نوشته: ملیحه رهبری
تاریکی جنگ و روشنای امید
تاریکی جنگ و روشنای امید
نميتوانم واقعيتِ تلخِ روزهايي راكه ميگذانيم، باوركنم. جنگ چهره ای به غایت زشت وکریه دارد و بیش از هرکس باعث آزارکودکان می شود. حدودِ يك ماهي استكه بچهها از مدرسه و پانسیون به خانه نیآمده اند.آخرين باركهآنها را ديدم قبل از جنگ بود. به دليلِ شرايطِ آماده باش، بچه ها در پانسیون می مانده اند.آخر این هفته به ما اطلاع دادندكه بچهها را بايد تحويل بگيريم، حمامشانكنيم و لباسهايشان را بشوييم و يك چمدان هم برايشان ببنديم. زيرا از مدرسه و پانسیون به شهربغداد منتقل ميشوند. شايد هم از آنجا به جايِ ديگر و امن تری منتقل شوند
روزِ پنجشنبه دخترکم را در محل کارمان تحويلگرفتم. نازنينِكوچولوي من مثلِ شاخههايِ درختِ سوخته، خودش و لباسهايش سیاه وكثيف بودند. نخستین بار است که او چند هفته به حمام نرفته است. به دليلِ قطعِ برق، در پانسیون امكان حمام وجود ندارد. در اینجا هم ما برق وآب گرم نداریم. آبگرمکن کار نمی کند. تصميمگرفتمكه به هر قيمت شده، او را حمامكنم. با هم به سمت خانه راه افتاديم. قرارگاه مثل بيابانِ برهوت، سوت وكور بود. هيچ ماشيني پيدا نميشدكه با آن به خانه برويم. به دليلِ شرايطِ جنگ و قحطي و جيرهبندي، بنزين پيدا نميشود. ماشينها همه خوابيدهاند. ميبايد تمام راه از محل کار تا خانه را كه حداقل دو ساعت راه است، پياده طي ميكرديم. مقداريكه راه رفتيم نازنين من خسته شد و شروع به غرولندكرد. چه ميتوانستم در بيابان، جز یاری خواستن از خداوند بكنم؟ به دختركم دلداري دادمكه نبايد نااميد شود، ماشيني پيدا ميكنيمكه ما را به خانه برساند. او با عصبانيت و نومیدانه گفت:« ماشيني نيستكه ما پيداكنيم. الکی نگو!» او راست ميگفت و به طور واقعی و مادی امکان ماشینی وجود نداشت که ما پیدا کنیم اما من اصلاً نااميد نبودم. به تازگيكليدِ مشكلگشايي يافته بودم. نميدانم چرا با یاری خواستن از خدا، در شرايط سخت بر منگشايشي پديدار ميشد. به دخترمگفتم:« ببين مامان جان، من تنها می توانم از خداوند کمک بخواهم و اگر ماشيني پيدا شد و ما را رساند تو بايد اين موضوع وکمک خداوند را فراموش نكني. بعدهاكه بزرگ شدي، خداوندی را كه به ما كمككرد به خاطر بياوري.» او ناباورانه به من نگاهكرد. چون از زبانِ من کلمه غيرملموسي به نام خدا را ميشنيد. تا به حال من به این شکل یا به طور جدی درباره خدا یا وجود خدا چیزی به او نگفته بودم. قبل از جنگ همه تضادهای ما به کمک سیستم های بسیار منظم و مرتبمان حل می شدند و او هم همین را می شناخت.
ما در وسطِ جاده که خالی از هر ماشین یا آدمی بود به راه رفتن ادامه دادیم. طولی نکشیدكه ناگهان، معجزه پدیدار شد و ماشينِ آيفاي بزرگي از رو به روي ما آمد. ما دست بلندكرديم و آیفا نگه داشت. من مشكل خود را به راننده گفتم. راننده برادر خوبي بود. حاضر شد تغييرِ مسير بدهد و ما را برساند. او در خلافِ جهتِ ما حركت ميكرد و به دلیل کمبود و جیره بندی سوخت نباید به خاطر مسافر راهش را عوض می کرد (اجازه نداشت راهش را طولانی کند)، اما به خاطر دخترم حاضر شد. دخترم خیلی خوشحال شده بود.
