Donnerstag, 1. September 2011

پدرسوخته های ابدی!ـ

نوشته: ملیحه رهبری

پدرسوخته های ابدی!ـ

مامان همیشه می گفت: اگر شما نبودید، مجبور نبودم اینهمه بدبختی بکشم! اگرشما پدر سوخته ها نبودید، میرفتم خانه برادرم ویک لقمه نان بی منت سرسفره اش میخوردم و اینهمه خون دل از دست این مردیکه احمق نمی خوردم. اگر شما نبودید، مجبورنبودم هرشب دعوا و هر روز صبح کتک کاری سر خرجی خانه داشته باشم. تمام تنم کبود است و درد می کند. الهی دستش بشکند وقلم بشود. اگر شما نبودید، جانم راحت بود. اگر به خاطر شما نبود همان اول که زن دوم گرفت، طلاق می گرفتم و می رفتم خانه برادرم. به خاطر شما ماندم! بچه! اصلا به چه دردی می خورید و چه فایده ای برای آدم دارید؟ گورپدربچه! کاش بچه دار نشده بودم وکاش زن این مرد نشده بودم! مرد چیه؟ همه شون حقه باز و دروغگو هستند! اینکه زندگی نیست، مکافات است.ـ
کاش شما نبودید و من اینهه فکر وخیال نداشتم! شب سرم را می گذاشتم روی بالشم وراحت می خوابیدم و فکر خرجی خانه و کرایه صاحبخانه را نداشتم. صبح می روید مدرسه و ظهر برمی گردید و خبرندارید که از کجا ناهارتان آماده می شود؟ باید از همسایه ها قرض بگیرم و یک چیزی بخرم و بپزم و آماده کنم وبگذارم برسر سفره و کسی هم نمی گوید:« دست شما درد نکند!» حیف از عمرم که هیچی ازآن نفهمیدم. اگرچند کلاس سواد داشتم، خودم خرج خودم را درمی آوردم و محتاج هیچ مردی نبودم. برای چی من توی این خانه مانده ام؟ به خاطر شما پدرسوخته ها که هیچ از زحمت آدم نمی فهمید. از مدرسه میآیید و باید زهرمارتان آماده باشد. خاک برسر آن مدرسه رفتنتان! توی این مدرسه چی یاد می گیرید که شما هیچوقت آدم نشدید؟ صبح تا شب درس می خوانید ویک کلام حرف هم با آدم نمی زنید. خبراز هیچی ندارید. نمی فهمید که مادربودن یعنی چی؟»ـ
مامان یک جان و هزار رنج بود. جان مامان تلخ چون زهر شده بود واو در حالیکه گریه می کرد، از سرصبح با دلی خون و با چشمان گریان این سخنان را می گفت و بعد هم آنها را دوباره تکرار می کرد.ـ
اوبازیگر این درام تأثرانگیز بود و تماشاچی های گریان و ترسان آن من وخواهرم بودیم.ـ
دیدن گریه مامان من وخواهرم را به شدت متأثر می کرد. دلمان برای او می سوخت ولی کاری هم ازدست ما برای او ساخته نبود. چرا مامان این حرف های تلخ را می زد؟ شاید ما بچه ها نقش سوپاپ تخلیه فشارهای روزانه زندگی را برای او بازی می کردیم. پدرم سر او فریاد می زد و مادرم بر سر ما و ما با چشم گریان و دلی پرغم راهی مدرسه می شدیم. دریک چنین صبح های تلخی ما زود صبحانه مان را می خوردیم و بدون نق زدن برای گرفتن پول توجیبی به مدرسه می رفتیم. در راه مدرسه من وخواهرم هیچ حرفی با هم نمی زدیم. در مدرسه موضوع یادمان می رفت. چون هردو از زرنگترین شاگردان کلاس و ازخوشبخت ترین بچه هایی بودیم که مورد توجه و علاقه معلمان بودیم. اما ظهردوباره با ترس و لرزبه خانه برمی گشتیم. شاید مامان به خانه دایی جان رفته باشد واینبار دیگر برنگردد واضطراب های دیگر... اما درخانه غذا آماده بود ومامان هم دیگرغضبناک نبود وطوفان روحی او فروکش کرده بود. درابتدا ذهن های ما چنان بسته وکوچک بود که چون تماشاچی گیجی این صحنه ها را دیده و قادر به فکر کردن درباره آن(مشکلات بزرگترها) نبودیم و زود موضوع را فراموش می کردیم. بعد ها من از خواهربزرگترم یاد گرفتم که فکرکنم و در ذهن کوچک خود به دنبال راه حلی برای مشکل مامان(بزرگترها) باشم.ـ
اگر ما نبودیم، مامان خوشبخت میشد. سخنان او چنان مرا می آزرد که نابودی و مرگ؛ یک راه حل بچه گانه وساده وطبیعی بود که ذهن مرا به خود مشغول می کرد. من آرزو می کردم که به هنگام عبور از خیابان زیر ماشین بروم و بمیرم و مامانم راحت بشود ویکباراین راه حل شجاعانه و ترسناک را به خواهرم گفتم. ولی خواهرم گفت که مرگ من به تنهایی فایده ای ندارد وباید راه حلی پیدا کنیم تا او وبرادرم نیزبمیرند و آنوقت مامان دیگر بچه ای ندارد و می تواند به منزل دایی جان برود ودر آنجا خوب و خوش زندگی کند. خواهرم گفت که سم راه حل خوبی برای مرگ دسته جمعی است اما ازکجا سم پیدا کنیم؟ ما سمی پیدا نکردیم و نتوانستیم مشکل را حل کنیم. مدتی بعد خواهر بزرگترم، دیگرهیچوقت از آرزوی مرگ یا نابودی با من حرفی نزد، بلکه به نظر می رسید که زود قضیه را فراموش میکند و من در زنگ تفریح او را می دیدم که با دوستانش بازی می کند وبرایم عجیب بود که او مثل من (!)نیست و دلیل آن را هم نمی فهمیدم. بعد ها که بزرگتر شدیم اودیگر به گریه وحرف های مامان هم اهمیتی نمی داد و به نظر می رسید که ناراحت نمی شود. شاید به این زندگی بدون راه حل عادت کرده یا آن را پذیرفته بود. اما اینطور نبود. درام زندگی مامان وتأثرات ناشی از رنج های او به نوعی معمار روحی ما نیز بود. روح شورشی ما درسالهای اول کودکی مان با دیدن و شنیدن رنج های او شکل می گرفت؛ طغیانی علیه ظلم و ستم وفقر وتحقیرات بشری وتضادهای طبقاتی واجتماعی آن روزگار!ـ
اگر ما نبودیم، اگر فقر نبود، اگر بیسوادی و جهل نبود، اگر قانون اجازه تعدد زوجات را به مردان نمیداد، اگرآقاجان مطابق دین مبین اسلام آزاد نبود تا چند زن داشته باشد . اگر مطابق قانون و شریعت مقدس- مردان از اینهمه حقوق برای سلطه گری برخوردار نبودند. اگر یک مرد فقیرحق(آزادی) واجازه داشتن یک قبیله زن و بچه را نداشت. اگر ما در مدارس یک کمی آدمیت یاد می گرفتیم، شاید مامان خوشبخت می شد.ـ

مدرسه درهای دنیای بزرگتری را به روی ما باز کرده بود اما پاسخی برای دردهای انسانی را در آنجا نمی آموختیم. تعلق ما به این دنیای بزرگ روز به روز بیشتر و به محیط کوچک خانواده کمتر می شد و با خانواده خود بیگانه تر می شدیم. تا جایی که در- اوان نوجوانی ازآن کنده شده بودیم وبندی بینمان باقی نمانده بود.ـ

خوشبختانه دراین نقطه غیرمسؤلانه متوقف نشدیم وجلوترآمدیم تا به بودن خود معنایی مسؤلانه ببخشیم. حالا دیگراز بودن خود رنج نمی بردیم و فهمیده بودیم که پدرسوخته ما نیستیم بلکه کسانی هستند که برمسند قدرت نشسته اند اما قادر به حل معضلات اجتماعی نیستند. دو راه دربرابر ما قرار داشت یا گلیم خود را ازآب بیرون بکشیم وبا تلاش فردی و رسیدن به پست و مقامی، حفره وخلا های تلخ گذشته را پرکنیم وفقر و بدبختی های زندگی خانوادگی را برطرف کنیم و دردهای کهنه مامان را مرحم بگذاریم یا به کندن ریشه های ظلم وستم و فقر اجتماعی فکرکنیم ونسلی باشیم که در پرتو فداکاری و تلاش جمعی، پایه های نظامی نو و محکم برای جامعه ای رو به رشد را بنا کنیم.ـ

به ناگزیر راه حل دوم را انتخاب کردیم و به جریان پر تلاطم سیاسی و حرکت های اجتماعی نسل خود پیوستیم تا ظلم وستم و نابرابری های اجتماعی را برای همیشه ریشه کن کنیم. اما باز عده ای از بودن ما ناراضی بودند و با بودن ما مشکل داشتند. مثلا بازجویان ساواک درحالیکه خواهر یا برادری یا دلیر مرد یا آزاده زنانی را که علیه ظلم وستم وفقروتبعیضات طبقاتی اعتراض کرده بودند، را تا حد مرگ ونابودی شکنجه می کردند، می گفتند:« اگرشما پدرسوخته ها و گوساله های خرابکار وطن فروش نبودید، دروازه های تمدن بزرگ تا شاخ آفریقا هم رسیده بود! شما چه می فهمید که وجود مقدس اعلیحضرت چه زحماتی برای این مملکت کشیده است! نابودتان می کنیم! پدرسوخته ها! وهزار فحش و بدو بیراه دیگر که شایسته خود پدرسوخته شان بود!»ـ
وبسیاری را نیز نابود کردند اما درپرتوغیرت آن مبارزان وتحمل آن سختی ها و به مدد قیام ملت و وزش بادهای موافق بین المللی، سرانجام شاه مسند قدرت را رها کرد و رفت.ـ
سه سال بعد باز شکنجه گران وبازجویان حزب اللهی درحالیکه تا حد مرگ و نابودی خواهران وبرادران یا زنان و مردان آگاه و آزاده را شلاق می زدند یا زنده زنده می سوزاندند، برسرشان فریاد می کشیدند:« اگر شما پدرسوخته های منافق وکافر وضد ولایت فقیه نباشید، جمهوری اسلامی جهانی می شود. شما چه می فهمید که وجود مقدس امام چه رحمتی برای جهانیان است! توبه کنید و به دامن اسلام برگردید یا همه تان را نابود می کنیم! پدرسوخته ها!» و هزار فحش و بدو بیراه دیگر که شایسته خود پدرسوخته شان بود که سوار مسند قدرت شده بودند و با بودن ما وخیلی های دیگر مشکل داشتند!ـ
وباز این روح زخم دیده و استخوان های شکسته و جان تلخ مامان بود که چه درزمان شاه یا در زمان خمینی رنج های بیشتری کشید و داغ های سنگین تری را با آن دل ساده خود تا آخرین لحظات حیات خود به خاطر ما پدرسوخته ها(!) تحمل کرد. امروز بعد از گذشت سالیان وقتی به او فکرمی کنم، تردیدی ندارم که ما می خواستیم مامان را خوشبخت کنیم اما شعله های جهنمی دو دیکتاتوری مختلف دامن ما و ملت را یکی پس از دیگری گرفته بود، وغیرممکن بود که بتوان مادر خود یا مادران را از شعله های این آتش دور نگه داشت!ـ
او رفت وپایان یافت وتن وجانش ازآن بارهای سنگین رها شدند اما دو چیز باقی مانده است. یکی رنج است و دیگری عشق و پیوندهای عمیق تر با بیشمار مادران رنجدیده سرزمینمان. امروز هم مثل گذشته رنج های جهل و فقر وگرسنگی و بی خانمانی و بیعدالتی وظلم وستم وهمان قوانین قرون وسطایی و برده سازبردوش میلیون ها میلیون زن و مادر وکودکان رنجدیده ایرانی سنگینی می کند ولی آنها تنها نیستند. بسیارند مردان و زنان آزاده و آگاه و مسؤلی که عشق و پیوندی عمیق با آنان دارند و به خاطرآنان تلاش می کنند. برخی با مشعل جان خود چراغ امید را درشب های تاریک دیکتاتوری، از دیروز تا امروز به ویژه در زندان ها و شکنجه گاه های اوین وگوهر دشت و... در سخت ترین شرایط ضدبشری روشنی بخشیده اند تا نوید بخش فردایی باشند که از همت های آنان ساخته خواهد شد.ـ
امید است که در فردای روشن بدون دیکتاتوری کسی با بودن آن دیگری(شما یا ما) مشکلی نداشته باشد واز همان اول چاره کار را در:« اگر شما پدرسوخته ها نبودید.» جستجو نکند بلکه نگاهی به پشت سر خود و تاریخ دو دیکتاتوری و بر رنج هایی که به ویژه بر مادران رفته است، بیفکند و نابود کردن و نبودن ها را کافی بداند و به بودن ها و راه حل های روشن، عشق و اعتقادی عمیق داشته باشد!ـ
!پایان
سی ویکم ماه یولی، 2011 برابر با نهم شهریورماه

Keine Kommentare: