Montag, 18. Oktober 2010

شادی در جمهوری اسلامی

نوشته: ملیحه رهبری

شادی درجمهوری اسلامی

آنگاه که قربانی گشتی
وسرت برسنگ قربانگاه افتاد
وقلبت از سینه جدا شد
دیگر جستجویشان مکن!ـ
برای تو تنها پاهایت میمانند تا بگریزی
وسرزمین عظیم سکوت و تقدس یک قربانی!ـ
که به افسانه ای کوچک پیوسته باشد!ـ

تلفن زنگ می زند به سوی تلفن می دوم. با شنیدن صدای خش خش تلفن، متوجه می شوم که از راه دور است. یک هفته است که منتظر این تلفن هستم. دچاراضطراب می شوم و می گویم:« آلو! آلو! شما؟» صدای سهیل را ازآنسوی سیم می شنوم که می گوید:« من هستم! سهیل! مامان صدای مرا می شنوید؟» قلبم به شدت شروع به زدن می کند ودریک آن دچارموجی ازاحساسات پرفشارومتناقض می گردم. می خواهم ازخوشحالی فریاد بزنم اما خود را کنترل می کنم، به تندی می گویم:« بله! بله! بفرمایید!» سهیل می گوید:« سلام مامان! از شما می خواهم که دچارشوک یا حمله قلبی نشوید. تلفن منزل درحال کنترل است وشاید به شما خبر داده باشند که من از زندان فرارکرد ه ام. شاید شما را در این رابطه بازجویی کرده باشند. می خواهم آنها بشنوند که درفرارمن هیچکس مقصر نیست. من موفق به فراراز ایران هم شدم. الآن هم در جای امنی هستم. نگران نباشید.»ـ
از شنیدن این خبر خوش، چنان هیجانزده می شوم که بی اختیارشروع به گریه کردن می کنم و می گویم:«چی؟ نه! من هیچ خبری نداشتم که تو از زندان فرار کرده ای. بگو ببینم که راست می گویی یا داری با من شوخی می کنی. ازکجا زنگ می زنی؟ مگر ممکن است که تو فرار کرده باشی؟» سهیل می گوید:« مامان من درزندان نیستم و ازایران هم فرارکردم و درجای امنی هستم. باور کنید! اما نمی توانم بگویم چطوری فرارکردم. ازشما می خواهم نگران نباشید. راهی نداشتم جزآنکه فرارکنم. به چه گناهی باید سال های سال را درزندان ودر تبعید می گذراندم!؟» درحالیکه همچنان گریه می کنم، می گویم:« هیچ گناهی! هیچ جرمی نکرده بودی!» سهیل پاسخ میدهد:«من هیچ جرمی نداشتم جز آنکه یک دانشجوی آگاه بودم و به حکم وظیفه انسانی ام به دنبال حداقل آزادی ها برای خودم و جامعه ام بودم. به این جرم بدترین وتلخ ترین شکنجه ها را تحمل کردم و در بیست سالگی بخشی از سلامتی ام را مثل پیرمردها از دست داده ام ورنج وشکنجه دیگران را به چشم خودم دیدم وشکنجه کردن روحی وجسمی تمام شدنی نبود و چاره ای برایم نماند جزآنکه فرارکنم و خوشحالم که موفق شدم. بازهم می گویم که هیچکس در فرارمن نقشی نداشته است ومقصر نیست ونباید دستگیرشود. من امیدوارم که مشکلات جدیدی برای شما فراهم نکنند، از این بابت از شما معذرت می خواهم و امیدوارم مرا ببخشید. من باز هم به شما زنگ می زنم. خداحافظ!»ـ
بی اختیار فریاده میزنم و می گویم:« الو! الو! صبرکن!» ارتباط ما قطع می شود ومن چون تشنه ای درکنار چشمه باقی می مانم. گوشی دردستم می ماند. می دانم تلفن کنترل است وبا صدای بلند به گریه کردن ادامه می دهم. درضمن گریه کردن خم می شوم و به خاک افتاده و زمین را سجده می کنم. و بعد نگاهی پراز قدرشناسی به سوی آسمان می افکنم. او بود که از میان خطرها فرزندم را به ساحل نجات رساند. خدای من، فرزندم را از چنگ ابلیس وهیولا نجات بخشید و چرا از آزادی او خوشحال نباشم؟ خدای من! تو چه شادمانی بزرگی به من عطا کردی؟!ـ
هربار که به ملاقاتش می رفتم،افسرده مثل گل پژمرده ای بود و من سنگینی وفشارتمام این کره خاکی را بر روح خود حس می کردم. زیرا من او را دراین کویر وحشت به دنیا آورده بودم. سی سال پیش که این مملکت قتلگاه جوانان آگاه وآزاده شد، ما چشمان خود را بستیم و به زیر لحاف گرم خزیدیم و نسل بعدی را آماده کردیم و وقتی چشمانمان باز شد که نوبت خودمان رسید؛ نوبت تماشای مرگ و گرفتن جان فرزندانمان!ـ
در جهنم مخوف اوین، روح زیبا و جوان فرزندم را چنان به زنجیراسارت کشانده بودند که نورو فروغ زندگی در دیدگانش باقی نمانده بود. روزها وهفته ها، به همراه سایرزندانیان با اعتصاب غذا وبا مقاومتی جانانه، بهای سنگینی برای دفاع از حرمت های انسانی پرداختند و شکنجه گران را به زانو درآوردند اما موفقیتی چند روزه بود و دوباره، روز از نو و روزی کتک و تحقیر و رفتارهای هیستریک وسادیسمی بازجوها، از نو. ظاهرا امیدی به نجات و تغییراین شرایط نبود ومن ایمان داشتم که در برابر این هیولای مرگ راهی هست و نباید تسلیم شد. وحالا ضربه را موفق وارد کرده بودم. سی سال تمام درهمان آموزش وپرورش با این نظام مزخرف و فرهنگ منحط آن جنگیده بودم وترسی ازآنها به دل راه نداده و مرعوبشان نشده بودم وطنم ایران وآزادی را حق خودم دانسته بودم و حالا هم باید حقم وآزادی فرزندم را پس می گرفتم. البته به شیوه ای که سی سال است دراین نظام یاد گرفته ایم، پیچیده عمل کنیم. نقشه فرار فرزندم را درطی ماه ها در انتظار آمدن او برای مرخصی ومعالجه به دقت کشیده بودم وهیچکس را در جریان آن قرار نداده بودم. آنچه درفکرم می گذشت، صحنه جنگ بزرگی با دشمن بود که به تنهایی درآن ایستاده بودم. میدانی به وسعت زمانی بیش از یکسال و ورود و خروج هر روزه من به آن و خردشدنم تا مرزهای ناگفتنی روح و روان یک مادر. به تنهایی جنگیدم و ایستادم و پیروز شدم. می خواستم برپاشنه این آشیل عهد دقیانوس که عربده هایش گوش فلک را کر می کند، ضربه ای وارد کرده باشم. وا ین تلفن وصدای فرزند آزاده وآزادم، شیپور پیروزی من بود که مرا چون پروانه ای سبک به رقص درآورده بود. من پیروز شدم. من از تاریکی زندان فرزندم را به سوی نورآزادی باز گرداندم اما به قیمتی گران که باید آن را بپردازم، با اینحال خوشبختم وامروز برایم روز مبارکی است و ازخوشحالی شروع به خوردن شیرینی می کنم. اما نمی توانم این خوشبختی را با هیچکس تقسیم کنم. سکوت می کنم. نه به کسی زنگ می زنم و نه از خانه خارج می شوم تا نیمه شب که زنگ خانه به صدا در می آید. می دانستم که بعد از این تلفن خواهند آمد و مرا برای باز جویی خواهند برد. خود را پیروزمندانه آماده کرده ام. با لبخند درب خانه را به روی مأموران باز می کنم. به داخل خانه هجوم آورده و وحشیانه شروع به گشتن و به هم ریختن خانه می کنند. با شکیبایی تحمل می کنم تا کارشان تمام شود.