به خانهكه رسيديم، هيچ نفتي نداشتيم. خانه مثل یخچال سرد بود. زمستان بود. با روشنكردن شعلههايِ گازآشپزخانه وگرمكردن آب، حمام نسبتاً قابل تحملي براي دخترم درآشپزخانه درستكردم و حمامشكردم. از سرما ميلرزيد. ميترسيدمكه مريض شود. تا به حال ما در چنين شرايط فقرجدياي قرار نگرفته بوديمكه نفت نداشته باشيم. حمام براي بچهها نداشته باشيم. هيچ چيز براي خوردن نداشته باشيم. باقي ماندهِ مواد داخل يخچال را دخترم با اشتها خورد. با خود فكرميكردمكه چرا به چنين روز سياهي نشستهايم؛ جنگ و فقر و بی برقی، بی نفتی، و بی غذایی و.....
اين افكار لحظهاي از سرم عبور کردند و بعد ديگر به آنها فكر نکردم. وقتكمي داشتم تا بهكارهاي دخترم برسم. او هم مرتب با من حرف ميزد و از من سؤال ميكرد.کجا هستم و چه کار می کنم و آیا بمب برسر ما ریخته شده است.... و من به او دلداری می دادم که نگران نباشد و ما در جای امنی هستیم و....
بعد او مثل همیشه شروع به شکایت از همه چیز می کند. به شکایت های او عادت دارم و اهمیتی نمی دهم. من خوشحال هستمكه موفق شدم باكمترين امكانات قبل از مسافرت حمامشكنم. دخترم به لطافت و ظرافت يكگل است. خيليكثيف بودكه پاكيزه شده است. لباسهاي تميزي به تنشكرده و سير ميبوسمش. چمدانِكوچكش را با كمك هم ميبنديم. باآنكه زمستان است اما علاقه داردكه لباسهاي قشنگ تابستانياش را درچمدانش بگذارم. در ضمنِ بستن چمدانش آهسته آه ميكشم. زيرا نميدانمكه برايِ چه سفري آمادهاش ميكنم وکی او را دوباره خواهم دید. پس از پايانكارهايمان، خانه را ترككرده و با عجله به راه می افتيم. مرتب صدای آﮊیر هوایی به گوش می رسد و دخترم خیلی می ترسد. فرصت ندارمكه به اين موضوع فكركنمكه اين آخرين باري استكه با او در خانه بودهام و پس از اين ما ديگر درکنار هم نخواهیم بود و این آخرین باری است که او را در زیر این طاق و در خانه قشنگ و پٌرخاطره مان می بینم.
*
دوباره با پای پیاده به راه افتادیم. من اميد نداشتم که ماشینی پیدا کنیم. چون در منطقه مسکونی ديگركسي زندگي نميكردکه ماشینی از آن عبور کند. دخترمكه معجزه بار پيش را ديده بود، اصرار داشتكه دوباره از خداوند کمک بخواهم. من خودم نيز باور نداشتمكه معجزه دوباره اتفاق بیفتد. با اين حال در دل شروع به یاری خواستن از خداوندكردم. مقداري راه رفتيم و برحسب اتفاق یا شاید هم معجزه آسا، باز ماشينِ آيفايي پیدا شد كه ما را به مدرسه و پانسیون دخترم رساند. دختركم خیلی خوشحال بود، چون مجبور نشده بود با پای پياده تا مدرسه بیاید. او جثه بسیار نحیفی دارد و پاهايِكوچكش زود خسته می شوند و درد ميگیرند. به هنگام خداحافظی با علاقه از من ميپرسد:« مامان اين چي بودكه اينقدر خوب بود!» به طور ساده به او توضیح می دهم كه نام خدا بود. وقتي ما خوب هستيم خدا به ماكمك ميكند. دخترم بلافاصله می خواهد بداند که آيا من آدم خوبي هستم؟ به او پاسخ می دهمكه هستم و اگر نبودم خداوند به ما کمک نمی کرد. باز می پرسدكه چطوري آدم خوبي شدهام؟ اينكه چطوري منآدم خوبي شده بودم را نميتوانم برای دخترم توضيح دهم، به او می گویم:« وقتی بزرگ شدی، خودت آن را خواهی فهمید. خودت هم آدم خوبی خواهی شد!» دخترم دست هایش را به دور گردنم می اندازد و ناگهان محکم به من می چسبد و شروع به گریه می کند و در میان هق هق گریه می گوید، « من نمی خواهم از تو جدا شوم. من می ترسم. من از صدای هواپیماها می ترسم. من از صدای بمب می ترسم. من نمی خواهم بمیرم. من نمی خواهم تنها شوم. من می خواهم همیشه با شما و پیش برادرم باشم. شب ها آﮊیر می کشند و ما به سنگر می رویم. آنجا خیلی زیاد هستیم. بچه های کوچیک گریه می کنند و من خوابم نمی برد. من پیش تو می مانم. من به مدرسه و پانسیون برنمی گردم.» چاره ای ندارم جز آنکه به او اطمینان دهم و ترس را از او دور کنم. بی آنکه او را از سینه خود جدا کنم، آهسته در گوشش می گویم:« تو نباید از مرگ یا تنها شدن بترسی. تو خودت می دونی که دایی قهرمان و مامان بزرگ و بابا بزرگ و حتی یک داداش کوچیک و خوشگل تو پیش خدا رفته اند و اگر تو هم پیش آنها بروی، مامان بزرگ از تو مواظبت خواهد کرد و دایی جون با تو بازی خواهد کرد و یک برادر بزرگ هم آنجا داری که تنها نباشی. اما قرار نیست که تو بمیری، برای همین شبها به سنگر می روید تا زنده بمانید. در سنگر باید خیالت راحت باشد که بمباران خطری ندارد.» ناگهان هق هق گریه اش قطع می شود. دست هایش را از دور گردنم باز می کند و با چشمان اشک آلودش به من نگاه می کند. اشک هایش را پاک می کنم و با اعتماد به نگاهش پاسخ می دهم. موضوع جدیدی در ذهنش وارد شده است و ترس را از دهنش دور می کند. به نظر می رسد که نه تنها حرف های مرا باور کرده است بلکه کنجکاو هم شده است که برادر و دایی قهرمان و مادر بزرگش را ببیند. تند و سریع می گوید:« دیگه نمی ترسم. دوست دارم که دایی جون و برادرم را ببینم. حالا دیگه، تو برو!»
معلم دخترم جلوی درب ورودی ساختمان ایستاده است و ما را نگاه می کند. به دیدن این صحنه ها که گاه کوتاه و گاه هم طولانی هستند، عادت دارد، با محبت دخترم را صدا می کند. دخترم با خوشحالی و اطمینان از من جدا می شود. دقایقی بعد با پای پیاده به راه می افتم. جاده زیر پایم، جاده پیش از جنگ نیست. به قوت حس می کنم که هیچ چیز در هیچ کجا مثل گذشته نیست. سکوتی مرگزا بر همه جا حاکم است. هیچ صدایی به گوش نمی رسد. نه صدای انسان و نه صدای زندگی و نه حتی جانور یا پرنده یا صدای موتور یا ماشینی شنیده نمی شود. سایه جنگ بر همه جا گسترده شده است. همه جا ناامن است.آسمان محل پرواز هواپیماهای بمب افکن شده است و زمین محل فروآمدن بمب های مرگزا شده است. بوی دود سیاه جنگ از همه جا به مشام می رسد. مرگ درهمه جا درکمین است. جنگ و مرگ در همه زمان ها و مکان ها مثل برادر دو قلو با هم هستند. جنگ سرنوشتی را رقم می زندکه درآن هیچ چیز روشن و قابل پیش بینی نیست. هیچ چیز و هیچکس در شرایط قبلی باقی نمی ماند. چه خواهد شد؟ چه خواهیم شد؟! هیچکس نمی داند. با این حال من نگران و مضطرب نیستم. در اعماق وجودم به پارامترهایی محکم تر از پارامترهای مادی باور دارم و به این باور عادت کرده ام. این باور، بارها و بارها حقانیت خود را اثبات کرده است. بارها و بارها از مرگ و جنگ و خطر به شکل فردی یا دسته جمعی گذشته ایم و اینبار هم خواهیم گذشت. اینبار هم پیروزی بر جنگ و مرگ را خواهیم دید. به سختی می توان آینده را پیش بینی کرد اما در قلب خود می توان به آن عقیده و ایمان داشت. در قلب خود می توان ازآن محافظت کرد.
یکشنبه 23 ، 07 ، 2006
روزِ پنجشنبه دخترکم را در محل کارمان تحويلگرفتم. نازنينِكوچولوي من مثلِ شاخههايِ درختِ سوخته، خودش و لباسهايش سیاه وكثيف بودند. نخستین بار است که او چند هفته به حمام نرفته است. به دليلِ قطعِ برق، در پانسیون امكان حمام وجود ندارد. در اینجا هم ما برق وآب گرم نداریم. آبگرمکن کار نمی کند. تصميمگرفتمكه به هر قيمت شده، او را حمامكنم. با هم به سمت خانه راه افتاديم. قرارگاه مثل بيابانِ برهوت، سوت وكور بود. هيچ ماشيني پيدا نميشدكه با آن به خانه برويم. به دليلِ شرايطِ جنگ و قحطي و جيرهبندي، بنزين پيدا نميشود. ماشينها همه خوابيدهاند. ميبايد تمام راه از محل کار تا خانه را كه حداقل دو ساعت راه است، پياده طي ميكرديم. مقداريكه راه رفتيم نازنين من خسته شد و شروع به غرولندكرد. چه ميتوانستم در بيابان، جز یاری خواستن از خداوند بكنم؟ به دختركم دلداري دادمكه نبايد نااميد شود، ماشيني پيدا ميكنيمكه ما را به خانه برساند. او با عصبانيت و نومیدانه گفت:« ماشيني نيستكه ما پيداكنيم. الکی نگو!» او راست ميگفت و به طور واقعی و مادی امکان ماشینی وجود نداشت که ما پیدا کنیم اما من اصلاً نااميد نبودم. به تازگيكليدِ مشكلگشايي يافته بودم. نميدانم چرا با یاری خواستن از خدا، در شرايط سخت بر منگشايشي پديدار ميشد. به دخترمگفتم:« ببين مامان جان، من تنها می توانم از خداوند کمک بخواهم و اگر ماشيني پيدا شد و ما را رساند تو بايد اين موضوع وکمک خداوند را فراموش نكني. بعدهاكه بزرگ شدي، خداوندی را كه به ما كمككرد به خاطر بياوري.» او ناباورانه به من نگاهكرد. چون از زبانِ من کلمه غيرملموسي به نام خدا را ميشنيد. تا به حال من به این شکل یا به طور جدی درباره خدا یا وجود خدا چیزی به او نگفته بودم. قبل از جنگ همه تضادهای ما به کمک سیستم های بسیار منظم و مرتبمان حل می شدند و او هم همین را می شناخت.
ما در وسطِ جاده که خالی از هر ماشین یا آدمی بود به راه رفتن ادامه دادیم. طولی نکشیدكه ناگهان، معجزه پدیدار شد و ماشينِ آيفاي بزرگي از رو به روي ما آمد. ما دست بلندكرديم و آیفا نگه داشت. من مشكل خود را به راننده گفتم. راننده برادر خوبي بود. حاضر شد تغييرِ مسير بدهد و ما را برساند. او در خلافِ جهتِ ما حركت ميكرد و به دلیل کمبود و جیره بندی سوخت نباید به خاطر مسافر راهش را عوض می کرد (اجازه نداشت راهش را طولانی کند)، اما به خاطر دخترم حاضر شد. دخترم خیلی خوشحال شده بود.
به خانهكه رسيديم، هيچ نفتي نداشتيم. خانه مثل یخچال سرد بود. زمستان بود. با روشنكردن شعلههايِ گازآشپزخانه وگرمكردن آب، حمام نسبتاً قابل تحملي براي دخترم درآشپزخانه درستكردم و حمامشكردم. از سرما ميلرزيد. ميترسيدمكه مريض شود. تا به حال ما در چنين شرايط فقرجدياي قرار نگرفته بوديمكه نفت نداشته باشيم. حمام براي بچهها نداشته باشيم. هيچ چيز براي خوردن نداشته باشيم. باقي ماندهِ مواد داخل يخچال را دخترم با اشتها خورد. با خود فكرميكردمكه چرا به چنين روز سياهي نشستهايم؛ جنگ و فقر و بی برقی، بی نفتی، و بی غذایی و.....
اين افكار لحظهاي از سرم عبور کردند و بعد ديگر به آنها فكر نکردم. وقتكمي داشتم تا بهكارهاي دخترم برسم. او هم مرتب با من حرف ميزد و از من سؤال ميكرد.کجا هستم و چه کار می کنم و آیا بمب برسر ما ریخته شده است.... و من به او دلداری می دادم که نگران نباشد و ما در جای امنی هستیم و....
بعد او مثل همیشه شروع به شکایت از همه چیز می کند. به شکایت های او عادت دارم و اهمیتی نمی دهم. من خوشحال هستمكه موفق شدم باكمترين امكانات قبل از مسافرت حمامشكنم. دخترم به لطافت و ظرافت يكگل است. خيليكثيف بودكه پاكيزه شده است. لباسهاي تميزي به تنشكرده و سير ميبوسمش. چمدانِكوچكش را با كمك هم ميبنديم. باآنكه زمستان است اما علاقه داردكه لباسهاي قشنگ تابستانياش را درچمدانش بگذارم. در ضمنِ بستن چمدانش آهسته آه ميكشم. زيرا نميدانمكه برايِ چه سفري آمادهاش ميكنم وکی او را دوباره خواهم دید. پس از پايانكارهايمان، خانه را ترككرده و با عجله به راه می افتيم. مرتب صدای آﮊیر هوایی به گوش می رسد و دخترم خیلی می ترسد. فرصت ندارمكه به اين موضوع فكركنمكه اين آخرين باري استكه با او در خانه بودهام و پس از اين ما ديگر درکنار هم نخواهیم بود و این آخرین باری است که او را در زیر این طاق و در خانه قشنگ و پٌرخاطره مان می بینم.
*
دوباره با پای پیاده به راه افتادیم. من اميد نداشتم که ماشینی پیدا کنیم. چون در منطقه مسکونی ديگركسي زندگي نميكردکه ماشینی از آن عبور کند. دخترمكه معجزه بار پيش را ديده بود، اصرار داشتكه دوباره از خداوند کمک بخواهم. من خودم نيز باور نداشتمكه معجزه دوباره اتفاق بیفتد. با اين حال در دل شروع به یاری خواستن از خداوندكردم. مقداري راه رفتيم و برحسب اتفاق یا شاید هم معجزه آسا، باز ماشينِ آيفايي پیدا شد كه ما را به مدرسه و پانسیون دخترم رساند. دختركم خیلی خوشحال بود، چون مجبور نشده بود با پای پياده تا مدرسه بیاید. او جثه بسیار نحیفی دارد و پاهايِكوچكش زود خسته می شوند و درد ميگیرند. به هنگام خداحافظی با علاقه از من ميپرسد:« مامان اين چي بودكه اينقدر خوب بود!» به طور ساده به او توضیح می دهم كه نام خدا بود. وقتي ما خوب هستيم خدا به ماكمك ميكند. دخترم بلافاصله می خواهد بداند که آيا من آدم خوبي هستم؟ به او پاسخ می دهمكه هستم و اگر نبودم خداوند به ما کمک نمی کرد. باز می پرسدكه چطوري آدم خوبي شدهام؟ اينكه چطوري منآدم خوبي شده بودم را نميتوانم برای دخترم توضيح دهم، به او می گویم:« وقتی بزرگ شدی، خودت آن را خواهی فهمید. خودت هم آدم خوبی خواهی شد!» دخترم دست هایش را به دور گردنم می اندازد و ناگهان محکم به من می چسبد و شروع به گریه می کند و در میان هق هق گریه می گوید، « من نمی خواهم از تو جدا شوم. من می ترسم. من از صدای هواپیماها می ترسم. من از صدای بمب می ترسم. من نمی خواهم بمیرم. من نمی خواهم تنها شوم. من می خواهم همیشه با شما و پیش برادرم باشم. شب ها آﮊیر می کشند و ما به سنگر می رویم. آنجا خیلی زیاد هستیم. بچه های کوچیک گریه می کنند و من خوابم نمی برد. من پیش تو می مانم. من به مدرسه و پانسیون برنمی گردم.» چاره ای ندارم جز آنکه به او اطمینان دهم و ترس را از او دور کنم. بی آنکه او را از سینه خود جدا کنم، آهسته در گوشش می گویم:« تو نباید از مرگ یا تنها شدن بترسی. تو خودت می دونی که دایی قهرمان و مامان بزرگ و بابا بزرگ و حتی یک داداش کوچیک و خوشگل تو پیش خدا رفته اند و اگر تو هم پیش آنها بروی، مامان بزرگ از تو مواظبت خواهد کرد و دایی جون با تو بازی خواهد کرد و یک برادر بزرگ هم آنجا داری که تنها نباشی. اما قرار نیست که تو بمیری، برای همین شبها به سنگر می روید تا زنده بمانید. در سنگر باید خیالت راحت باشد که بمباران خطری ندارد.» ناگهان هق هق گریه اش قطع می شود. دست هایش را از دور گردنم باز می کند و با چشمان اشک آلودش به من نگاه می کند. اشک هایش را پاک می کنم و با اعتماد به نگاهش پاسخ می دهم. موضوع جدیدی در ذهنش وارد شده است و ترس را از دهنش دور می کند. به نظر می رسد که نه تنها حرف های مرا باور کرده است بلکه کنجکاو هم شده است که برادر و دایی قهرمان و مادر بزرگش را ببیند. تند و سریع می گوید:« دیگه نمی ترسم. دوست دارم که دایی جون و برادرم را ببینم. حالا دیگه، تو برو!»
معلم دخترم جلوی درب ورودی ساختمان ایستاده است و ما را نگاه می کند. به دیدن این صحنه ها که گاه کوتاه و گاه هم طولانی هستند، عادت دارد، با محبت دخترم را صدا می کند. دخترم با خوشحالی و اطمینان از من جدا می شود. دقایقی بعد با پای پیاده به راه می افتم. جاده زیر پایم، جاده پیش از جنگ نیست. به قوت حس می کنم که هیچ چیز در هیچ کجا مثل گذشته نیست. سکوتی مرگزا بر همه جا حاکم است. هیچ صدایی به گوش نمی رسد. نه صدای انسان و نه صدای زندگی و نه حتی جانور یا پرنده یا صدای موتور یا ماشینی شنیده نمی شود. سایه جنگ بر همه جا گسترده شده است. همه جا ناامن است.آسمان محل پرواز هواپیماهای بمب افکن شده است و زمین محل فروآمدن بمب های مرگزا شده است. بوی دود سیاه جنگ از همه جا به مشام می رسد. مرگ درهمه جا درکمین است. جنگ و مرگ در همه زمان ها و مکان ها مثل برادر دو قلو با هم هستند. جنگ سرنوشتی را رقم می زندکه درآن هیچ چیز روشن و قابل پیش بینی نیست. هیچ چیز و هیچکس در شرایط قبلی باقی نمی ماند. چه خواهد شد؟ چه خواهیم شد؟! هیچکس نمی داند. با این حال من نگران و مضطرب نیستم. در اعماق وجودم به پارامترهایی محکم تر از پارامترهای مادی باور دارم و به این باور عادت کرده ام. این باور، بارها و بارها حقانیت خود را اثبات کرده است. بارها و بارها از مرگ و جنگ و خطر به شکل فردی یا دسته جمعی گذشته ایم و اینبار هم خواهیم گذشت. اینبار هم پیروزی بر جنگ و مرگ را خواهیم دید. به سختی می توان آینده را پیش بینی کرد اما در قلب خود می توان به آن عقیده و ایمان داشت. در قلب خود می توان ازآن محافظت کرد.
یکشنبه 23 ، 07 ، 2006
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen