بودند. اکثرا نیز نشسته بودند. صحنه غیرقابل تصوری بود. ما(من و مهری) در مدخل پٌل ایستادیم. در این لحظه برادر مجاهد علی زرکش را دیدم. او هم در میان مجروحین بود و به روی زمین نشسته بود. تمام جلیقه اش خونی و رنگش به شدت زرد شده بود. مهری(امدادگر) هم متوجه او شد و به سرعت برای کمک به نزد او رفت. دقایقی بعد مهری برگشت و با ناراحتی گفت:« بد جوری مجروح شده، دوگلوله به سینه و شکمش خورده، خونریزی داره. باید با آمبولانس ببرندش.کار زیادی نمی شه اینجا برایش کرد. من سعی کردم با کمک های اولیه جلوی خونریزی زخمش را بگیرم.»گفته مهری مرا به شدت نگران حالٍ او کرد اما درآن بحبوحهٍ جنگ وآتشباری شدید حتی آمبولانس هایٍ امداد هم نمی توانستند برای حمل و نقل مجروحین حرکت کنند. رﮊیم آمبولانس ها را هم هدف قرار می داد. در زیر پٌل امدادگرِ بسيار پرتوان و مسلطي به نامِ خواهرمهناز به مريض‌ها رسيدگي مي‌كرد. به غيراز مجروحين عده‌ زيادي هم نفرِ غيرمجروح به زير پُل‌آمده بودند.آتشباري سنگين بود، پيشرويِ نيروي پياده متوقف شده بود. در بين‌كساني‌كه به اين عمليات‌‌آمده بودند، عده‌ زیادی هم ازنیروهای جدید( اسرايِ پيوسته به ارتش آزاديبخش) شركت داشتند. دراثرآتشباری شدید، چند تایی ازاين‌ها هم به زير پل آمده بودند. خواهر مهناز‌كه يكي از خواهران مجاهد و مسؤل امداد بود با خشم انقلابي فرياد مي‌زد‌، « برادرها چرا اينجا نشسته‌ايد بلند شويد، برويد بجنگيد.كاك صالح با آنكه شكمش تير خورده بود، رفت جلو. شما‌كه سالم هستيد دنبالش برويد. مگر شما به رهبري قول نداده بوديد‌كه با چنگ و ناخن و دندان بجنگيد؟ برويد و به سوي دشمن شليك‌كنيد.»
پس از خروش انقلابي او برخي ‌كه به دلیلٍ‌آتشباري سنگين به زير پل آمده بودند، بيرون رفتند. صبح زود بود. لحظه به لحظه مجروح مي‌آمد. من و مهري به انتهاي پل(تونل) رفتیم. مهری درآنجا با کمک های اولیه زخم مرا بست وکنار من نشست. انتهاي پُل باز بود. رو به روي ما يالهايٍ بزرگی‹ چهار زبر› قرار داشت. ما افراد مسلحٍ رﮊیم را از فاصله دور در حالِ عبور مي‌ديديم. سلاح‌هايمان را در مشت مي‌فشرديم. نمی دانستیم چه پیش خواهد آمد؟ آنها به راحتی می توانستند مًدخل پٌل را به گلوله ببندند و مجروحین را بکٌشند یا به راحتی نارنجک به داخل پٌل پرتا ب کنند یا .... تمام دقایق لبریز از خطر بودند اما در ميان مجاهدين‌ مسخره بود كه ‌كسي از خطر و مرگ بترسد.كسي‌كه از خطر یا مرگ مي‌ترسيد در ميان مجاهدان چه مي‌كرد؟ دو برادر در مدخل پٌل سلاحشان را آمادهٍ دفاع نگه داشتند. مدتی گذشت. به نظرمی رسید که دشمن متوجه نشده بود که زیر پٌل مجروحین هستند و خبری ازآنها نشد. مهري حالش بد بود. سردرد داشت و با صداي بمباران وانفجار‌گلوله‌ها سردردش بدتر هم می شد. به مهري‌گفتم‌:« من به تو نیازی ندارم. بلند شو و براي كمك به خواهر مهناز برو. مهناز دست تنهاست و با كمك‌كردن به او حالت بهتر مي‌شود.» مهری نمی خواست مرا تنها بگذارد. به او گفتم:« من نارنجک دفاعی دارم اگر موردی پیش آمد، استفاده می کنم.» مهری برخاست و به قسمت جلوي پل رفت. جمعيت انبوهي از مجروحین در قسمت جلویٍ پل جمع شده بودند، به طوري‌كه جاي سوزن انداختن نبود. لحظاتي بعد جاي خاليِ‌ مهری را يك خواهر به نامِ ويولت پركرد. از ديدن سر و وضعش دلم به دردآمد. شياري خون از سرش به روي پيشاني و تا ابرويش ريخته و خشك‌ شده بود. چشمانش وحشت‌ زده بودند. سلاح وكلاه خود و حتی نارنجکٍ دفاعی به همراه نداشت. روسريش به حالت آشفته و خاكي به روي سرش بود و مقداري از موهايش بيرون از روسريش بودند. همه لباسهايش خاكي بودند. با بي‌حال دركنار من به روي زمين افتاد. رو به رويِ ما برادر رزمنده ای نشسته بود. ويولت را به سمت ديواركشيدم‌‌، تا بنشيند و تكيه دهد. از بي‌حالي قادر به حرف زدن نبود.گرسنه و تشنه بود. آب و جيره جنگي به او دادم.‌كمي بعد حالش جا آمد. آنگاه به سختي وكلمه به‌كلمه با صدايي ضعيف شروع به حرف زدن‌كرد. ویولت‌گفت‌كه زخمي شده است و سرش و پشتش تير خورده‌اند. به نظرم رسيدكه اشتباه مي‌كند و از خستگي و بيخوابي تمركز حواس ندارد. به اوگفتم‌كه پشتش را نشان دهد. پشتش را به من نشان داد، تير نخورده بود. وقتي به اوگفتم، باور نمي‌كرد. بعدگفت‌ كه تير به سرش خورده است. به روسريش‌كه دست زدم از درد جيغ ‌كشيد.گفتم ويولت‌ اگر تير به سرت مي‌خوردكه مي‌مردي و مغزت داغان مي‌شد. احتمالاً تَركش خورده‌اي. بگذار ببينم.آنگاه اجازه دادكه روسريش را به روي سرش جا به جا و مرتب كنم. جراحتي به روي سرش بودكه به دليل آن شيارٍ خون تا پيشاني‌اش آمده و خشك شده بود. ويولت مربي‌ِكودكستان و مربي دخترم بود. خواهر خيلي جوان و خوشرو و شادي بودكه هميشه مي‌خنديد. گونه‌هاي درشتش هميشه مثل دو گل درشت به رنگ سفيد و صورتي از خنده در صورتش باز مي‌شدند. هيچگاه نمي‌توانستم تصوركنم‌كه روزي اين دختر خوشرو و با روحيه را در چنين حال دردناک و مجروحی در صحنه جنگ ببينم.
کمی بعد حالٍ ويولت‌ بهتر شد.آنگاه با صدايي‌كه مي‌لرزيد و متشنج بود، شروع به صحبت‌كرد.اوگفت‌:« ديشب ما يك آيفا خواهر بوديم‌. فرمانده ما خواهر مريم بود. عصر برادر ... به خواهر مريم با بي‌سيم‌ و به رمز به‌گونه‌ﺍي‌كه شنودِ رژيم فرمان را نفهمد،گفت‌كه ’بياييد بالا‘ ! مريم فرمان را اشتباه فهميد. به راننده آيفا فرمانٍ حركت خلافٍ جهت را داد. چند دقیقه ای که گذشت، ما به او گفتيم ‌كه مريم ما مسير حركتمان درست نيست. اينجا بچه‌هاي خودمان به چشم نمي‌خورند. ما داريم دركوه وكمر پيش مي‌رويم. مریم موفق به تمامس بیسیمی و چک مسیر نشد. خلاصه نيم ساعت‌كه پيش رفتيم يكباره صداي شليك‌آمد. ما غافلگير شديم. از همه طرف به سوي آيفاي‌ ما شليك مي‌شد. راننده ما تير خورد.آيفا تعادلش را از دست داد. دور خودش چرخيد. ما تعادلمان را از دست داده بوديم. همه ريختيم روي هم. بعدآيفا از جاده خارج شد و افتاد توي شيب دره. ماشين غلت مي‌خورد و مي‌آمد به پايينِ دره. دراثر اصابت گلوله، مهمات آتش‌گرفته بودند. بچه‌ها از آيفا پرت مي‌شدند بيرون. همه جا آتش بود. مثل جهنم بود. من و نسرين افتاديم روي تخته‌سنگ‌ها. رژيمي‌ها به سمت ما شليك مي‌كردند. بچه‌ها در دم همه كشته شدند. هيچكس جز من و نسرين زنده نماند. نسرين دستش قطع شده بود. روحيه‌اش خيلي بالا بود. به من‌گفت‌كه تو سعي‌‌كن، برگردي و به بچه‌ها خبر بدهي‌كه رژيم اينجا كمين‌گذاشته است. حتماً سلام من را به برادر و خواهر برسان.
تا مدتي من و نسرين همانجا افتاده بوديم. من نمي‌دانستم‌كه چكاركنم؟ بعد رژيمي‌ها آمدند. داشتند حرف مي‌زدند. حاج‌آقاهه با ما فحش می داد و‌ به پاسدارهاش مي‌گفت‌:« ميليشياهاشون روكشتيم.» بعد به همه رگبار زدند. من و نسرين هم تكان نمي‌‌خورديم. نسرين يك دست سالمش را‌گذاشت روي سر من. به سرم تير خورد. نمي‌توانستم حركت‌كنم. فكر مي‌كردم حتماً مرده‌ام. آنها بالاي سرم تير خلاص زدند. چرا به من نخورده است؟ نمي‌فهمم! هوا کامل تاریک شده بود و من دیگر چیزی نفهمیدم تا صبح که هوا روشن شد.آنوقت دیدم که می توانم حرکت کنم. از رﮊیمی ها کسی آنجا نبود. راه افتادم. جاده را پيدا‌كردم. بعد به سمت پايين برگشتم. صبح رسيدم به بچه‌هاي خودمان. به بچه‌ها خبر دادم‌كه رژيم‌‌آن بالا كمين‌گذاشته و ما افتاديم توي‌كمين…. بچه‌ها رفتند بالا‌كه بارژيم بجنگند. من خودم تنها تا زير پُل‌آمدم. باور نمي‌كنم‌كه زنده هستم و دوباره پيش بچه‌هاي خودمان هستم. چه صحنه وحشتناكي بود، همه‌كشته شدند. مادر ميمنت، مليحه‌ مامانِ شهابه، خواهري‌كه دو تا پسر دوقلويِ نوزاد داشت. ديگه… خواهري‌كه از آشپزخانه نُهصدآمده بود و پنج‌تا بچه داشت. فاطمه‌ مسؤل صنفي لشكرمان كه يك دختر داشت. همه‌كشته شدند …. ويولت ساكت شد. من مثل اجاقي برافروخته از تب و خشم مي‌سوختم. طاقتِ شنيدنِ خبرِشهادتِ يكي از خواهرانمان را هم نداشتم چه رسد به اينهمه را با هم وآنهم افتادنشان درکمینٍ رﮊیم. رنج‌آور بود. همه‌ آنها را مي‌شناختم. همه آنها را دوست داشتم. به خاطر مليحه‌گريه‌ام‌گرفت. ملیحه و من خیلی دوست بودیم. او به من‌گفته بود‌؛« بدون شك دلش مي‌خواهد در این عمليات‌كشته شود. دلش مي‌خواهد بجنگد و از رژيم انتقامِ خونِ برادرش را بگيرد و بعد پيش برادر شهيدش برود.» مليحه به اين شكل شهيد شد. بعد از مليحه، چهره دیگران جلوي چشمم مي‌‌‌‌‌آمد. شهادت آنهمه خواهر را با هم نمی توانستم، باوركنم. معمولاً ما در عمليات خيلي‌كم‌كشته يا مجروح مي‌داديم. اين بار به نظر مي‌رسيدكه ابعاد جنگ خیلی بزرگ است. بيسيم‌هاي ما روشن بودند و ما مكالمات بچه‌ها را مي‌شنيديم. ’فرمانده ساسان‘ با خونسردي مي‌جنگيد و مرتباّ به توپخانه‌‌گره مي‌داد كه ‌كجا را بزند. تصرفِ يالهاي چهار زبر بسيار تعيين‌كننده بودند. روز قبل بچه‌ها مواضع خوبي داشتند‌كه‌گويي دیشب از دست داده بودند. روز قبل برخي تيپ‌ها به پيروزي‌هايي هم رسيده و به پادگان‌ها يا انبارهايٍ مهماتٍ رژيم دست يافته بودند اما نيروهاي رژيم مثل‌گله با اتوبوس از راه رسيده و پشتِ چهار زبر پياده شده بودند. رژيم به دروغ به آنها‌گفته بودكه عراقي‌ها هستند. آنها هم نمي‌دانستند با‌كي مي‌جنگند؟كاتيوشاي رژيم امروز هم بي‌امان مي‌باريد. هواپيماها بمباران مي‌كردند. توپخانه‌اش روي جاده را مي‌كوبيد. خمپاره‌ها زوزه مي‌كشيدند. جنگ شديدي جريان داشت. صداي انفجار لحظه‌ﺍي قطع نمي‌شد.
با آنكه در زير پل ما صدها نفر مجروح بوديم، برخي نيز شديد زخمي بودند اما هيچكس از مجاهدينِ مجروح ناله نمي‌كرد. هيچكس ضعف نشان نمي‌داد. همه شجاعانه و با روحيه بالا مقاومت مي‌كردند. رو به روي من يك نفر از اسراي پيوستي به ارتش آزاديبخش نشسته بودكه موج RPG7 گرفته بودش. حالش بد بود. درد داشت. ابتدا با صداي بلند شروع به‌آه و ناله‌كرد. بعدكه ديد از حلق هيچكس صدايي نمي‌‌‌آيد، حتي ما خواهرانِ مجروح ناله نمي‌كنيم. او هم ساكت شد. يادگرفت‌كه در برابر درد ’تحمل‘ هست. مهري‌كه براي‌كمك به مجروحين رفته بود، بعد از ساعتي دوباره به نزد من‌ برگشت. اوگفت‌:«‌كاك صالح بدجور تير خورده بود، خونريزي داشت. بچه‌ها آوردنش پايين. رودهايش را فشار داديم‌ وكرديم توی شکمش و روي زخمش را بستيم. زخمش خطرناک بود، سریع بٌردندش اما می خواست بعد از پانسمان دوباره برگردد بالا. چنان آتش‌باري است‌كه نمي‌توان مجروحین را به پشت منتقل‌كرد. علي زركش .هم بدجور زخمي است اما از برخوردهاي انقلابي‌اش‌آدم درس مي‌گرفت. به فكر بچه‌هاي ديگر بود. به همه روحيه مي‌داد.»
صداي آتشباري و انفجار بمب همچنان و بي‌وقفه ادامه داشت. معلوم نبودكه در صحنه چه خبر است؟ صداي فرمانده ساسان‌كه همچون شير در صحنه مي‌غريد، درگوشم باقي مانده و باعث دلگرمی‌ام بود. اما مدت طولاني‌ﺍي بودكه ديگر هيچ پيامي روي بي‌سيم نمي‌‌آمد. زيرپل بچه‌ها ساكت و نگران بودند. بدون شك هيچكس به سرنوشت خودش يا زخمش فكر نمي‌كرد. سرنوشت عمليات مهم بود. ما از آن بي‌خبر بوديم. براي انتقال مجروحين تقاضاي آمبولانس وكمك شد اما هيچ آمبولانسي نمي‌توانست تا پٌل بيايد. مجروحین با نهايت بردباري تحمل مي‌كردند. هيچكس هيچ تقاضايي نمي‌كرد. خواهر مهناز نه تنها امدادگری تحسین انگیز بلكه سازماندهٍ قابلي نيز بود. همه‌كارها را تحت‌كنترل و پيگيري داشت. فضايِ نظم و ديسپلين انقلابي‌ بر زير پُل‌ و در ميان مجروحين ‌حاكم‌ شده و از بی نظمی صبح خبري نبود. هيچ‌كس‌ اعتراضي به نبودنِ‌ آمبولانس يا انتقال نيافتنِ مجروحين نمي‌كرد. هرکس جیره جنگی وآبٍ قمقمه اش را که درآن گرمای تابستان و بحبوحه جنگ بسیار با ارزش بود با دیگری تقسیم می کرد. ساعت ها بودکه همه زير پل بوديم. هیچ كس نمي‌توانست از زير پل خارج شود. چون بلافاصله تركش مي‌خورد. مجروحين تنگ هم نشسته بودند. برادران مجاهد مناسبات انقلابي را در رابطه با خواهران مجروح به شدت رعايت مي‌كردند. آنان جاي امن‌تر دركنار ديوار را براي خواهران گذاشته بودند. رو به روي ما چند نفر از نیروهایٍ جدید و پيوسته‌ به ارتش آزاديبخش نشسته بودند.آنها با ديدن رفتار برادران مجاهد نسبت به خواهران به سرعت فهميدندکه مناسبات مجاهدين جدي‌ با مرزهايي قاطع و مقدس در هرشرايط است؛ حتي جايي‌كه هرج و مرج جنگي حاكم است. نگه داشتنٍ حٌرمتهای خواهر و برادری يك رابطه فُرماليستي در قرارگاه‌ها نيست بلكه يك رابطه واقعي است.كلمه خواهر و برادرِ مجاهد حاملِ ارزش‌ اسلامی و روابط مسؤلانه و محبتِ عميق انساني بين زن و مرد است‌كه در هرحال، چه در صلح و چه در جنگ این ارزشها حفظ می شوند و برای حفظ آنها افراد چه زن یا مرد جنگیده اند و آن را حراست کرده اند.
نه فقط براي افرادي‌كه مجاهدين را از نزديك نمي‌شناختند(افرادی که جدید پیوسته بودند) بلكه براي خود ما مجاهدين هم كه براي اولين بار در صحنه جنگ بوديم، مجموعه مناسباتِ رشد يافته انساني در سخت‌ترين شرايط شگفت‌آور بود. مواردي بدترين جراحات و خونريزي را خواهران داشتند؛ دستشان تير خورده و بازويشان شكسته بود یا... بدون شك خيلي درد داشتند اما حتي ناله نمي‌كردند. بردباري و فراگرفتن خصلت‌هاي مجاهدي و ظرفيت انقلابي چنان نمونه‌هاي والا و با ظرفيت انساني از بچه‌ها ساخته بودكه قابل انتظار نبود. زندگي و مرگ براي بچه‌ها حل شده بود. كسي نگران جان خودش نبود. به راحتي مي‌شد، ديدكه مجروح شدن براي مجاهدين بي‌اهميت است. صداي ناله از هيچ مجاهدي در نمي‌آمد. هيچكس هيچ‌‌گله‌ﺍي نداشت. هيچ تقاضايي نداشت؛ حتي تقاضاي آب که کمیاب بود. مگر اين مجروحین درد نمي‌كشيدند؟!
به هنگام غروب صدای آتشباری خاموش شد و به تدريج انتقال مجروحين شروع شد. مجروحين بايد مقداري از راه را خودشان پياده مي‌آمدند.كساني‌كه حالشان وخيم و قادر به تكان خوردن نبودند، قرارشد زير پُل بمانند تا نفركمكي با برانكادر يا آمبولانس براي انتقالشان بيايد. چند نفر سالم از جمله خواهر پروانه‌( مديركودكستان و دبستان)، با سلاحِ‌كلاشينكف براي حفاظت از باقيمانده مجروحين در زير پُل‌گذاشته شدند. از بقيه افرادِ سالم خواستندكه به مجروحين‌كمك‌كنند تا بتوانند مسافتي را( از يك مسير فرعي تا جاده)‌ طي‌كنند. من قادر به حرکتٍ پایم نبودم. نه تنها درد شديدی داشتم بلكه پایم مثل چوب خشک و سنگین شده بود. به سختي و با كمك مهري تصميم‌گرفتم‌كه از زير پل خارج شوم. چند برادرٍ فرمانده، مسؤليت نظارت بر انتقال مجروحين را به عهده داشتند. برادران پُردل وجرئتي‌ بودندكه ‌كمترين اضطرابي نداشتند. خونسردي و اعتماد به نفس بالايشان به مجروحين اميد مي‌بخشيدكه نجات يافته‌اند. بيرون پل صفی طویل از مجروحین در روي يالها در حال حركت بودند. برادر مجاهد علی زرکش جزو اولین مجروحینی بود که نفرات کمکی او را از زیر پٌل بٌردند. يك برادر از مسیری فرعی مجروحين را به جلو هدايت مي‌كرد. به نظر مي‌رسيدكه هيچ جا امن نيست و همه جا به نيروهاي رژيم‌آلوده است. انتقال مجروحين ساكت و بي‌‌سرو صدا بود. حركت من خيلي‌كُند بود. ما عقب افتادیم. مهری به من گفت که بمانم تا آمبولانس بيايد اما امکان آمبولانس وجود نداشت. من سعي‌كردم‌كه به خودم فشار بيشتري بياورم و تندترحركت‌كنم. بازوي او را گرفته بودم و از درد بي‌اختيار اشک هایم جاری بود. بسيار ديرتر از بقيه و جزو آخرين نفراتي بوديم‌كه به آيفاي انتقال مجروحين رسيديم. راننده عجله داشت حركت‌كند. مي‌گفت‌كه هر لحظه ممكن است‌ RPG بخوريم. به‌كمك يكي از برادران سوار آيفا شدم‌. پشت آیفا پٌراز مجروح بود. از یکسو دیدن حالٍ مجروحین برایم دردناک بود از سوی دیگر خوشحال بودم كه همه آنها را نجات یافته می دیدم. نجات یافتن هریک ازآنها ناکام ماندن خمينيٍ جلاد بود. او قصدكشتار تمام ما تا آخرين نفر را با تمام قوا و با تمامٍ نيروهايِ ضدخلقي‌اش در‹ چهار زبر› داشت.
با آيفا‌كه بدون چراغ روشن و بدونِ صدايِ بلندِ موتور‌، حتي با لاستيكِ تركيده حركت مي‌كرد، به پشت و به محلِ ارتفاعات شب قبل برگشتيم. در اين قسمت خود روهاي باقي مانده به صف شده بودند. مهين رضايي( همسر علی زرکش) فرمانده بود و مسؤليت انتقال مجروحين را به عهده داشت. با خونسردي و حوصله‌ و جديت و با محبت بسیار نسبت به مجروحین،‌كارش را دنبال‌ مي‌كرد. او ما را به آمبولانس منتقل‌كرد. علي زركش هم در آمبولانس بود. او به دلیل جراحاتٍ شدیدش روی برانکادردرازکشیده بود. دو خواهر نظامي با كلاشينكف براي حفاظت، همراهٍ آمبولانس بودند. چند ساعت‌گذشت. نمي‌توانستيم حركت‌كنيم. بي‌سيم هشدار مي‌دادكه رژيم در راه‌كمين‌گذاشته است. به دنبال‌كسي مي‌گشتندكه بتواند از راههايِ فرعي ستون را هدايت‌كند، اما كسي راه‌هاي فرعي را نمي‌شناخت. ساعتِ يكِ (نيمه شب) راه افتاديم.كارواني از خودروهايِ مختلف بوديم. خواهر ....‌كه از فرماندهان تيپ خواهران وكلاً با توانمندي‌هايِ بالايِ نظامي بود با قاطعيت گفت‌كه حركت مي‌كنيم. اوگفت‌كه با آتشِ جيپ پدافند راه را باز مي‌كنيم.
حركت‌كرديم. ساعتی بعد در ميان راه از دوسمت کوهستان به رويِ‌كاروان‌ خود روها آتش‌‌گشوده شد.كاروان متوقف شد. نفرات حتی مجروحین پياده شده و پايينِ خودروها سنگرگرفتند. برادر علی چنان مجروح بود که قادر به پیاده شدن نبود. او درآمبولانس ماند. با قاطعيت و صلاحيت‌هايِ نظاميِ يكي از برادران فرمانده به روي نقاطي‌كه به سوي ما شليك مي‌شد،آتش‌گشوده شد. پس ازآن شليك به سوي ما قطع شد. دوباره سوارِ خودروها شديم و سالم ازآن نقطه عبوركرديم. به تدريج هوا روشن مي‌شد. صدايِ درگيريٍ شدید به‌گوش مي‌رسيد. ما مي‌دانستيم‌كه واردِ منطقهٍ درگيري مي‌شويم. اما اميدوار بوديم‌كه با‌آتشِ متقابل ازكمين بگذريم. خود روها به‌ حركت ادامه دادند. هواگرگ و ميش بودكه ما واردِ تنگه‌‌ شديم. از دو سويِ جاده از فاصله نزديك به روي ما آتش‌ گشوده شد. ما به‌كمين افتاده بوديم. يك جهنم واقعي بود. به روي تمام خود روها از فاصله نزديكِ چند متري،‌آتشِ سنگين‌ می بارید. از درونِ آمبولانسِ ما دو خواهرِ نظامي که نامٍ یکی ازآنها فروزان بود، از پنجر‌ه‌‌‌ شليك‌ می کردند. پوكه‌هاي داغِ سلاحشان به روي سر و پشتِ من‌ مي‌ريخت. من کف آمبولانس نشسته بودم. نمي‌فهميدم‌كه چرا پشتم مي‌سوزد. تير خورده‌ام يا ازچيست؟ شيشه‌هاي آمبولانس تير مي‌خوردند، مي‌شكستند و به داخل به روي سر و صورت ما مجروحين مي‌ريختند. فروزان‌كه از پنجره آمبولانس شليك مي‌كرد، تير خورد. فریادی زد. بعد از او ناگهان راننده آمبولانس( برادرمهرداد) پايش تير خورد. او فرياد زد:«آخ! پايم تير خورد.» مهين رضایی جلو نشسته بود، به او فرمان دادكه پايش را به روي‌گاز بگذارد و تلاش کند که از این نقطه بگذریم. راننده‌گاز داد اما به سوي‌ آمبولانس شليك مي‌شد. چند لحظهٍ بعد او دوباره تير خورد. من صداي ’آخِ‘ او را شنيدم. آمبولانس منحرف و بعد متوقف شد. راننده تنها يك نفسِ ديگر‌كشيد. بعد سرش به رويِ فرمانِ ماشين افتاد. به او نگاه‌كردم. بدنش بي‌حركت مانده بود. مهين او را صدا زد:« مهرداد! مهرداد!» او پاسخي نداد. شيشه جلويِ راننده تيرخورده و سوراخ شده بود. به سمت مهین نگاه کردم. در اين لحظه ديدم‌كه شلوار او در قسمتِ روي ران به اندازه دو سانتي‌متر سوراخ شده است. او تير خورده بود اما چنان خودداري مي‌كردكه به نظر مي‌رسيد، اصابت تير را متوجه نشده است. پس از توقف آمبولانس مهین فرمان دادكه همه پياده شويم و پناه بگيريم. مهین پياده شد. به دنبال او من ازآمبولانس پياده شدم. چشم من به زخم او بود. خون از زخمش به روی شلوارش سرازیر شده بود. تیر روی شاهرگٍ پایش خورده و خطرناک بود. او با تسلط درآن صحنه وحشتناک مجروحین را از آمبولانس پياده‌كرد و فرمانِ پناه‌گرفتن در پشتِ خاكريزها را داد. بچه ها به سرعت پشت خاكريز دراز کشیدند. من در شیاری که قبل از خاکریز بود، پناه گرفتم. در این لحظه براي آخرين بار مهين را ديدم‌كه روي خاكريز درازكشيد. چنان از دو سو به روي همان نقطه آتش مي‌باريدكه جهنم واقعي بود. شعله‌هايِ آتشِ به هوا بلند مي‌شد.گلوله مثل نقل و نبات مي‌باريد. بچه های سالم پشتِ خاكريز زمين‌گير شده بودند. مجروحین در شیار بودند. درون شيار محفوظ تر از خاکریز بود. با اين حال درآن صحنه هيچكاري برايِ زنده ماندنِ خود يا‌كسِ ديگري نمي‌‌شد‌كرد. همه جا دود وآتش بود. کسی دیده نمی شد. امکان نداشت که مجروحینٍ شدید بدون نفرکمکی یا برانکادر از این نقطه بتوانند، عبورکنند. این آخرین لحظه وآخرین دقایق وآخرین مکان در تنگه بود که من علی زرکش را دیدم. می دانم که او از آمبولانس به زحمت پیاده شد. می دانم که درآن نقطه و درآن محل آخرین لحظاتٍ زندگی را پس از 24 ساعت جراحت و خونریزی گذراند. می دانم که با گلوله هایٍ مزدورانٍ گوش به فرمان خمینی مجروح و سپس درآن جهنم که دود وآتش از هفت جهت می بارید، کشته شد و قاتل او همان خمینی جلاد بود. برادر مجاهد علی زرکش جانٍ پاک به جان آفرین تسلیم و به بهشتٍ مجاهدین درآسمان پیوست. جایی که هزار یار دیگر او درآن مکان(تنگه) و درآن ساعت و دقایق با او شهید شدند. قاتل همه آنها خمینی و ایدﺌو لوﮊیش بود که به خاطر حفظ قدرت و نظام پلیدٍ آخوندیش به دریایی از خونٍ عزیزترین وگرانبها ترین فرزندانٍ مجاهد و مبارز میهن دست زد. مزدورانی( بیمار و وابسته به رﮊیم) که به دنبال یافتن یا محکوم کردن قاتل علی زرکش می گردند، گور خمینی را جستجو کنند.گوری که دیر یا زود ویران خواهد شد و نام صد هزار شهید مجاهد و مبارز و میلیون ها هموطنی که به اشکال و طرق مختلف به دست خمینی و نظامش نابود شده اند بر فراز ستونی بلند و تاریخی درآن مکان آویخته خواهد شد.
ملیحه رهبری
21،05،2006

1 Kommentar:

Unknown hat gesagt…

masoud ahmagh hamatoon ra be ghorbangah frestad,,zarkesh ra khomini nakosht masoud kosht