Montag, 8. März 2010

در برابر زندان اوین 6

نوشته : ملیحه رهبری
شب اشک ها ولبخندها(6)
در برابر زندان اوین
 
امروز مثل کاوه آهنگر، خون دررگانم چنان به جوش آمده بود که کسی وچیزی جلودارم نبود. امروز هیچکس وهیچ چیز مانعی دربرابرآتشفشان خشمی که درمن به غلیان درآمده بود، نبود. امروز با فریادم، دیوارسکوت دردرون و بیرون زندان را شکستم. امروز در برابرزندان با جرأت از حق خودم و فرزندم دفاع کردم. ایستادم وفریاد زدم:« ما حق داریم! ما حق ملاقات با بچه هایمان را داریم!ما حق داریم درپناه قانون زندگی کنیم. ما حق داریم در انتخابات شرکت کنیم. ما حق داریم علیه تقلب درانتخابات اعتراض و راهپیمایی کنیم. دانشجو حق اعتراض دارد. دانشجوی زندانی حق ملاقات با خانواده خود را دارد. ما به کشوروبه مردم خود خدمت کرده ایم و شما حق ندارید حقوق ما را نایده بگیرید. شما حق ندارید بچه های ما را زندان وشکنجه کنید. شما حق ندارید به زورشکنجه از زندانی اعترافات دروغ بگیرید. شما حق ندارید با زندانی مثل اسیر رفتار کنید.....»ـ
همه به دورمن حلقه زده بودند. برخی با دلسوزی تلاش می کردند، ساکتم کنند تا دستگیر وگرفتار نشوم اما فریاد می زدم:«نمی ترسم!..» احساس می کردم که آرش هستم وجان من تیری است که از کمند دردهایم رها شده است و به سوی سینه دشمن پیش می رود. تیرخشم من، تیرحق طلبی من درپرواز بود. شاید جانم را درپای این تیرنهاده بودم، نمی دانم. ترسی از مرگ نداشتم. شاید امروز آخرین روز بود:ـ
اینک ای سرزمین کاوه ها وآرش ها تو را درآغوش می گیرم
اینک ای خاک دلیران وسربداران به سوی تو باز می آیم
اینک ای خورشید، چون خدا، یکپارچه نورهستم
از نورم و به سوی نور بازمی گردم.ـ


درزندان باز می شود. یک نفر لباس شخصی که عینک سیاه دارد به همراه دو زندانبان اسلحه به دست به سوی ما می آیند. لوله سلاحشان را به سمت من گرفته اند. بی هیچ ترسی، گویی که درزره آرش فرو رفته ام، رجز می خوانم. خانواده ها تلاش می کنند که مرا ساکت کنند وحلقه خود را به دور من تنگ می کنند. مردی که عینک سیاه برچشم دارد، جلومی آید وبا لحن زننده ای می گوید:« چه خبرت است؟» می خواهد برمن تأثیر بگذارد. بلند می گویم:« حق من است که با فرزندم ملاقات کنم. می خواهید به سوی من شلیک کنید! بکشید مادر آواره ای را که هشت ماه است، هر روز پشت این دربسته است!» نفرلباس شخصی با لحن مزورانه ای دربرابر جمعیت به صحنه سازی پرداخته و از من می پرسد:« اسم برای ملاقات داده اید؟» می گویم:« هرروز درخواست ملاقات می کنم! بی هیچ نتیجه ای!» می گوید:« ما اینجا هر روز ملاقات میدهیم. نمیدانم چرا شما ملاقات نداشته اید. شاید مشکلات اداری یا مانعی بوده. با من بیایید! من سعی می کنم امروز برای شما ملاقات بگیرم!» جمعیت منتظرعکس العمل من است. لخند پیروزمندانه ای می زنم و راه می افتم. برخی با نگاه تحسین آمیز و برخی با نگرانی مرا بدرقه می کنند. نمیدانم چه چیزی درانتظار من است اما پیروزم.ـ
آتشی که از جان برخیزد، تیر را درهدف می نشاند. زندانبانی در زندان را باز می کند.از میان دولنگه در نفرت انگیزاوین عبورمیکنم. پا به درون اوین می گذارم. آیا باید شاد باشم زیرا دقایقی دیگر با فرزندم ملاقات خواهم داشت یا...؟ آه! لعنت برآن کسی که این جهنم را بنانهاد وخدا می داند که درطول این پنجاه سال، برزندانیان سیاسی که در این سوی دیوار اوین بوده اند و برآن دیگران که درآنسوی دیواربوده اند، چه گذشته است. برقلب های آنان چه گذشته است؟ بر روزها وشب های آنان چه گذشته است! دریایی کتاب درباره این جهنم نوشته اند: تیرباران برتپه ها، اعدام برشاخه های کهنسال درختان، استخر خون وشکنجه و تجاوز و قتل عام زندانیان! پنجاه سال گذشته وامروز بازاین جهنم از نسلی نو پرشده است!ـ
بعد از گذشتن از درها ودالان ها و بازرسی ها وانتظارکشیدن ودلهره، سرانجام با فرزندم ملاقات میکنم؛ پس از ماه ها یک ملاقات حضوری! فرزند قهرمانم را با شادمانی درآغوش تبدارم میگیرم. گریه ام چون باران تند بعد از طنین خروشان رعد است. سهیل! ستاره من که با روشنای کوچکش، چراغ راه آزادی شده است. دلم ازدیدنش روشن وچراغان است. می گریم و می خندم و آهسته درگوشش می گویم:« به تو افتخار میکنم!» لبان ونگاهش به روی من می خندند! با محبت به من میگوید:«مامان وظیفه ام را انجام دادم!..» ازحال و روز او میپرسم، میگوید: «تعریفی ندارد! انفرادی هستم ولی نگران نباش. ناراحتی فایده ای ندارد. باید قوی باشیم.» می پرسم:«چی می خواهند؟چرا ولت نمی کنند!» میگوید:« چیزی که می خواهند مصاحبه تلویزیونی است که اهلش نیستم!» هراسناک به اومی گویم:« فعالیت های تودرکادرفعالیت های دانشجویی بوده. هیچوقت مصاحبه نکن!» درده دقیقه فرصتی که داریم، درضمن گفتگوهای عادی، خبرهای مهم را به اومی رسانم. چنان باحیرت وناباوری به من نگاه می کند که گویی مرا نمی شناسد! بعد اسامی چند نفر را به من می گوید که برای نجات جانشان اقدام کنیم. درباره تجمع شبانه مردم درپشت دیواراوین برایش تعریف می کنم. میگوید:«درود!ادامه دهید. تنها راه نجات... برای خیلی هاست!» ملاقات تمام می شود. از او جدا میشوم. او را باخود می ببرند. چرا میگذارم او را باخود ببرند!؟ نمیدانم. مادر! تنها مادراست که فرزند خود را درکام مرگ نیز تنها رها نمی کند! چگونه این معما را برای خود حل کرده ام، نمیدانم. سخت است؛ سخت...اما به تمام سختی هایی که دراین چند ماه برآنها غلبه کرده ام، افتخار میکنم.ـ
در بیرون زندان با فضای دیگری رو به رو می شوم. تعجب می کنم، خلوت است. آدم ها چی شدند؟ رفته اند؟ آیا به خاطر بارش باران است؟ ساعت چهار بعد از ظهر است. به سمت محلی که خانواده ها هستند، می روم. بی اختیار میخندم. یکی از مادران پیش می آید و به من می گوید:«چشمت روشن که پسرت را دیدی.» فقط می خندم! او ادامه می دهد:« تو را که بردند ما نگران بودیم اما بعد ازتو، تند وتند اسامی را برای ملاقات صدا کردند یا به بعضی می گفتند؛" شب آزاد می شود." حالا عده ای رفته اند که شب برگردند!» به او میگویم:«من هم می مانم تا بقیه را آزاد کنند!» چند دقیقه درکنارشان می ایستم وبرایشان از ملاقاتم صحبت می کنم. یک مادردیگر نیزازملاقات برمیگردد. چشمانش ازشدت گریه سرخ شده اند. می گوید:«حال مهرداد خیلی بد بود. معلوم بود که خیلی اذیتش می کنند. معده اش هم ناراحت است و من امروز داروهایش را آورده بودم. دیروزهشت ساعت تمام بازجویی شده بود تا درتلویزیون اعتراف کند که با گروه های خارج تماس داشته اما پسرم اتهامات را قبول نکرده وگفته بوده که بازداشت من غیرقانونی است و من درکادرکمیته گزارشگران حقوق بشرفعالیت داشته ام که درکادر قانون اساسی است. از فعالیت هایش هم دفاع کرده بود اما بازجو این حرف ها حالیش نیست. از وقتی که دستگیر شده تا حالا سلول انفرادی بوده وتحت فشاراست که مصاحبه تلویزیونی کند. خدا به داد ما و بچه هایمان برسد. ظلم! تمام این کارهایشان ظلم است. خدا نابودشان کند.» همه می گوییم:«آمین!»ـ
هوا سرد و بارانی است و همه خیس شده ایم. تصمیم میگیریم تا ساعت 6 به داخل ماشین ها برویم وکمی خود را گرم کنیم. به داخل یکی ازماشین می روم تا کمی استراحت کنم. سرماخوردگی اذیتم می کند ومی لرزم. اما تحمل می کنم و یک فکر بیشتر ندارم!" درسلول انفرادی بر فرزندان ما چه می گذرد؟!" از تصور رنج فرزندم، می گریم. دل ودیده ام میگریند. بیرون هوا طوفانی است و صدای غرش رعد، ابرهای سیاه را پاره می کند. باران سیل آسا می بارد. کسی درجلوی زندان نیست. همه به داخل ماشین ها رفته اند!ـ
باران کمترشده است اما همچنان می بارد.از ساعت شش عصر مردم برگشته اند وجلوی زندان مملو از جمعیت است. ششصد تا هفتصد نفر هستند شاید هم بیشتر. با وجود هوای بارانی اما جمعیت آمده است. درلابلای چترها پلاکاردها هم بالا گرفته شده اند. مثل هرشب عده ای فعال هستند و تلاش می کنند تا کارها را سامان بدهند واز سختی شرایط بکاهند. ازساعت هفت شب زندانی ها آزاد می شوند وشبی دیگر از شب اشک ها و لبخندها در برابر زندان اوین آفریده می شود. با آزاد شدن هر زندانی، این جوانان غرورآفرین ایران زمین احساس سعادت می کنم. به همراه جمعیت فریاد شادمانی سر می دهم و دست افشانی می کنم وکام خود را با شیرینی آزادی شان، شیرین می کنیم. باران می بارد. سوز و سرما آزار می دهد اما نمی تواند ما را به زانو درآورد. سرمای زمستان را با استقامت خود به هیچ گرفته ایم. 60 زندانی ، شصت انسان بیگناه آزاد می شوند و ما شصت بار خوشحال می شویم و درهر بارفریادهای شادی سر می دهیم وشصت بار دیوارهای اوین و قلب زندانبانان را به لرزه درمی آوریم.
درساعت 23.30 با خاطره زیباترین عواطف واحساسات به یاد ماندنی [که در این کویر وحشت آخوندی بتوان سراغ کرد،] از زندانیان آزاد شده و خانواده هایشان خداحافظی می کنیم تا فردا شب. همینجا و دربرابراوین تا آزادی آخرین زندانی به مسؤلیت و وظیفه خود ادامه خواهیم داد! درود! درود..ـ.
...
ادامه دارد
بهمن 1388 فوریه 2010
:منبع خبری
کمیته گزارشگران حقوق بشردرایران

Keine Kommentare: