Donnerstag, 1. August 2013

پله پله تا ملاقات خدا



تهیه و تنظیم از ملیحه رهبری



گزیده ای از :



"پله پله تا ملاقات خدا"


"عشق" مذهب راستین مولانا به شمار می آمد، چندانکه گفته بود:« من با هفتاد و دو ملت یکی ام.»

عصر مولانا عصر تصوف بود. مثل هرعصر غارت زده و نومید و ...، گرایش به تصوف درآن به شکل نهضت درآمده بود. خانقاهها و لنگرها و رباطها پناهگاه روحی تمام کسانی بود که در مقابل غلبۂ قدرتهای تجاوزگر و نامشروع وسیله یی برای دفاع از فکر و مال و خون پیدا نمی کردند. (1)
از این رو طریقت سلسله ها در همه جا رواج داشت. نیل به ملاقات خدا که عابد و صوفی آن را تعبیری از قرب حق می شمردند، به تبتل و قطع پیوند با تعلقات( دنیایی) حاجت (نیاز) داشت. در این طریقت، البته طریقت از شریعت جدایی نداشت. (2).
اما وسعت نظرمولانا بیش ازآن بود که تصوف را به هیچ آداب وترتیب خاص محدود کند و مثل مشایخ عصراز طالبان(عابدان) راه تسلیم به انواع آزمایشها وخواریها را(کسر نفس وغلبه بر رعونت باطنی) را مطالبه نماید. خود او دنیا را یک خانقاه بزرگ می شمرد که شیخ آن حق است واو خود جزخادم این خانقاه نیست. مولانا به تمام واردان وساکنان خانقاه(عالم) به چشم مهمان عزیز نظر می کرد و بین آنها هیچ تفاوت و تمایز قایل نبود، همه را( مجوس و یهود و نصرانی) با روی گشاده و با  بزرگ نگری خدمت می کرد. او برهمه اهل خانقاه الزام می کرد که نگذارند محبت که لازمۂ برادری است در بین آنها به نفرت که جانمایۂ دشمنی است تبدیل شود و با وجود معبود واحد، عباد و بلاد آنها به بهانۂ جنگهای صلیبی به نام ستیزه های قومی  و کشمکشهای مربوط به بازرگانی پایمال تجاوزهای جبران ناپذیر گردد. (3).
با این طرز تلقی که مولانا از خانقاه عالم داشت، اختلاف ملتها، اختلاف نظرگاهها، اختلاف مذهبها جز حجابی ظاهری برچهرۂ یک وحدت مستور مسحوب نمی شد. تصوف مولانا درس عشق بود، درس تبتل و فنا بود. (4)  
مولانا عشقی را که خود در آن غرق بود در تمام ذرات عالم ساری می دید از رو به همه ذرات عالم عشق می ورزید، و آنچه را بدان عشق می ورزید در تمام ذرات عالم در تجلی می دید. درهمین گونه اوقات بود که حال او ورای توصیف به نظر مر سید. جسم نزار او در مقابل هر گونه سختی و محنت، هر گونه گرسنگی و تشنگی و هرگونه سرما و گرما، طاقتی فوق العاده نشان می داد. نگاه او گرم و گیرا بود و درچشمهایش خورشید تلالوهای درخشان داشت و کمترکسی می توانست چشمهای درخشان و آن نگاه سوزان را تحمل کند. (5)
تبتل که قطع پیوند با تعلقات خودی بود، نزد مولانا به معنی ترک دنیا در مفهوم عامیانۂ آن نبود. مولانا رهبانیت و فقر دریوزه گران را که عوام صوفیه از کشیشان روم گرفته بودند، تأیید نمی کرد. وی ترک زن و فرزند و حتی مال و کسب را لازمۂ سلوک روحانی نمی دید. تعلق خاطر به این گونه چیزها را فقط درحدی که انسان بدان سبب ازخدا جدا ماند در خور ترک می دانست. قطع تعلق دراین معنی بود که روح را از دغدغۂ و تشویش بیهوده می رهانید و بی تعلقی را شرط سلوک روحانی سالک نشان می داد. درعین حال اجتناب از تعصب ورهایی از هرچه را که موجب تفرقه و مانع تزکیه می شد، الزام می کرد. وتعصب درعقاید را مانع از استقرار صلح وسلم در خانقاه عالم می ساخت. مولانا دیانت الهی را نور واحدی می دید که ازچراغ های مختف می تافت والبته بین نورآنها فرق واقعی نمی دید. واین نکته که هر نبی و هر ولی مسلک خود را دارد وجملۂ این مسلکها راه به حق می برد در نزد او تفرقه وتعصب بین اصحاب این مسلکها را بیهوده نشان می داد. (6)
سلوک روحانی مولانا چنانکه خوار داشت جسم را الزام نمی کرد، اشتغال به کسب و کار را هم نهی نمی نمود، سهل است، آن هر دو را وسیله ریاضت نفس و موجب تزکیۂ آن نیز می شمرد. مولانا به مریدان توصیه می کرد که هریکی (اما)به کسب اما (یا) به تجارت اما(یا) به کتابت مشغول باشد و هر که از یاران ما این طریقه نورزد به پولی نیرزد.(7)
مولانا وقتی از اوج قلۂ حکمت وهمت که موضع روحانی او بود به دنیای عصر می نگریست حرص وشوق فوق العادۂ خلق را درجمع مال و منال با نظر حیرت و تأسف می دید. تمام جنب وجوش اهل دنیا را که در تعدی و ریا وسوء ظن و توطۂ و حرص و خیانت خلاصه می شد تلاش عبث برای نیل به امر موهوم می دید- وآن را به شکار سایه مانند می یافت. برای روح انسانی این حرص و جهانجویی جز شکار سایه چه بود؟ در زندگی اهل دنیا، مسابقۂ"عمربرباد رفته" واحیانا جنایت باری را که به  نیل به مقام یا جمع حطام مشاهده می کرد شبیه به منازعۂ تونیان حمام که سوخت آنها تپاله گاو و خر بود- می یافت که همت آنان درجمع آوری سرگین(تپاله) چهارپایان، حمام دنیا را گرم می کرد و درآن هوای عفن ودود آلود گلخن دایم با یکدیگر درکشمکش وداوری بودند. درباب جاه و مقام هم توطۂ چینیهای اهل عصر که آنها را به ریختن خون و بردن عرض یکدیگر وامی داشت،...در نظرش و درچشم خردمند شرم انگیز به نظر می رسید. (8)
 درمشاهدۂ احوال مردم دنیا مولانا می دید ایشان به هرچه تعلقی بیش از حد دارند با نظر عشق وتعظیم می نگرند، بنده آن می شوند و دراین عشق و بندگی همه چیز را از یاد می برند. درغزلی قصه بایزید را نقل می کرد که در راه با کسی همسفر شد، درطی صحبت از او پرسید چه کاره یی و چون او گفت خربنده ام، شیخ روی به آسمان کرد و او را بدین گونه دعا کرد: یارب خرش را مرگ ده تا او شود بنده خدا.(9)
مولانا خیر و شر را که نزد عامه با لذات وآلام حیات ملازم پنداشته می شد امور نسبی می خواند. عقل را که در احاطه براسرارالهی عاجزش می یافت درفهم نیک و بد حیاتِ عادی قابل اعتماد تلقی می کرد. جبر را تا جایی که منافی درک وجدان دراحساس مسؤلیت نباشد منبای عمل می شناخت و توکل را تا حدی که درعمل به نفی کل اسباب منجر نشود، توصیه می کرد. با آنکه دنیا را عالم اضداد و تنازع وعالم آکل و مأکول می دانست ضرورتِ همزیستی خلق راهم داعی توافق و تسامح بین آنها محسوب می کرد. این همه کینه و نفرت و سوء ظن و تهمت را که موجب دوام تفرقه و شقاق بین مردم بود و وی درجامعۂ اهل عصر آن را با نهایت تأسف همه جا حاکم و قاهرمی یافت جز باقیماندۂ مراتب اَخَسِ حیات حیوانی در وجود انسان- عادی نمی دید واز اینکه عام خلق به تمام این دناﺌتهای اخلاقی راضی وخرسند هستند وآن جمله را لازمۂ کشمکشهای سازندۂ حیات می شمرند در حیرت بود. خود او با آنکه شوق وعشق او را با خدا(الله) انس می داد با مجاهدتهای جانکاه لوازم خوف و هیبت را هم دراین انس و شوق روحانی خود الزام می کرد. عشق بر قلمرو روح او غالب بود و خوف او عرصۂ قلبش را سرشار می کرد. عشق بیتابش می کرد و خوف جسم و جانش را می گداخت. عشق وجد وشوراو را به رقص وسماع وا می داشت و درغلباتِ خوف، شب زنده داری و ریاضت او را به خشوع وخشیت می کشاند. (10)
استغراقش درذکر و نماز به حدی بود که دزد در هنگام نماز به حجرۂ او درآمد وقالیچه را از زیرپایش برکشید و برد. درغلبات شوق هم لحظه هایی بر وی می گذشت که همه چیزاو را به وجد و سماع می خواند. صدای حرکت سنگ آسیابی او را به سماع در می آورد. به آهنگ رباب علاقه نشان میداد، صدای آن را برای یاران صریرِ باب بهشت می خواند. انس او با خدا(الله) مثل انس شبان قصۂ موسی بود. اگر چه این محبوب ناشناخته و "موصوف غیبی" را هرکس به صفتی بیان می کرد اما درنظر مولانا نه همه حق بود و نه همه باطل، نه اثبات همه آن اقوال ممکن بود و نه نفی همه آنها امکان داشت. چیزی که مولانا می دانست این بود که او در "وهم" نمی گنجد[دریا در کوزه نمی گنجد.] و هیچ اندیشۂ انسانی به شناخت ذات او راه نداشت. با آنکه در مرتبه ذات خدا را منزه از هر گونه نشان می دید، در مرتبه ظهور تمام عالم را تجلی او می یافت. او را همچون آفتابی تلقی می کرد که هرکس دید ۂ بینا داشت درهر شهر وهرافقی که بود آن را رؤیت می نمود. خود او از قلب خویش با او گفت و شنود داشت. آنچه را که آسمان و زمین برایش گنجایی نداشت در قلب خویش..گنجیدنی می یافت.  (11) 
به اعتقاد وی، ظهوراو(خدا) را که مثل ماه در بین اختران همه جا جلوۂ بارز داشت اگر منکر نمی دید از آن رو بود که او انگشت انکار برچشم خویش نهاده بود و اگرچشم بسته یی جهان را نمی بیند، جهان معدوم نیست. بدینگونه بود که انس با خدا(الله) جان او را پذیرای عشق کرد وعشق او را به خط سیر تبتل تا فنا انداخت. (12)

نه فقط تعلیم مولانا درغزل و مثنوی "رهایی از تعلقات خودی" را خط سیر تکامل روح عارف نشان می دهد بلکه حیات او نیز طی کردن این مقامات را فرا مینماید. دو قدم که شصت و هشت سال مجاهده برای طی کردنش ضرورت داشت. (13).
مریدان او محترفه و عامه بودند. فقها گرد او نمی آمدند. معاشران هر روزینۂ مولانا هم از پیشه وران و بازاریان و اخیان و مردم عادی بودند. وعلمای اهل مدرسه بر او چنین طعنه می زدند که هر کجا خیاطی، بزازی، نجاری، یا نساجی است مرید اوست. مولانا گفته بود: نه آیا منصور ما حلاج بود و ابوبکر ما نساج؟ درجواب طعنه ای که مریدانِ وی را، اوباش و رندان مفسده جو خوانده بودند بصراحت گفته بود: اگر نه چنین بودند خود حاجت به شیخ و مرشد نمی داشتند، ما را مرید آنها می بایست بود.
مولانا با این مریدان مثل دوستان همدل ویکرنگ می زیست. تواضع فوق العاده و حسن خلقی که [داشت] دربین تمام مردم قونیه برای وی دوستان وستایشگران بسیار فراهم آورده بود. برخلاف معمولِ فقها وعلمای عصر، هر زنی و هر کودکی و حتی هرفقیری هم با او روبه رو می افتاد، وی در سلام واظهار ادب بر او پیشی می گرفت. روزی دربازگشت به خانه از مقابل رندان خرابت می گذشت، به خاطر شوری که درسماع مستانه شان دید، لباس فاخرخود را به آنها بخشید. روزی که به آب گرم به خارج شهر رفته بود، درحق جماعتی از جذامیان که به آب درآمده بودند، بی هیچ نفرت وکراهیت [نسبت به آنان] محبت و تواضع بسیار کرد، ذوق وعلاقه ای که در ملاقات با آنها نشان داد، چنان بود که احوال عیسی وقدیسان کلیسا را به یاد می آورد. حتی نسبت به نصارای شهر نیز مثل مسلمانان سلوک می کرد. مکرر دیده شده که هنگام عبور از کوچه وبازار با راهب فقیر یا کشیشی برخورد کرده بود، چندین بار از باب تواضع در مقابل او سرتعظیم فرود آورده بود. این تواضع در مقابل کسانی بود که فقها و متشرعه اگر با آنها برخورد می کردند با نفرت و خشم ابرو درهم می کشیدند. (15)
و درچنان عصری که جنگهای صلیبی و تحریکات وتعصبهای وابسته به فاجعه مغول درهر دوجانب روح انسانی را کشته بود، تواضعی که او درحق ترسایان وجهودان شهر می کرد نشان علو روح و تسامح فکری فوق العاده اش بود. (15)
 "عشق" که مذهب راستین او به شمار می آمد تعصب را که نوعی پایبندی به تعلقاتِ خودی بود مجاز نمی دانست. دوگانگی را  که بین مؤمن و کافر و مسلمان و ترسا مانع تحقق وحدت ویگانگی انسانی می شد بر نمی تافت. رهایی از جاه وغرورِ فقیهانه او را چنان از خود خالی کرده بود که هرگونه اهانت و ایذ را با خونسردی و کم زنی مقابله می کرد. (16 )
 به قاضی شهر( مفتی و فقیه شافعی) گفته بودند که مولانا گفته است:« من با هفتاد و دو ملت یکی ام.» قاضی در این سخن نشانه حیرت و الحاد یافته بود و او یک طالب علم( طلبه ای را) که جاهل بود، تحریک کرد که درسرمیدان در این باب سؤال نماید وچون مولانا درجواب مرد، تأیید کرد، مرد با اشارت قاضی، از طعن ودشنام هرچه بر زبانش رفت، رو در روی به مولانا گفت. اما "خداوندگار" از کوره در نرفت با خونسردی رو به مرد کرد وگفت:« با اینها نیزکه تومی گویی یکی ام.» تبتل واقعی که صحبت شمس و مجاهدتهای روحانی بعد از آن مولانا را به التزام آن واداشته بود این رهایی از تعصب را هم الزام می کرد. او در این راه تا حدی پیش رفت که از تمام قیود عصر نیز بیرون آمد. او صریحا درجواب اعتراض بر رواج رسم سماع، خاطر نشان کرد که با ترک درس و وعظ هرگونه آرزوی جاه و قدرت و ملک و ثروت را رها کرده است و به ربابی و سماعی قناعت ورزیده است. ( 17)
باری، میانۂ مفتیان و فقیهان قونیه با مولانا هرگز صفای واقعی به وجود نیآمد.[هیچ عجب نیست!] ( 18)
مولانا به دشمنیها و تحریکات ناشی از حسادت علما و مفتیان اهمیت نمی داد واز اوج قلۂ اخلاق انسانی که وی بدان رسیده بود، دشمنیهای جاهلانۂ این قاصران مغرور و متظاهر را به چشم بی اعتنایی می دید.( 19)
عادت کرده بود که همه چیز را گذران و همه احوال عالم را در معرض تبدل تلقی کند. دریک عصر پٌرآشوب تاریخ، تا برایش ممکن بود، بی وحشت، بی آلایش و بی اظهار شکایت زیست. هرگزحکایت غم وشادی دنیا از او شنیده نشد، حکایت غم و شادی که او داشت قصه اندوه جداییها بود وشادی امید وصل-چیزی که سیر روحانی مستمر او را از مقامات تبتل تا فنا آن را الزام می کرد.(20)
بالآخره وقتی رسید که خاموشی وآرامشی که این بار نشانه فرسودگی(21) جسمی و خستگی فکری هر دو بود و را فرا گرفت. در این سکوت مقدس که چند روزی ببش با خاموشی ابدی او فاصله پیدا نکرد، به موسیقی درونی پناه برده بود و درعوالم روح غرق بود. به شعر می اندیشید که در مثنوی وغزلیات قطره قطره وجود او را به عشق تبدیل کرده بود. به عشق می اندیشید که درپایان راه" فنا" پله پله او را تا ملاقات خدا می برد. به روح می اندیشید که مثل یک نغمۂ الهی از ساز به خاموشی گراییدۂ وجود او لمحه لمحه جدا می شد و او را به ماورای دنیا حس می برد- به سوی هستی بی انتها، به سوی حیات بی پایان که حیات بالنسبه کوتاه اما پربار وسرشار و پیویندۂ او ازآن سرچشمه گرفته بود.(22)
درمدت یک هفته که او با مرگ دست به گریبان بود، شهر قونیه از زلزله یی خفیف می لرزید. یک بار که یاران را از زمین لرزه در وحشت یافت با لحنی که ازطنزلطیف وتلخ او نشان داشت آنها را تسلی داد: نترسید، یاران! زمین لقمۂ چرب می خواهد و بزودی چون جسم مرا درکام کشد، آرام خواهد یافت.
با آنکه بر رغم ذوق شعراز حرفۂ شاعری خرسندی نداشت اما زندگی شصت وهشت سالۂ او سراسر یک شعر بود- شگفت آورترین، پرشورترین، و دلاویز ترین شعرها!(23)
مولانا در مدت حیات عاریتی خویش، و با تعلیم راز" از خود رهای" به یاران آموخت که راه وصول به خدا از دره اشک وآه زاهدانه و ازدهلیز تیرۂ مالیخولیایی عزلت و خشیت و انزوا نمی گذرد، با خدمت به خلق، با عشق به انسان و با سعی در فراموش کردن دردها واندوههایی که از تعلقات ناشی است وسماع و موسیقی آن را از خاطرها می زداید بهتر می توان پله پله تا ملاقات خدا بالا رفت. (24)
پایان!
منبع: کتاب پله پله تا ملاقات خدا
نویسنده: دکترعبدالحسین رزین کوب
شماره صفحات:
(1) صفحه 285—(2) صفحه 286—(3) صفحه 287--(4) صفح 288--(5) صفحه  289--(6) صفحه 289.-- (7) صفحه 294--. (8) صفحه 295--- (9) صفحه 296-- (10) صفحه 297--- (11) صفحه 299---  (12) صفحه   300---  (13) صفحه302---  (14) صفحه 304 ---  (15) صفحه 308 --(15) صفحه 324- - (6 1) صفحه 309---      (17) صفحه  310--- (8 1) صفحه 313--(19) صفحه 314---  (20) صفحه 334---   (21) صفحه 335---   (22)  صفحه 336----  (23) صفحه 341---(24) صفحه   (342) ---


Mittwoch, 3. April 2013

روشنفکران 2



تهیه وتنظیم از ملیحه رهبری

" نو" (2)

آنچه امروز "نو" است می تواند فردا کهنه شود. آنچه امروز شکفته است، می تواند فردا پژمرده شود و یا بمیرد. دست زمان هیچ چیزی یا پدیده ای را برای همیشه " نو" نگه نمی دارد؛ حتی اگرنخواهیم این قانون را بپذیریم. فاجعه زمانی است که "کهنه تر" به جای " نو" خود را فریبکارانه قالب نماید و چون عقیم است باروری و شکوفایی نیز از آن زاده نگردد! 

قسمت دوم

سارتر در این زمان به ماجرای "ژان ژنه" دزد  منحرفی پرداخت که حقه بازی زیرک بودو برای جنبۂ زود باور طبیعت سارتر جاذبه ای نیرومند داشت؛ جنبه ای که می خواست برای ایمان مذهبی جانشینی بیابد. او کتاب مفصلی درحدود 700 صفحه نوشت که در واقع دفاع ازپایبند نبودن به اصول اخلاقی، هرج و مرج، و ولنگاری جنسی بود. از نظردوستان معقول تر سارتر، دراین مرحله بود که او از صورت یک متفکر جدی و منظم به درآمد و روشنفکری جنجال طلب شد. شگفت انگیز است که "دوبووار" هم که موجودی معقول تر بود، عقاید نادرست سارتر را تقویت وخطاهایش را تأیید می کرد. بصیرت سیاسی اش بیش ازسارتر نبود و بتدریج درباره وقایع جهان سخنانی به خطا مانند سخنان او می گفت. درسال 1952 سارتر بر تردید خود درباره حزب کمونیست غلبه کرد وتصمیم گرفت ازآن پشتیبانی کند. این نه یک داوری عقلانی بلکه عاطفی بود. یعنی به خاطرآزادی "مارتن" [فرد ملوانی] بود که به علت سرپیچی کردن از شرکت درجنگ هندوچین زندانی شده بود وکمونیست ها از زندانی شدن او برای مبارزه تبلیغاتی استفاده می کردند.
اتحاد سارتر با کمونیست ها درسال 1952 هیچ مفهوم منطقی نداشت. آن زمان درست مصادف با هنگامی بوده که به علت افشای اسناد محکم جنایات هولناک استالین درسراسر جهانِ غرب، سایر روشنفکران چپ گرا گروه گروه حزب کمونیست را ترک می گفتند. سارتر خود را در موقعیت دشواری یافت. درباره اردوگاههای استالین سکوت ناراحت کننده ای درپیش گرفت ودفاعش از این سکوت درست نقطه مقابل بیانیه اش درباره تعهد در"له تان مدرن" بود. او این استدلال ضعیف را اراﺋه داد:« ازآنجایی که ماعضوحزب یا هوادارآشکارآن نبودیم، وظیفه ما نبود که درباره اردوگاه های کار شوروی بنویسیم. ما آزاد بودیم که از مشاجره برسرطبیعت این نظام برکنار بمانیم به شرط آنکه هیچ واقعه ای که دارای اهمیت جامعه شناختی باشد رخ نمی داد.» همچنین  سارترخود را مجبور دید که درباره محاکمه هولناک اسلانسکی وسایر کمونیست ها درپراگ خاموش بماند. ازهمه بدتر، درکنفرانسی که سازمان کمونیستی جنبش جهانی صلح دردسامبر1952 ترتیب داده بود، شرکت کرد و با این کار دربرابر "فادایف" که او را به خاطر اعلامِ مکتب اگزیستانسیالیت، سابقا کفتار وشغال نامیده بود، سرتعظیم فرود آورد!
سارتر درمدت چهارسالی که به طور مداوم ازخط مشی حزب کمونیست پشتیبانی می کرد، چیزهایی گفت وکارهایی کرد که باورکردنش تقریبا ناممکن است. درتابستان 1954پس از بازگشت از سفری به روسیه، با گزارشگرلیبراسیون، مصاحبه ای دوساعته انجام داد. سارترگفت، علت اینکه شهروندان شوروی به خارج سفر نمی کنند، این نیست که از سفرآنها جلوگیری می شود بلکه این است که نمی خواهند کشور دوست داشتنی خود را ترک کنند. و براین نکته پافشاری کرد که شهروندان شوروی بیشتر ومؤثرتراز ما ازحکومت خود انتقاد می کنند وگفت که در واقع" دراتحاد شوروی آزادیِ کاملِ انتقاد کردن، وجود دارد."این اعترافی شگفت آوراز سوی" رهبرمعنوی هزاران جوان" و به اندازه دروغ های اصلی اش فریب آمیز بود.
درسال 1956 اعتبار سارتر، هم در فرانسه و هم درجهان بسیار پایین آمده بود واو نمی توانست ازآن ناآگاه باشد. اواز تهاجم شوروی به مجارستان به عنوان دلیلی و به هرصورت بهانه ای برای گسستن ازمسکو وحزب کمونیست استفاده کرد. همچنین جنگ بالاگیرنده الجزایر- به ویژه به قدرت رسیدن مجدد دوگل در1958 برای سارترسپربلای مناسبی فراهم کرد تا به عنوان آرمانِ پسندیده وآبرومندانه ای برای بازیافتن اعتبارخود درمیان چپ های مستقل ومخصوصا جوانان بهره برد. سارترجنگ الجزایر"خوبی" داشت، همچنانکه جنگ جهانی دوم"خوبی" داشت. درسپتامبر1960 صدوبیست ویک روشنفکر را قانع کرد که بیانیه ای به هواداری از" حق نافرمانی کارمندان دولت وارتش وغیره.." درجنگِ الجزایرامضا کنند. یک دولت جمهوری چهارم تقریبا بدون شک او را به زندان می انداخت اما جمهوری پنجم یک جمهوری آگاهتری بود که دوشخصیت برجسته خِرد و فرهنگ یعنی دوگل وآندره مالرو برآن تسلط داشتند. مالرو گفت:« اینکه بگذاریم سارتر در میدان کنکورد فریادِ زنده باد[ برای مبارزان الجزایر]. بکشد، بهترازآن است که با توقیف کردنِ او برای خود دردسر درست کنیم. دوگل با یادآوریِ ماجراهایِ فرانسوا ویون، ولتر، رومن رولان به اعضای کابینه خود گفت بهتراست روشنفکران را به حال خود واگذاریم. این افراد در زمان خود دردسر زیادی درست کردند اما ضروری است تا آنجا که با قوانین کشور و وحدت ملی سازگار است، به آزادی اندیشه و بیان احترام بگذاریم.
در دهه 1960 بیشتر وقت سارتر صرف مسافرت درچین وجهان سوم شد. جهان سوم اصطلاحی بود که آلفرد سووی جغرافیدان در1952ساخت ولی سارترآن را رایج کرد.آنچه سارتر درباره رژیم هایی که ازاودعوت می کردند، می گفت ازستایش هایی که از روسیه استالین می کرد، بامعنی تر نبود ولی پذیرفتنی تر بود. درباره کاسترو گفت:«کشوری که از انقلاب کوبا پدید آمده یک دموکراسی مستقیم است.» درباره یوگسلاوی تیتو گفت:« این کشور تحقق فلسفه من است.» درباره مصر ناصر گفت:« تا کنون ازاینکه درمورد رژیم مصراز سوسیالیسم سخن گویم، پرهیز می کردم. اکنون می دانم که دراشتباه بودم.» یا درباره ماﺋو و...! او و دوبوار همواره ضدآمریکایی بودند. سارتر دردهه 1960 در"دادگاه جنایات جنگی" استکهلم نقش برجسته ای بازی می کرد، اما هیچ یک ازاین فعالیت ها تأثیر زیادی بر جهان نداشت وتنها اثرهر حرف جدی را که سارتر برای گفتن داشت، کاهش می داد.  با اینهمه اندرزی که سارتر به ستایندگان خود در جهان سوم می داد، جنبه دیگری داشت. سارتر با آنکه خودش اهل عمل نبود، همواره دیگران را به عمل تشویق می کرد وعمل معمولا به معنای خشونت بود. یک ازطعنه های" کامو" این بود که سارتر" می کوشد از روی صندل خود تاریخ بسازد.» سارترحامی فرانتس فانون ایدﺋولوگ آفریقایی شد که می توان وی را بنیانگذار نژادپرستی مدرن افریقایِ سیاه خواند. سارتر برانجیل خشونت او به نام نفرین شدگان زمین(1961) مقدمه ای نوشت که حتی بیش از خود کتاب تشنه به خون بود. سارتر نوشت برای یک سیاهپوست"کشتن یک اروپایی دونشانه با یک تیراست. نابود کردن همزمان ستمگرو ستمدیده." این به روز کردن اگزیستانسیالیسم بود: رهایی خویشتن از راه خشونت. در واقعی سارتر بود که شگرد کلامی یعنی" خشونت نهادی شده" را اختراع کرد و بدین سان "کٌشتن" را برای برانداختن آن موجه دانست. مدعی شد که:«مساله اساسی برای من رد کردن نظریه ای است که به موجب آن، جناح چپ نباید خشونت را با خشونت پاسخ دهد.» ازآنجا که  نوشته های او، بویژه در میان جوانان، به طورگسترده پخش می شد برای بسیاری ازجنبش هایی که ازاواخر دهه 1960 به بعد در جامعه(جوامع) شکل گرفت. به صورت پدرخوانده آکادمیک درآمد. آنچه که سارتر پیش بینی نمی کرد اما اشخاص خردمندتر ازاو آن را می دیدند، این بود که بیشترخشونتی که او تشویق فلسفی برایش فراهم آورد، ازجانب سیاهان نه برعلیه سفید پوستان بلکه ازجانب سیاهان برضد سیاهان دیگر به کارخواهد رفت. او با کمک کردن به فانون برای آتش افروزی درآفریقا، به جنگ های داخلی و کشتارهای همگانی...کمک کرد. تأثیراو درآسیای جنوب شرقی ازآن هم زیانبارتر بود. جنایات هولناک 1975 که درکامبوج صورت گرفت و مرگ یک پنجم تا یک سوم جمعیت کشور را دربرداشت، به وسیله گروهی از روشنفکران فرانسوی زبان طبقه متوسط سازمان داده شده بود که آنگکالیو( سازمان برتر) نامیده می شد. از هشت رهبر برتر این سازمان پنج تن معلم، یک نفراستاد دانشگاه، یک نفر کارمند دولت، ویک نفر هم اقتصاد دان بودند. همه آنها در دهه 1950 در فرانسه درس خوانده بودند و درآنجا نه تنها عضوحزب کمونیست بودند بلکه آموزه های سارتر را در فعل گرایی فلسفی و" خشونت ضروری" فرا گرفته بودند. این قتل عام کنندگان فرزندان ایدﺋولوژیک او به شمارمی آمدند.
فعالیت های خود او درپانزده سال آخر زندگیش چندان معنایی نداشت. درسال 1968طرف دانشجویان را گرفت. درمصاحبه با رادیولوکزامبرگ سنگربندیهای خیابانی دانشجویان را ستود:« اینک درکشورهای وارفته غربی ما، دانشجویان تنها نیروی ضد دستگاه هستند... با دانشجویان است که تصمیم بگیرند، مبارزه شان چه شکلی به خود بگیرد. ما حتی نمی توانیم این جسارت را به خود بدهیم که دراین مورد به آنها توصیه ای بکنیم.» این سخنان کسی است که سی سال عمر خود را صرف این کرده بود که به جوانان توصیه کند، چه باید بکنند!! همچنین او به جوانان گفت:«آنچه درکار شما جالب است این است که تخیل را بر مسند قدرت می نشاند.» اما سارترخودش نبود بلکه اطرافیان جوان او بودند که وی رابه سوی ایفای نقشی فعال می راندند. هنگامی که درماه مه برای سخنرانی درتالار دانشگاه سوربون حاضرشد، پیرمردی بود که به نظر می رسید دراثر نور شدید و دود سیگار گیج شده است. سخنرانی اش چندان معنایی(چیزی) نداشت ودرپایان گفت:« اگراینک نروم، شروع به گفتن حرف های احمقانه خواهم کرد.»
اما دراین زمان توجه او به موضوع تازه ای جلب شده بود. معمولا دوره ای که ساترتوجهش به موضوعی جلب می شد، کوتاه بود. علاقه اش به انقلاب دانشجویان کمتراز یک سال دوام نیافت. به دنبال آن دورانی کوتاه پیش آمد که کوششی برای یکی ساختن خود با کارگران نمود. همان موجودات اسرارآمیز ولی آرمانی شده ای که درباره آنها آنهمه مطلب نوشته بود، اما سراسر زندگیش ازکارِ آنها سردرنیاورده بود. دربهار سال 1970 جناح چپ افراطی فرانسه تلاشی کرد تا انقلاب فرهنگی خشونتبار ماﺋو را اروپایی سازد. جنبش را چپ پرولتاریایی نامیدند وسارتر پذیرفت که به آن بپیوندد. بدین سان پاریس شاهد این منظره شد که سارترشصت وهفت ساله که حتی دوگل او را" استادعزیز" خطاب می کرد، درخیابان روزنامه هایی را که بسیارعامیانه نوشته شده بود، می فروخت و تراکت های تبلیغاتی را به رهگذران بی حوصله می داد. در حالیکه سارتر با لباس پرولتاریایی ساده اش(تازه اش) درخیابان شانزه لیزه مشغول این کار بود، یک عکاس از او عکس گرفت. سارتر موفق شد کاری کند که او را توقیف کنند. ولی یک ساعت بعد او را آزاد کردند.  در ماه اکتبراین کار را دوباره ازسرگرفت وجلو کارخانه رنو روی بشکه نفتی ایستاد و برای کارگران خطابه سرایی کرد. هجده ماه بعد به یکی دیگراز کارخانه های رنو رفت واین باراو را مخفیانه به داخل کارخانه بردند اما مأموران امنیتی او را پیدا کردند و بیرون بردند. به نظرنمی رسید که تلاش های سارترکمترین علاقه ای درمیان کارگران برانگیخته باشد وعملا سارترناکام ماند.
 برای کسی که هیچگاه به معنی واقعی اهل عمل نبود و درعمل هم ناکام ماند ، همواره" کلمات" وجود داشتند. شعاری که سارتر برای خود برگزید این بود:« هیچ روزی را بدون نوشتن سپری مکن!» این قولی بود که سارتر به آن وفا کرد. سارتر می توانست تا روزی ده هزار کلمه بنویسد. بخش بزرگی ازآنها کمیتی کم مقدار داشت. بهتر بگوییم؛ پٌرمدعا، ظاهرفریب ودراز نفس بود اما محتوایی استوار نداشت. در1940 هنگامی که سارتر درباره انبوه عظیم کلماتی که روی کاغذ آورده بود، می اندیشید، به دوبوار نوشت:« من همواره کمیت را فضیلتی دانسته ام.» سارتراعتراف کرد که کلمات تمامی زندگیش را تشکیل می داده است:« من همه چیز را روی ادبیات سرمایه گذاری کردم. دریافتم که ادبیات جانشینی برای مذهب است.» پذیرفت که برای او کلمات چیزی بیش ازحروف ومعنای آنها بوده است. آنها چیزهای زنده ای بودند، همان گونه که طلاب یهودیِ زوهر یا قباله احساس می کردند که حروف تورات قدرت مذهبی دارند. سارتر:« من رازوری کلمات را احساس می کردم. اما اندک اندک الحاد همه چیز را بلعید. سرمایه نوشتن را فروختم وآن را غیرمذهبی ساختم. به عنوان یک ملحد به سوی کلمات بازگشتم زیرا نیازمند آن بودم که بدانم کلام چه معنایی دارد؟ خود راوقف نوشتن می سازم اما در برابر خویش مرگ یک رؤیا، یک بی رحمی شاد انگیز، وسوسه دایمی وحشت را احساس می کنم.» این سطور را در1954نوشت یعنی زمانی که هنوز میلیونها کلمه دیگر برای نوشتن درپیش داشت. این سطور چه معنایی دارد؟ احتمالا معنایی بسیار اندک. سارترهمواره نوشتن(بی مقدار و زیاد) را به ننوشتن ترجیح می داد. او نویسنده ای است که درعمل این اظهار نظر تند دکترجانسن را تأیید می کند:« یک فرانسوی باید داﺋما حرف بزند، خواه از موضوع چیزی بداند یا نداند.» چنانکه خود سارترگفته:« نوشتن عادت من و نیز حرفه من است. سالهای طولانی قلم خود را شمشیرخویش می پنداشتم ، اینک درمی یابم که تا چه اندازه ناتوان هستیم. اهمیتی ندارد. دارم می نویسم. به نوشتن کتاب ادامه خواهم داد.» هرچه سارترپیرتر می شد، شماره اطرافیانش هم کاهش می یافت. سارتر دردهه هفتاد به گونه ای روزافزون به صورت چهره ای رقت انگیزدرآمد. به طورپیشرس پیرشد، عملا کور،غالبا مست، نگران پول واز دیدگاه های خود نامطﻣﺋن بود. دراین زمان یک جوان یهودی به نام ویکتور اهل قاهره به زندگی او قدم نهاد. سارتربرای گرفتن اجازه اقامت درفرانسه به او کمک کرد واو را منشی خود ساخت. ویکتورعقایدی عجیب وغریب واغلب افراطی داشت که به آنها سخت معتقد بود وآنها را به سارترتحمیل کرد. نام سارترزیر بیانیه ها یا مطالب شگفت انگیزی می آمد که آن دو با هم می نوشتند. زندگی خصوصی او همچنان متنوع باقی ماند و وقتش را درمیان اهل حرم خود تقسیم می کرد. تعطیلات خود را دو هفته با آرلت درخانه ای درجنوب فرانسه که مشترکا مالک آن بودند. دو هفته با واندا و معمولا درایتالیا، چند هفته دریکی ازجزایر یونان با هلن، سپس یک ماه با دوبووار و معمولا در رم. درپاریس با زنان نزدیک به خود در رفت وآمد بود. آخرین سالهای زندگیش را آنگونه که دوبوار درکتاب کوچکش به نام خداحافظ: "وداعی با سارتر" بی رحمانه شرح داده است. زیاده روی جنسی و مستی و مبارزه قدرت برسرآنچه ازذهنش باقی مانده بود، وصف کرده است. هنگامی که در15 آپریل1980 درگذشت، می بایست همه شان نفس راحتی کشیده باشند. درسال 1965 او آرلت را مخفیانه به عنوان دخترخود پذیرفته بود وآرلت همه چیز، ازجمله دارایی ادبی او را به ارث برد. برای دوبووار این خیانت نهایی بود. یکی از پیرامونی ها" مرکز" را تحت الشعاع قرار داد. دوبووار به عنوان" ملکه مادر" جناح چپ روشنفکری فرانسه، پنج سال پس از او زنده ماند. در واقع سارتر، مانند راسل، درعقاید خود درباره سیاست نتوانست به هیچ گونه ارتباط منطقی وثباتی دست یابد. هیچ مجموعه ای ازآموزه او باقی نماند وسرانجام، باز مانند راسل، هوادار چیزی بیش ازآرزویی مبهم برای تعلق داشتن به جناح چپ واردوگاه جوانان نبود.
سارتر در مورد دموکراسی پارلمانی هیچگاه آگاهی واقعی یا علاقه- چه رسد به شور وشوق-از خود نشان نداد. داشتن حق رأی دریک جامعه چند حزبی به هیچ روی آنچه او ازآزادی می فهمید، نبود. پس منظور او ازآزادی چه بود؟!
روشنفکران پاریس برای سارتر، (یک هیولای مقدس دیگر)، مراسم خاکسپاری باشکوهی برپا کردند. بیش ازپنجاه هزارنفر که بیشترشان جوانان بودند، جسد او را تشیع کردند. بعضی ها برای آنکه بهتر ببینند بالای درخت رفته بودند. یکی ازآنها از بالا درست روی تابوت افتاد. آنان برای گرامیداشت چه آرمانی آمده بودند. با حضورجمعی خود چه ایمانی، چه کیفیت درخشانی را درباره بشریت اعلام می کردند؟! جا دارد در این باره تأمل نماییم.

پایان! نوروز سال 1392برابر با ماه آپریل- سال 2013

سخنی کوتاه درآغاز سال نو: درعصرنو( دویست سال گذشته) و به ویژه در قرن بیستم، پاره ای از روشنفکران  به حق پیامبران عصر نو بودند. کتاب "روشنفکران" درباره ژان ژاک روسو، شلی، کارل مارکس، ایپسن، تولستوی، همینگوی، برشت، برتراند راسل و ویلسن، لیلیان هلمن صحبت می کند؛ روشنفکران عصر نو که با همه عظمت مقدس وارشان اما جای سؤال و تردید وتأمل و حق صحبت وانتقاد کردن و بی پردگی، درباره عملکردهایشان و زندگی شان برای دیگران و منتقدان و معاصرانشان محفوظ باقی مانده است. دویست سال پس از عصر روشنگری که نور خود را کم و بیش بر تمام زویای جهان افکنده بود و نظام ها وساختارهای فکری واجتماعی بسیاری را زیر و رو کرده بود وهمچنان به پیش می رفت و درسراسر جهان و از جمله در جهان سوم "نسل هایی نو" بار این مسؤلیت را به دوش می گرفتند و تلاش می کردند تا جوامع عقب افتاده خود را با بنیان های فرهنگی واجتماعی جدیدی متحول سازند اما و آیا عجیب نیست که ناگهان و خلق الساعه درکشور ما خمینی ظهور کرد و به دنبالش طالبان والقاعده و دیگر نیروهای مذهبی در سراسر خاور میانه و.... در برابر چشمانِ بازِ قرن بیستم  بازگشت به عصرِ بربریت و استفاده از خشونت مطلق و بیش از هر چیز، آخرین ذره های نفس کشیدن ومحدود کردنِ آزادی فردی به ویژه در مورد زنان را هدف قرار دادند ونابود کردند. با اینهمه واما حرکت مثبت و سی ساله و ایستادگی ملتِ  ما و به ویژه نسل های نو، در برابر این بربریت وخشونت( نهادینه شده) به مثابه یک سرآغاز جدید تاریخی و شاید هم عصری نو باشد. ملتی که به بازگشت به عقب وبه خواسته های متحجرِ آخوندی " نه" گفته است ودیر یا زود نظام وساختار عقب مانده جمهوری اسلامی را تغییر خواهد داد. بدون شک ساختار و نظامی ویژه شرایط تاریخی خود را خواهد داشت اما و  بدون شک بساطِ روبه عقبِ بهارعرب و قدرت گیری "برادران مسلمان و برپایی شعبه  مک دونالد اسلامی " درایران دوباره پهن و یا تکرار نخواهد شد. پای هرکسی هم که هنوز دراین گِل باشد اما پای ملت ایران دیگر دراین گِل نیست وسی سال دردناک را تجربه کرده است وبدون تردید ملت ایران مدت هاست که عصرنو و حرکت رو به جلوی خود را با نفی دیکتاتوری مذهبی  ونفی هرنوع دیکتاتوری دیگری آغاز کرده است و درنشیب و فرازهای این تغییر به جلومی رود.
همه می میرند؛ از جمله خامنه ای و رژیمش اما یک ملت، ملتی بزرگ مثل ایران هرگز نمی میرد. هزار بار با بهار خود شکوفایی تاریخی داشته است و باز هم شکوفا خواهد شد! دوستش داریم و هستی ما زهستی اوست!
 سال 1392 بر ملت بزرگ ایران مبارک باد!
ملیحه رهبری
منبع تهیه مطلب: مجموعه مطالعات اجتماعی. روشنفکران- پال جانسون


Montag, 25. März 2013

روشنفکران 1




تهیه وتنظیم از ملیحه رهبری

"نو"!

روز نو، سال نو، روزگار نو، راهِ نو، راهِ حل نو، اندیشه ای نو، روح و روانی نو، نظام وساختاری نو؛[" نو"] زندگی فردی وجمعی انسان را همواره دگرگون و- مسیر تاریخ بشری را ازغار نشینی تا به عصر نو رهنمون گشته است.
در دویست سال گذشته، برآمدن نوآوران و اندیشمندان و روشنفکران عامل اساسی درشکل دادن به جامعه و جهان مٌدرن بوده است. به دلیل همین نفوذ روزافزون اجتماعی وسیاسی وایدﺋولوژیکی، برخی از این روشنفکران تبدیل به اسطوره هایی"خطاناپذیر" شدند.
 همواره بخشی بزرگ از مردم درس خوانده وجود دارند که خواستار رهبران فکری هستند، هرچند این رهبران دچارخطا باشند. تشریح دقیق روحیات و زندگی خصوصی سرشناس ترین روشنفکران نشان می دهد که چگونه می توانند بیش از سایر افراد بشری گرفتار ضعف و توهم های انسانی باشند.
ویکتور هوگو گفته است:« هیچ چیز به اندازه عقیده ای که زمانش فرا رسیده باشد، نیرومند نیست!»
بعد از پایان جنگ جهانی دوم، همه و به ویژه جوانان(فرانسوی) سخت می کوشیدند تا سالهای فرهنگی از دست رفته را جبران کنند و در جستجوی اکسیر حقیقت بعد از جنگ بودند. کمونیست ها وسازمان نوبنیاد سوسیال دموکرات های کاتولیک برسر تحصیل نفوذ در دانشگاه ها بسختی با یکدیگر مبارزه  می کردند. سارتر فلسفه خود را برای عرصه  یک راه حل دیگر به کار برد:" نه کلیسا یا یک حزب بلکه آموزه مبارزه جویانه فرد گرایی که در آن هر انسان در صورتی که  راه عمل وشجاعت در پیش گیرد، ارباب مطلق روح خویش است.» این یک پیام آزادی پس از کابوس توتالیتر بود. فرانسه آزاد شده مشتاق هیجان روشنفکرانه بود وسارتر اعلام کرد که در29 اکتبر 1945 یک سخنرانی عمومی ایراد خواهد کرد. در این سخنرانی فلسفه خود را " فلسفه وجود یا اگزیستانس" بیان کرد. این عقیده زمانش از دو راه مشخص فرا رسیده بود. سارتر از آزادی برای مردمی سخن می گفت که تشنه آن و منتظر آن بودند. اما این آزادی آسان نبود. سارترگفت:« اگزیستانسیالیسم انسان را با اعمالش تعریف می کند. به او می گوید که امید تنها درعمل نهفته است و تنها چیزی که به انسان اجازه زندگی کردن می دهد، عمل است. از این رو" انسان زندگی خود را برعهده می گیرد" و بدین وسیله تصویری از خویش رسم می کند که سوی دیگر آن چیزی وجود ندارد.» وی گفت :« انسان جدید اروپایی سال 1945 یک فرد تازه اگزیستانسیالیست است- تنها بدون بهانه، هنگامی که می گویم ما محکوم هستیم که آزاد باشیم، مقصودم این است.» از این رو آزادیِ تازه اگزیستانسیالیستی سارتر برای نسلی سرخورده جاذبه ای عظیم داشت. تنها، بی پیرایه، شریف، اندکی پرخاشگر وخشن، ضد برگزیدگان، و مردمی- درآن به روی هیچ کس بسته نبود، همه به ویژه جوانان می توانستند اگزیستانسیالیست باشند.
 دوم آنکه سارتر یکی از انقلاب های بزرگ ( زمان) را در مد روشنفکرانه آن سرپرستی کرد. در فاصله دو جنگ جهانی، روشنفکران فرانسه که از تند روی های مکتبی در نبرد طولانی در مورد "دریفوس" و کشتار جبهه" فلاندر" خسته شده بودند، درفضیلت انزوا پناه می جستند. راهشگای این طریق ژولین بندا بود که کتاب بسیار موفقش به نام خیانت روشنفکران(1927) روشنفکران را تشویق کرد از" تعهد" در قبال مذهب  وحزب وآرمان بپرهیزند و توجه خود را به اصول انتزاعی معطوف سازند و ازصحنه سیاسی دوری گزینند. یکی از کسانی که به "بندا" گوش فراداد، سارتر بود. تا سال 1941 هیچ کس از او کم تعهد تر نبود اما بعد از جنگ اوضاع تغییر کرد. او و دوستانش مجله ای تازه به نام" له تان مدرن"[عصرجدید] را تأسیس کردند که سارتر سردبیر آن شد.
در نخستین شماره مجله او درسرمقاله اش که درضمن "بیانه اش" هم بود، نوشت:« "نویسنده درعصر خود جایی دارد. هرواژه پژواکی دارد و نیز هرسکوتی." من "فلوبر" و"ادمون گونکو" را مسؤل سرکوب پس از کمون پاریس(1871) می دانم زیرا برای جلوگیری از آن یک سطر هم ننوشتند. ممکن است بگویید؛ به آنها مربوط نبود. اما در این صورت آیا محاکمه کالاس[تاجر پروتستان که به اتهام واهی قتل پسرش محکوم واعدام شد.] به ولتر مربوط بود؟ آیا محکومیت دریفوس به زولا مربوط بود؟»
این زمینه سخنرانی او بود. زمانی که سارتر برای سخنرانی به (تالار تآترشانزه لیزه) رفت، جمعیت چنان انبوه بود که دوستان سارتر به زور راهی برای خود سارتر باز کردند. در درون تالار زنها غش کردند، صندلی ها خرد شدند. آنچه سارتر می خواست بگوید، در اساس یک کنفرانس فلسفی فنی دانشگاهی بود. اما درآن اوضاع واحوال به صورت نخستین رویداد بزرگ رسانه ای همگانی بعد از جنگ(1945) درآمد. انعکاس سخنرانی سارتر در مطبوعات شگفت انگیز بود. بسیاری از روزنامه ها به رغم کمبود کاغذ(بعدازجنگ) اما هزاران کلمه از متن سخنرانی او را چاپ کردند. هم آنچه را که گفته بود و هم شیوه گفتن آن را به شدت محکوم کردند. روزنامه کاتولیک لاکروا" اگزیستانسیالیسم را خطری وخیمتر از راسیونالیسم قرن هجدهم و یا پوزیتیویسم قرن نوزدهم خواند و همراه با روزنامه کمونیستی اومانیته سارتر را دشمن جامعه نامید. در طول زمان کلیه کتاب های سارتر در فهرست کتاب های ضاله واتیکان قرار گرفت. "الکساندرفادایف" کمیسر فرهنگی استالین او را شغالی با ماشین تحریر، کفتاری با قلم خودنویس خواند. همچنین سارتر هدف حسادت حرفه ای شدیدی قرار گرفت. مکتب فرانکفورت که از برشت متنفر بود از سارتر نفرت بیشتری پیدا کرد. "ماکس هورکهایمر" او را" حقه باز و باجگیر دنیای فلسفه" نامید.
 اما همه این حمله ها به قطار شهرت سارتر سرعت بخشید. پدیده سارتر هرچه بیشتر مورد نکوهش قرار می گرفت، بارورتر می شد. در شماره نوامبر"له تان مدرن" گفته شد که فرانسه کشوری شکست خورده و نومید است، تنها چیزی که برایش باقی مانده ادبیات و صنعت مد آن است و اگزیستانسیالیسم برای آن به وجود آمده است تا درعصر انحطاط به فرانسویان منزلتی بدهد و اصالتشان را حفظ کند. پیروی از سارتر به گونه ای غریب به صورت یک عمل میهن پرستانه درآمد. سخنرانی او که به شکل کتاب چاپ شد، در مدت یک ماه، نیم میلیون نسخه فروش رفت. درآن دوران او سرتاسر روز را مشغول نوشتن بود ومیلیون ها کلمه به صورت سخنرانی، نمایشنامه، رمان، رساله، مقدمه، مقاله، گفتاررادیویی، فیلمنامه، گزارش، و بحث فلسفی نوشت. "ژاک اودیبرتی" او را چنین وصف کرده است:« کامیونی که با سر وصدای فراوان در همه جا پارک می کند- در کتابخانه، تآتر، سینما و..» در این زمان سارتر سلطان و رهبر معنوی هزاران جوان بود. اما اگر سارتر سلطان بود، ملکه چه کسی بود؟ اگر رهبر معنوی جوانان بود، آنان را به کجا راهنمایی می کرد؟
این ها دو پرسش جداگانه اما به هم پیوسته است. بدین قرار که  در زمستان 1945 هنگامی که سارتر به صورت یکی از مشاهیر اروپا درآمد، نزدیک به بیست سال بود که با سیمون دو بوار پیوستگی داشت. این زن با استعداد و مصمم تقریبا از همان نخستین دیدار برده سارتر شد در سراسر زندگی بزرگسالی خود تا هنگام مرگ او نیز چنین ماند. در مقام معشوقه، جانشین زن، آشپز و مدیر، محافظ شخصی و پرستار به سارتر خدمت کرد، بی آنکه هیچ زمان در زندگی او موقعیتی قانونی یا مالی(وارث) داشته باشد. این نکته از این رو بیشتر غیرعادی است که "دوبووار" در سراسر زندگی خود هوادار حقوق زنان(فمینیست) بود و نخستین بیانه مدرن هواداری از حقوق زنان را به نام "جنس دوم" منتشر ساخت و نخستین کلمات کتاب:" انسان زن به دنیا نمی آید، زن می شود"، شروع شده بود. او بنیانگذار جنبش هواداری از حقوق زنان بود و بحق می بایست فرشته نگهبان آن باشد اما خود او در زندگی به هرآنچه این جنبش به آن اعتقاد داشت، خیانت کرد!اینکه سارترچگونه چنین سلطه ای بر" دوبوار" ایجاد و حفظ کرد، روشن نیست اما سلطه سارتر بر او آشکارا از نوع روشنفکرانه بود. نمی توانست جنسی باشد. سارترآشکارا نسبت به او بی وفایی می کرد. درتاریخ ادبیات، از نظر استثمار شدن زن از سوی مرد،کمتر موردی از این بدتر وجود دارد. سارتر ازهمان ابتدا، فلسفه خود را برای دوبووار شرح داد و از آرزوی خود مبنی براینکه با زنان زیادی آشنا شود بی پرده سخن گفت. گفت که شعارش" سفر، چند زنی، بی پرد گی" است. سارتر به او گفت:« دو نوع رابطه دوستی وجود دارد:« "عشق ضروری" وعشق تصادفی". دومی اهمیتی ندارد. کسانی که از آن بهره مند می شوند." پیرامونی" هستند و توجه او را بیش از" یک اجاره دوساله" جلب نمی کنند. عشق او به دوبوار از نوع دایمی وضروری است، او "مرکزی" است نه " پیرامونی". البته دوبوار کاملا آزاد بود که عین همین سیاست را درپیش گیرد. اما هردو باید کارهایی را که انجام می دهند به یکدیگر بگویند. چنانکه می شد انتظار داشت، سیاست بی پردگی سرانجام به لایه های کثیف بیشتری انجامید و علاوه براین کسانی که به این سیاست بی پردگی کشیده می شدند ازآن خوششان نمی آمد. نلسن الگرن رمان نویس آمریکایی دوست بزرگِ پیرامونی دوبوار بود که بعدها با خشم درباره او (انتشار نامه های خصوصی شان) گفت: «من درسراسر جهان بوده ام. زنان درهمه جا در را می بستند. اما این زن در را چهارطاق باز کرد و مردم و مطبوعات را به درون خواند.»الگرن(72 ساله) چنان خشمگین بود که دچار سکته قلبی شد و همان شب درگذشت. در مورد سارتر هم همینطور بود و دوبوار در "زندگی نامه اش" می نویسد که از ماجرای دوستی سارتر با "اولگا" چنان نفرت یافت که در رمان خود به نام مهمان او را جای داد و به قتلش رساند. دوبوارمی گوید که به هیچ روی قصد نداشتم تا موقعیت ممتازی را که همواره، درست در "مرکزکاینات" داشتم به او واگذار کنم.» درنخستین سالهای دهه 1940 سارتراز نظراغوا کردن دانشجویان دختر خود به صورت خطرناکی شهرت یافته بود.درخلا ل جنگ دوبوار به نزدیکترین موقعیت همسر اقعی سارتر رسید:« برایش آشپزی، خیاطی، وشست وشو می کرد و مواظب پولش بود. اما پس از جنگ سارتر ناگهان ثروتمند شد و زنان فراوانی دورش را گرفتند. دوبووار نسبتا زود و به طور ضمنی نقش خود را به عنوان یک همسر سالخورده تر واز نظرجنسی بازنشسته در حاشیه حرمسرای مواج او پذیرفت و با نگرانی مشاهده می کرد که سارتر هر چه پیرتر می شود، دوستانش جوانتر می شوند. یکی از دلایلی که  دوبووار از این زنان نفرت داشت، آن بود که تصور می کرد، سارتر را به زیاده روی در زندگی تشویق می کنند؛ نه تنها زیاده روی جنسی بلکه زیاده روی در مصرف الکل و داروهای مسکن ومخدر. درسال 1954 هنگامی که سارتر در مسکو به سر می برد، دراثر زیاد روی درالکل از پای درآمد و او را به بیمارستان بردند. به نظر می رسد که کتاب نقد عقل دیالکتیک تحث تأثیر الکل و داروهای مخدر نوشته شده است. سارتر که گرداگردش را زنان ستایشگر گرفته بودند، رشته ای از مردان لایق و منش هم داشت. همیشه مردان جوان و روشنفکری دراطرافش بودند که جملگی برای دستمزد، اعانه، یا حمایت به او وابستگی داشتند. سارتر مردان روشنفکرهم سن و سال خودش را که درهر لحظه ممکن بود، استدلال های غالبا سست و توخالی اش را رد کنند، نمی توانست تحمل کند. مثل: رمون، آرون، آرتوکستلر، مرلو-پونتی،کامو و..! مشاجره با کامو به اندازه دعواهای روسو با دید رو و ولتر و هیوم، دردناک بودند. به نظر می رسید که سارتر برکامو رشک می برد. رمان طاعون که درتابستان 1947 انتشار یافت برجوانان تأثیر جادویی داشت. سارتر درنشریهِ له تان مدرن، ازاین کتاب انتقاداتی ایدیولوژیک کرد. هرچه سارتر بیشتر به چپ می گرایید، کامو مستقل تر می شد. زیرا دربرابرهمه نظام های اقتدار گرا موضع می گرفت. واستالین را درهمان سطح هیتلر مردی شریر تلقی کرد. او مانند اورول و برخلاف سارتر همان عقیده را داشت که مردم( انسان ها) بیش از ایده ها اهمیت دارند. کامو در سال 1946 به "دوبووار" گفته بود:« وجه مشترک من و شما، در این است که افراد(انسان) برای ما از همه چیز مهمترند. ما چیزهای ملوس را برچیزهای انتفاعی و مردم را برآموزه ترجیح می دهیم. ما دوستی را از سیاست برتر می شماریم
 اما درسال 51-52 برسر کتاب کامو به نام انسان شورشی جدایی نهایی پیش آمد. دوبووار جانب اردوگاه سارتر را پیش گرفت. سارتر این کتاب را حمله ای به استالینیسم تلقی کرد و برای کامو نوشت:« دیکتاتوری تشریفاتی وخشنی بر وجود شما مستولی شده که از حمایت یک دیوانسالاری انتزاعی برخوردار است» وهمچنین گفت:« آمیزه خودپسندی آزاردهنده وآسیب پذیری درشما همواره دیگران را ازاینکه حقایق را بی پرده به شما بگویند، بازداشته است.» در این زمان سارتر از پشتیبانی همه چپ های افراطی سازمان یافته برخوردار بود و حمله او به کامو صدمه زد واحتمالا او را آزرده ساخت. کامو مردی آسیب پذیر بود. گاه گاه ازجدایی با سارتر دچار افسردگی می شد. گاه نیز می خندید وسارتر را موجودی مسخره تلقی می کرد. ناتوانی سارتر به حفظ دوستی با هر مردی که منزلت روشنفکرانه خود او را داشت، به توضیح بی ثباتی، غیرمنطقی بودن، وگاه سخافت محض عقاید سیاسی او کمک می کرد. حقیقت این است که او، بنا به طبیعت خود، یک موجود سیاسی نبود و در واقع تا پیش از چهل سالگی هیچ عقیده سیاسی مهمی نداشت. هنگامی که از- کستلر وآرون جدا شد- هر دودر اواخر دهه 1940 به درجه والایی ازپختگی سیاسی رسیده بودند. درفاصله سال های 1946-1947 که به خوبی ازاعتبارعظیم خود در میان جوانان آگاه بود، درباره اینکه اگر بخواهد از یک حزب پشتیبانی کند کدام را برگزیند دچار آشفتگی خاطر بود. به نظر می رسد که عقیده داشت یک فرد روشنفکر نوعی وظیفه اخلاقی دارد که از"کارگران" پشتیبانی کند. مشکل سارتر این بود که هیچ کارگری را نمی شناخت وکوششی هم برای تماس با آنها نکرد. ازسوی دیگر مارکسیسم درست در نقطه مقابل فلسفه به شدت فردگرایانه ای بود که سارتر موعظه می کرد. ژان کاناپا شاگرد سابقش که یک روشنفکر برجسته کمونیست بود، نوشت:« او جانور خطرناکی است که دوست دارد با مارکسیسم لاس بزند- زیرا آثار مارکس را نخوانده اگرچه کم و بیش می داند که مارکسیسم چیست!»
تنها حرکت مثبت سارتر این بود که درفوریه 1948 به سازمان دادن یک جنبش غیرکمونیستی چپ ضد جنگ سرد، به نامِ "جمعیت انقلابی دموکراتیک" کمک کرد که هدفش گردآوری روشنفکران جهان بود. سارتر آن را" بین اللمل ذهن" نامید. درتابستان 1948 سارتر در یک سخنرانی اعلام کرد:« جوانان اروپا متحد شوید! سرنوشت خود را شکل دهید. این نسل تازه با ایجاد اروپا دموکراسی را به وجود خواهد آورد.
ژان مونه درآن زمان شالوده جنبشی را ریخت که ده سال بعد" جامعه اروپا" را به وجود آورد ولی این کار به معنی توجه زیاد به جزییات اقتصادی واداری بود واین کاری بود که ازعهده سارتر برنمی آمد و درحقیقت اگر سارتر واقعا می خواست ورق اروپا را بازی کند و تاریخ بسازد می توانست از ژان مونه پشتیبانی کند. اما سارتر درجهانی زندگی می کرد که یکسره ازواقعیات به دور بود. به گفته داوید روسه، سارتر زیاد درگیر بازی وجنبش عقاید بود اما به حوادث واقعی کمتر توجه داشت. سارتر دریک حباب زندگی می کرد! هنگامی که در تابستان 1949 نخستین کنگره ملی حزب برپا شد. سارتر را پیدا نکردند. او در مکزیکو بود و می کوشید تا "دولورس" را به ازدواج با خود راضی کند." جمعیت انقلابی دموکراتیک" به سادگی منحل شد وسارتر توجه خود را به سازمان بیهوده" جنبش شهروندان جهان" معطوف ساخت. فرانسوا موریاک رمان نویس بزرگ وشخصیت مستقل و شوخ طبع کاتولیک، تقریبا در همین زمان آشکارا اندرزهای معقولی به سارتر می داد که یادآور طعنه تمسخرآمیز معشوقه ناراضی روسو( ترز) بود:« فیلسوف ما باید به ندای عقل گوش دهد- سیاست را رها کن، و ریاضیات بخوان!»
ادامه دارد...

با اینهمه... اما با امید به روز و سال و روزگاری نو به استقبال سال نو، و با آرزوی تغییر ساختار نظام هولناک آخوندی در ایران می رویم.

عید باستانی نوروز و فرارسیدن سال 1392 بر تمامی هموطنان، در  داخل و خارج از ایران، مبارک و بی بلا  باد! شاد باشید!ـ
ملیحه رهبری
منبع تهیه مطلب: مجموعه مطالعات اجتماعی. روشنفکران- پال جانسون