ازاتاق سهیل انبوهی کتاب ومدارک دانشگاهی او را درکارتون ریخته اند تا با خود ببرند. آه می کشم! بعد با رفتاری دوگانه، شیرینی روی میز را به آنها تعارف می کنم. آنها با سردی وتلخی آن را پس می زنند، رفتارشان از بدو ورود با ایجادرعب ووحشت حداکثر همراه است وبه سؤال من که دنبال چه می گردید، جواب نمیدهند. در میانشان چند تایی جوان هم سن وسال فرزندم هستند و افسوس می خورم که با ششتشوی مغزی وآموزش مکفی آنها را معتقد یا متقاعد کرده اند که با خیال راحت حمله کنند ودستگیرکنند وبه شکنجه گاه ببرند وکاروشغلشان نابودی بهترین و نخبه ترین فرزندان میهن وعزیزان مردم باشد اما کورخواندند ومرغ از قفس پریده است. آنها با نگاه هایی خصمانه به من نگاه می کنند. بازجو یا سرکرده ای که همراهشان است، چند سؤال کوتاه ازمن کرده و بعد مرا با خود می برند.ـ
سفرهراس انگیزی است اما شادی نجات یافتن فرزندم چنان جان مرا روشن کرده است که غمی ندارم. دربازجویی آرام مثل دریا دربرابر طوفان وحشی خشم بازجو و نگاه های دریده شکنجه گران باقی ماندم. به من گفتند که خانه را مصادره خواهند کرد ووسایلم را به خیابان خواهند ریخت ودوران بازنشستگی ام را باید در زندان بگذرانم. پرسیدم:« مگرشغل شما جزخراب کردن سقف خانه ها و رنج وعذاب خانواده ها ودستگیری و شکنجه وکشتن واعدام چیز دیگریست؟ شغلتان را انجام دهید و لقمه نان تان را درآورید. پس ازسی سال آموزگاری، دوران بازنشستگی ام را در زندان اوین خواهم گذراند وبه لطف خدا امیدوار خواهم بود. تاریخ درباره بیگناهی ما قضاوت خواهد کرد.» بازجو با نفرت و کینه به من می گوید:«کورخواندی! هرکس به اینجا وارد شود، جز با بدنامی خارج نخواهد شد. فکرنکن معلم بوده ای. شما فاحشه ها....» جوابی نمیدهم. زبان یکدیگر را نمی فهمیم.
بارها درطی بازجویی حمله کردند وکتکم زدند وموهایم را کشیدند و رکیک ترین فحش ها را که خود مظهرآن بودند، نثارم کردند. استخوان هایم را کوبیدند اما مرا باکی نبود. گوییکه قبل ازکشیده شدنم به صلیب بازجویی، روح خدایی من از تنم آزاد شده و درآسمانی که فرزندم درآن زندگی را بازیافته بود، به خرمی پرواز می کرد. با آنکه اشکهایم ازدرد روان می شدند اما پشیمان نبودم و درآن حال، به راز مقاومت دریا دلان ومیهن پرستان و زندانیان سیاسی دلیری پی می بردم که نه تنها امروزدرهمین زندان بلکه چندین نسل استخوان هایشان را دراین کوره مخوف آدمسوزی آب کرده و تا مغزنخاع سوزانده بودند اما جان عاشق آنها هرگز تسلیم دیکتاتوری نشده بود ومی باید که با اینهمه فداکاری وجانبازی پرافتخارنسل ها، دوران دیکتاتوری برای همیشه دراین کشور پایان پیدا کند.ـ
مرا به سلولی تاریک انداختند و هرروزبازجویی ام کردند تا با ایجاد ترس و وحشت جان مرا برلب برسانند و روحم را با یأس و نومیدی تاریک کنند اما شادمانی مرا پایانی نبود زیرا فرزندم را ازبازگشت به این جهنم نجات بخشیده بودم. زیباترین پرنده ازقفس گریخته بود ومرا چه باک ازمرگ بود؟ عمرخود را کرده بودم ولی به زندگی وعمر وجوانی کسانی فکرمی کردم که قطرات خشک شده خونشان بر دیوارهای سخت وسیمانی سلول باقی مانده بود. درسلول بیش ازآنکه به خودم و به بازجو و به جواب هایی که باید به او بدهم، فکرکنم، بی اختیار درگیراحساسات دیگری شده بودم. سی یا چهل سال وحتی بیشتراست که این سلول ها هیچ روزی خالی نبوده اند. چندین نسل ازنوابغ واندیشمندان و متفکران وانسان های آزاده و... به جرم اندیشه یا عقاید یا انتقاد به ساختار پوسیده حکومت یا به جرم ارایه نمودن راه حلی نو برای حل مشکلات لاینحل جامعه، دستگیر و به این زندان آورده شده ا ند و روح وجسم مرده آنها ازاینجا خارج شده است. آیا با اینهمه شلاق وشکنجه و کشتاردرنظام گذشته ویا نظام فعلی موفق شدند تا دیکتاتوری خود را برای همیشه به مردم تحمیل کنند؟ آیا توانستند مانعی در برابرخواسته های حق طلبانه و مطالبات اقشار مختلف مردم باشند؟!ـ
درسلول سیاه و تاریک، جایی که نور خورشید درآن هرگز نمی تابد و روشنایی لامپ راهرو به آن یک شام غریبان ابدی بخشیده است. دراینجا به گونه ای فکر می کنم که به آن عادت ندارم. یعنی به ریشه های بدبختی هایمان فکر می کنم که درخارج از زندان نمی توانستم، اینگونه روشن یا ملموس متوجه آنها بشوم. بیش ازهرچیز یا هرموضوعی به این می اندیشیدم که چرا زندان؟ چرا شکنجه؟ چرا تحقیرودربند کشیدن انسان آگاهی که سی سال آموزگار و دبیر بوده است؟ چرا مشتی وحشی ما را درزیرچکمه خود دارند؟
بی اختیارو با خشم از خود می پرسیدم که چرا سی سال پیش اجازه دادیم تا یک نفرتمام دستاوردهای انقلاب سی سال پیش را به نام خود کند؟ چرا تنها به یکنفراعتماد مطلق کردیم، مگراو به تنهایی انقلاب کرده بود؟ چرا تقدس(صلاحیت آسمانی) را وارد عالم سیاست کردیم؟ چرا همواره وهمیشه دربرابرصاحبان قدرت به جای هشیاری، زانو زده وازآنها تشکر می کنیم؟ چرا باید آدم های بزرگ(صاحب قدرت) را بپرستیم؟ شاه یا امام یا رهبر یا ... و چرا آن یکنفر باید مادام العمر دارای قدرت مطلق باشد و بقیه مادام العمرمطیع مطلق ونیازمند به او باشند وهرآنچه که او دیکته کند بقیه مثل بچه های دبستانی تکرار کنند و ما هم به تماشای این صحنه ها افتخارکنیم؟ حضرتشان در قرن بیست ویکم( 21) بازهم صحبت از ایجاد مدینه فاضله ای می نماید که درقرن بیستم یا چهارده قرن پیش هم برپا نشد وچرا بازهم اصرار برمنجی بودن خود وعقاید مقدس و نجات بخش خود می نماید که دوران تاریخی ویا قرون وسطایی آن گذشته است! همین حضرت امام که دیکته میکند و بقیه تکرار می کنند، دیروز یا امروز یا فردا، برمسند قدرت، وقتی فرمان داد:« بکشید!» ایمان آورندگان باید بپرسند:« چند تا ونگویند خفه شوآدمخوار!» وکسی نتواند بپرسد:«چرا وچه حاصل ازسالیان سال نفرت ودشمنی دربین مردم که اسلحه همیشگی شما آدمخواران برای رسیدن به قدرت مطلق بوده است!»ـ
چرا دراین مملکت با تاریخ طولانی مبارزات ملتش برای دموکراسی و با وجود مردان قدرتمندتش، چرا هیچکس نیآمده است که با بقیه به دور یک میز بنشیند و حقوق ملت(حاکمیت ملی) را مستقل از موجودیت خودش به رسمیت بشناسد! بلکه حرف اول وآخرش؛ خودش است که حق مطلق است وحاکمیت مردم هم دراومتبلورمی شود و همه باید این حق مسلم را به رسمیت بشناسند درغیراینصورت راه حلی برای خروج از بن بست های سیاسی وجود نخواهد داشت. درادامه تآتر قدرت، نیزعده ای شیفته گان وایمان آوردندگان همیشه درصحنه حضورداشته وسینه چاک او باشند وصبح تا شب به جان مبارک او قسم بخورند و به معجزات حضرتش ازشرق تا غرب عالم گواهی دهند.
چرا کسی شمارش نکرده است که این وجود مقدس چندین آدم یا چندین خانوار وچقدر بچه یتیم را خورده است تا به بقای خویش یا نام خود یا اعتقادات مقدس خود ادامه دهد(به طور مثال جنگ مقدس هفت ساله خمینی) و چرا هرگونه حسابرسی نمودن ازاین حضرات، غیرممکن وحیطه تقدس وغیرقابل ورود است ومترادف با خیانت وخدمت به جبهه دشمن وضد انقلاب است؟ اگرهم کسی جرأت کند وصدای برحقی بلند کند، دیوار حاشا چنان بلند وقدرت تبلیغاتی چنان حرفه ای(دجالانه ومقدس) است که هیچ فلکزده یا حتی رجلی هم نمی تواند با آن مقابله یا برابری کند! حاصل این راه و روش سیاسی و تآتر همیشگی قدرت درکشورما، چه بوده است؟ جزاین حاکمیت های سراسر وحشت که بر روح و روان ملت مسلط بوده اند وجزتحمل رنج بی پایانی که دامن ملت را ول نمی کند!
چرا این افراد به ظاهرمعصوم ومقدس مثل خمینی که تاهفتاد سالگی خود هیچ گناهی نمی کنند و حتی مورچه ای را لگد نمی کنند تا ظلمی نکرده باشند و حتی با ظالم هم می جنگند اما وقتی به قدرت رسیدند، درمسیر قدرت طلبی مطلق، دگردیسان دیکتاتوری می شوند که برای حفظ چهره خود، هیچ خطایی را نمی پذیرند وهیچ انتقادی را تحمل نمی کنند وبا داشتن نبوغ ذاتی در جذب مردم و توانمندی کسب قدرت مطلق که به آن آگاه هستند، پنهان یا آشکار و دیر یا زود، بیماری ویژه دیکتاتورها درآنها ظهورمی کند وبه خاطرباقی ماندن در قله محبوبیت وقدرت، به هرانحرافی غیرعقلانی وفریبکاری کلان و تهمت زدن و حذف کردن و کشتن و نابود کردن بیرحمانه غیرخودی، ناگزیر می شوند. به بهانه جهانی بودن عقاید خود، مردم کشورهای دیگر را به جای ایران وایرانی جا می زنند و انجام هرعمل فریبکارانه ای را مشروع جلوه میدهند به این بهانه که ما برحق هستیم وتمام مکر وحیله های ما نیز مقدس و به خاطرحقیقت است. اگراحیانا کسی جرأت کرد وحرفی زد، بلافاصله با سیستم اطلاعاتی کوبنده وسیستم تبلیغاتی حرفه ای وحضورحامیان همیشه درصحنه جواب داده شود. حاصل این روش های ویرانگر سلطه گری درطی سالیان، سرنوشت تلخ و دردناک فعلی ماست و ضدبشری ترین نتیجه آن این زندان مخوف اوین و زندان های دیگراست که سمبل دو دوران سیاه دیکتاتوری وقرار گرفتن یک نفر مطلق و مقدس یا حزبش در قله قدرت وپرستش(وجود مبارک اعلیحضرت وحزبش یا خمینی وحزب الله وخامنه ای وحزب سپاه و..) است. چطور ممکن است این دوران تلخ و تاریک وفتنه هایش که سطرسطرروزهای آن به بهای عمر جوانان و نخبگان و اندیشمندان وآزادگان وبا خون بیگناهان ورنجهای بی پایان مردم نوشته شده است، فراموش شده یا نادیده گرفته شود واین روش های قرون وسطایی بازهم تکرارشوند!؟
نمی دانم چرا این افکار، درسیاهی وتاریکی سلول به مغزمن خطورمی کنند. شاید هرکس دیگری نیز که به این قتلگاه مرگ قدم گذارد، به ریشه های خطرناک وچگونگی شکل گیری چنین حکومت هایی فکر می کند ودرحالیکه گوشش هنوزاز صدای سیلی های بازجو سوت می کشد، صدای شیپور و زنگهای دیگری هم درگوشش به صدا درمی آیند. چه راه حلی برای فردا هست؟
دیکتاتورها با تمام زوری که می زنند اما دیر یا زود می روند وچه کنیم که دیکتاتور دیگری، آسمانی یا زمینی ظهور نکند! چه کنیم تا فردا، هیچکس؛ حداقل هیچ عقل سلیمی به این فتنه ها وبازگشت به دوران طلایی یا سیاه سی سال پیش بازنگردد واجازه حیات مجدد به آن ندهد. چه کنیم که سیاست حیطه تقدس نباشد و حنای ملکوت قدرت، دیگر رنگی نداشته باشد و درپشت نقاب تقدس، اسکندر نهانی پنهان نباشد! یک خدای مقتدر که برای پیشبرد اهداف مقدس خود، سقف خانه ها را خراب می کند و خانواده ها را ازهم می پاشد و کودکان را یتیم می کند و کودک شیرخوار را ازپستان مادرجدا وبه دیارعدم می فرستد، ناله وگریه کودکان یتیم واشک مادران را نمی بیند واساسا عواطف انسانی مساله اش نیست وبه سلطه گری خود برجان وناموس و روان انسان ها ادامه می دهد وهرگز به ویرانگری های خود فکرنمی کند وبی حاصلی اراده یا اعمال خود را نمی بیند وطلبکارابدی هم هست زیرا مقدس وخود خدا یا پسر خداست. رفتارش پراز فریب است. کسی جرأت ندارد بپرسد که کو حاصل و نتیجه وعده هایی که از امروز به فردا وبعد تا به ابدیت به تأخیرانداختی؟ بسیاری مردند وابدیتشان هم فرارسید. کو؟
حضرت یا حضرات به اعمال ضد بشری خود افتخار هم می کنند وپرچم حق بشر را علیه بقیه دیکتاتورها هم به دست می گیرند تا رد گم کنند و با تزویرخطاهای خود را می پوشانند.
سیاستمداران زرنگی که در برابر واقعیت های سرسخت ومعادلات پیچیده قدرت راه حلی پیدا نمی کنند، به عالم معنویت یا درحیطه ارزش ها مقدس(عقیدتی) وارد می شوند. این بزرگان مثل خدا شروع می کنند به وعده های بزرگ دادن و... با این تفاوت که خداوند به تمام وعده های خود به پیامبرانش عمل کرد واین خدایان زمینی قادر نیستند به هیچیک از وعده های خود عمل کنند و تکبرشان عظمتی است که عقلشان را هم زایل می کند. فقط حرف می زنند و نمی فهمند که حرفهایشان چقدر حال آدم را به هم می زند؛ درست مثل استفراغ های خشک شده ای که درگوشه وکنار این سلول به جا مانده است و نفس کشیدن را مشکل می کند.ـ
سرنگون کردن شاه کار بزرگی بود و نیاز به یاری وفداکاری همه مردم داشت اما زمانی که به سرانجام رسید، آقای خمینی چترعقیدتی(اسکندر نهانی) خود را باز کرد و گفت:« یا همه در زیراین چتریا محارب خواهید بود! درزیراین چترهمه چیزهست و بیرون چترهیچ چیز نیست.» خمینی اینگونه بود تا امروز وحاصل این اعتقادات وچترمقدسش، کشتار برجسته ترین مردان وزنان وبا کفایت ترین افراد وشخصیت ها تا ...نابودی وآوارگی میلیون ها نفر بوده است که چه بسا تا آخرین خشت وآخرین خانه نیزهمانگونه که قسم خورده اند، به راه خود ادامه دهند!
آیا دیگران وبسیاری که برای سرنگونی همین نظام تلاش می کنند، خود چتری برسرندارند که فقط درزیرآن چترنجات ملت ازشردیکتاتوری را میسرمی دانند واز زیرچتر خود هم بیرون نمی آیند، زیرا مرز سرخ است؟ چرا باوریا قبول نمی کنند که یک ملت هفتاد میلیونی درزیر یک چترجا نمی گیرد وبه زیر یک چترنیز نخواهد آمد واگر این روش(چتری) سی سال پیش نتیجه ای جزکشتار وشکنجه و ویرانی نداد، پس باید برای سی سال بعد از آن درس گرفت و اگرحضرات چترهای خود را ببندند و به اندازه یک نفس به هم نزدیک شوند، چه اتفاق وحشتناکی خواهد افتاد؟ چه تابویی خواهد شکست؟ اگر شخصیت های سیاسی حاضر به بحث و گفتگو با یکدیگر باشند چه اتفاقی جزرشد وآمادگی برای پذیرش مسؤلیت در قبال ملت بزرگ خودشان خواهد بود؟ چرا این کاررا نمی کنند؟ زیرا اگر پرده سنگین و رازآلود سیاسی شان پاره شود، از سطح خدایی وبدون خطا بودن واز هاله تقدسی خارج ازفهم بشربیرون آمده و تا سطح یک آدم ویک سیاستمدار واقعی درعالم سیاست که دربرابرعملکردهای خود ونتایج آن پاسخگو و نه طلبکارابدی است، پایین خواهند آمد وحضرات نمی خواهند این اتفاق بیفتد ومی خواهند درهاله ای از ابهام با شعارهایی بی سرانجام که بیش ازربع قرن تکرار می کنند و با نهییجات پوچ وادعاهای عاری ازحقیقت که به خورشید یا ماه( درآسمان) فرمان میدهند تا بتابد وبتابد اما خبری نمی شود وبه زمین(مردم)فرمان می دهند که چنین یا چنان کنند اما اتفاقی نمی افتد وکسی به این حرفها گوش نمی کند زیرا غیرواقعی هستند، خلاصه درحیطه ای غیرقابل دستیابی وبه دورازشعورآدم ها باقی بمانند وبراین باورهستند که وجود مبارکشان به تنهایی می تواند، دموکراسی را به ملتی هفتاد میلیونی هدیه کنند وتوده های مردم به زیرچتر او خواهند آمد وبقیه سیاسیون یا رقبا خارج از چترباقی خواهند ماند ودرانتظارعواقب آتی آن(جاروشدن) به مسؤلیت خود خواهند نشست.ـ
همیشه همینطوربوده است ویکنفریا چند نفریا یک بیشتر به حق یا ناحق برنده خواهند شد و دموکراسی نیز در زیر چتر او معنا وتعبیر جدید والبته تاریخی پیدا خواهد کرد؟!ـ
چرا دربین ملل مترقی دنیا سیاستمداران بت نیستند و پرستیده نمی شوند؟ آیا به این دلیل که درجهان سوم، سیاست یک امرمقدس وقیام علیه ظلم وستم است وسیاسیون شق القمرمی کنند وباید مقام ویژه ای به آنها داد اما درکشورهای مترقی جهان، سیاست وسیله حکومت کردن است وحکومت هم امرمقدسی نیست؟ نه!- بلکه به این دلیل که دربخش عظیمی ازجهان قرون وسطا پایان یافته است وسیاسیون درفضای وهم آلود و تخیل پردازی با واقعیات مجازی و پیروزی های دروغین زندگی نمی کنند وعوامفریبی های مقدس قرون وسطا را چند قرن است که پست سرگذاشته اند و نمی توانند به آن برنمی گردند زیرا احزاب رقیب وجود دارند و پته آنها را روی آب می ریزند واسم اینکار هم دموکراسی است. ـ
بلکه..بلکه ...بلکه راستش دلایل بسیاری دارد اما می بخشید باید مطلب را ناتمام بگذارم. ازراهرو صدای پا می آید. خیلی خطرناک است اگراین نوشته را پیدا کنند، چه برسرمن خواهند آورد؟ با اضطراب کاغذ را پنهان کرده و حتی نفس نمی کشم. سعی میکنم بفهمم چه خبراست؟ دراینجا خبر یا اتفاق خوبی وجود ندارد و فرقی نمی کند که درب سلول من یا دیگری را باز کنند. فرقی نمی کند به بازجویی ببرندت یا تو را از باز جویی برگردانند. دراینجا جان انسان ها را می گیرند و روح آزاد و خدایی آنان را می کشند وزبان مشترکی بین تو وبازجو وجود ندارد. فقط یک چتردراینجا باز هست که آنهم چتربازجو است.ـ
صدای پای یک زندانی را به هنگام عبوراز کنار سلولم می شونم. صدای خشک سرفه ای می آید. ناگهان کسی سرود می خواند:«آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی.. دست دل زجان شستم از برای آزادی.» نگهبان فریاد می زند:« خفه شو کافر!» زندانی ساکت می شود. نفس درسینه من حبس می ماند. اندکی بعد لحظات اضطراب آورسپری می شوند. نفس خود را آزاد کرده اما آه تلخی می کشم. دوباره قلم وکاغذم را بیرون آورد وبا خشم می نویسم:« اوین یک جهنم است و این جهنم بعد ازسرنگونی رژیم شاه دوباره به دست مقدسین کله گنده و افراد پاکی که خود را عاری ازگناه وخطا وآلودگی سیاسی و... می دانستند وهنوز هم می دانند وتعصبی خشک و مقدس بروجود خود ومعتقدانشان حاکم است، بازسازی شد وگسترش هم پیدا کرد تا غیرخودی(معترض به دیکتاتوری) به اینجا آورده واستخوان هایش خرد شود و خودی ها(ایمان آورندگان به همراه امامشان) بدون مانع و مزاحم برمنبر قدرت مطلق باقی بمانند.ـ
دوباره صدایی می شنوم. خوب گوش میدهم. کسی با مشت آرام به دیوارسلول من می کوبد. درابتدا یکه می خورم اما بعد می فهمم که به من پیام میدهد. در جدولی که با ناخن بر روی دیوار کنده شده است واز روز اول توجه مرا جلب کرده بود. به دنبال رمز وکشف حروف می گردم. او چند بار ضربات را بردیوار تکرار می کند و من سرانجام کلمه را کشف می کنم و حیرت می کنم که برایم کلمه سهیل را پیام داده است. با هیجان در میان حروف درجدول به دنبال حروف می گردم و با پیدا کردن آنها و با کوبیدن مشت به اوجواب میدهم:« مادر!» می فهمد که من مادرش هستم. زندانی با مشت محکم پاسخ می دهد:« درود!»ـ
پایان!ـ
اکتبرسال 2010

نوشتن این مطلب هیچ گونه مسؤلیتی را متوجه هیچ زندانی اسیری در زندان نمی کند ودلیل بر ارتباط با کسی درداخل نیز نیست.ـ
ی.

Keine Kommentare: