Freitag, 6. März 2009

ثریا/

ثریا نه ستاره
نه در خواب بودم و نه در رؤیا و نه در خیال یا تصور و نه چشم هایم بسته بودند. مثل روزٍ روشن در برابر دیده ام بود. مادر را می دیدم. عجیب بود. جوان بود و چهره ای مصمم داشت. سلاحی ساده از چوبی سفید وکلفت را محکم را در دست می فشرد و برآن تکیه کرده بود. چون رسولانٍ دین و آیینش دستاری سفید به سر بسته و موها به زیرش پوشانده بود. تنی محکم چون مردان داشت. توانٍ خود را دوباره باز یافته بود و دلیری و عزمٍ رزم در چهره اش خوانده می شد. درپشت سرش سپاهی بود. او فرمانده بود. فرمانده سپاه بود. مادر بازگشته بود. او به خونخواهی بازگشته بود.
روح مادر، روح دلیری و حق ستانی بود. قلب او در حالی جهان را ترک کردکه قاتلان صد هزار شهیدٍ بیگناه و ملایان ستمگر به مجازات نرسیده و سرنگون و نابود نشده بودند. روح پاک مادر از این حقیقت جدا نشده و برای حق و عدالت دوباره برخاسته بود. نه خاموش بود و نه در او ضعف و سستی بود. او زنده و مصمم بود. می دیدمش و از برابر دیدگانم محو نمی شد. مادر ابوذر بود با قلبی دلیر و روحی زنده که تجلی اعتقاداتش بود؛ روحی به غایت زیبا زنده و نامیرا.
*
فراتر از مرگ، زندگی و حماسه های آن است. درکنارٍ حماسه های بزرگ، حماسه های کوچک و خاموش نیز بسیارند. درجمع عاشقانٍ پٌرغوغا، عاشقانٍ بی غوغا زیباتر هستند. شمع جانهایی هستندکه می سوزند تا شعله حیاتی روشن بماند. شمع هایی خاموش می سوزند تا سقاخانه روشن بماند. یکی از این شمع ها که با سوختن خود، شعله مقدس وجود مادر را روشن نگه می داشت، ثریا بود.
درگوشه ای دور از شهر، خانه کوچک و بی نام و نشانی است که برسًر دًرآن، جز اسمی ساده نوشته نیست؛ نه عنوان دکتر یا مهندس یا وکیل یا ادیبی و... هیچ وجود ندارد. به ظاهرا برپیشانی صاحبان خانه نیز هیچ افتخاری نوشته نشده است یا برسرشان تاج افتخاری نیست اما آنان که قدمی براین سرا نهاده بودند، می دانستندکه در درون این خانه در دامن صمیمیتی ساده انسان فراموش نشده و انسانیت ارج نهاده می شد و محبت در حق مادر جایی داشت.
در میانه این خانه زنی خمیده قامت و شکسته چهره، با روحی شکست ناپدیر سال هاست که ایستاده است. ستاره ای گمنام یا حماسه ای خاموش که در دورادور خود ویرانه هایٍ مانده از جنگ با خمینی را گردآورده است. کسانی که کوچک یا بزرگ, هریک یادگاری ازدردی مشترک و جنایات رﮊیم سفاکٍ آخوندی بودند. ثریا هر روز با قلبی پٌر از عشق و با دستان پٌرتوانش،آجری نو از این ویرانه ها می ساخت تا دوباره بنا شوند تا زنده بمانند و زندگی کنند. و خود هیزم این آتشکده جاودان زندگی بود.
زنی که در ارج نهادن به ارزش های انسانی و عقیدتی اش، دو سال هر روز یا هرهفته به دنبال آنالیز اٌرین و ادرار مادر ابوذر به سوی بیمارستان روان بود. گاه تاریخ انسانیت اینگونه نوشته می شود. نه بر کاغذها که بر قلب ها حک می شود.
چیست هویت ؟ آیا کسی آن را برپیشانی ها می نویسد؟ هویت بخشیده می شود یا از سوختن تا بن استخوانٍ فرد زاده می شود و جزیی از او می شود و از او جدا شدنی نیست.
چه کس می ماند؟ برخی در افلاک می مانند و برخی بر روی همین خاک و زمین می ماند. جدا نیستند. هر دو انسان هستند.
سرداران تاریخ چشم را خیره می کنند. سرداران بی نام ونشان نیز هستند. سردارانی که شانه به زیرآوارها و ویرانه های مانده از جنگ و مقاومت در برابردیکتاتوری دادند یا می دهند. سردارانی که نام و نشان ندارند. سردارانی که درکنار ثریاهایی که ستاره نیستند، خاموش و در گلوی خود فریاد زدند.کم هستندکسانی که این فریادها را بشنوند و به درستی قضاوت کنندکه مادر ابوذر برای آنان جان بود یا جامه؟! برای او جان نهادند یا به دنبال جامه های او و میراث خوارٍ نام او بودند. بدون شک تمام آنهایی که با قلب ها و قدم هایشان و از صمیمم قلب مادر را بدرقه کردند، همان هایی هستند که در پشت سر او جای دارند. مادر به آنان ایمان دارد. پیام مرگ مادر پیوند بود. برای بدرقه مادر همه آمده بودند و این نشان پیوند مقدسی است که در اعماق بین همه ماست که در راه حق قدم گداشتیم و جان واحد بودیم و باز هم یک جان واحد خواهیم شد.

21، آپریل، 2006

Keine Kommentare: