خاكِ انگشتانم را ميتكانم و از مزارش فاصله ميگيرم. بياختيارآه ميكشم. به خاطر او بارها آهكشيده بودم و اينبار فرق دارد.
هميشه در فراقشآه ميكشيدم و حالا اين فراق به سرآمده و بين من واو ديگر فاصلهاي نيست. نه فاصله بين زمان ومكان و نه فاصلهايكه افكار وانديشههايِ او بين ما انداخته بود. ديگر فاصلهاي دردناك بين ما نيست. دلم ميخندد و چشمم ميگريد. او را حس ميكنم. او را نرم وگرم چون هوايِ بهاريكه در دور و برِ صورت وگردنم در جريان است، حس ميكنم. ملايم وآرام مثل قطرههايِ بارانيكه ميبارند به سويِ صورت و شانهها وحتي لبانم جاري است. گفتگوي او با من هميشه اينگونه بود. جدايي و دوري- فاصلهاي بين ما نيانداخته بود. او با صداي باران و صداي برگها و صداي هوا با من حرف ميزد. تعجب ميكنم كه اينهمه زيبايي دراو شكفته بود اما آن را انكار ميكرد. در بند انديشه بود. چون عنكبوت در تار انديشه افتاده وآنقدر نو بافته بودكه بين خود و گذشته حتي روزنهاي نیز باقي نگذاشته بود. جهان را به چشم ديگري ميديد. با اين حال هرباركه ميديدمش، صداي قلبش بلند وغران مثل رعدي بهگوشم ميرسيد.آسمان در قلب من نيز تيره و تار ميگشت و قطرات زيباي باران ميباريدند. دو قلب پاك و عواطفي سبك مثل باران بينمان بود. نميتوانستآن را پنهانكند با اين حال سفت و سخت مثل سنگ وآهن در برابر قلبش ميايستاد. راهي نو برگزيده بود و هيچ گذشته را نميشناخت. غرورِ ابلهانه و شایدهم بلندپروازی ای داشت که آن را نمی شناختم.
به خاكش مينگرم. سفت و سخت مثلآهن هم باشي باز روزي ميشكني. دايرهاي طي ميشود. چه فرق ميكند كه چه شعاعي باشيم. عظمتي يا كه ناچيزي سفر ادامه مييابد. گاه مثل بودیسم ها معتقدم روح ها زنده ميمانند و مثل رود جاري شده و دركالبدهاي ديگر جريان مييابند. بيشمار قهرماناني را به خاطر ميآورم كه مرگشان را باور ندارم. آنها نمرده اند بلکه در جايي پايان مييابند و درجاي ديگري آغاز ميشوند.
***
به خاكش مينگرم و قصهاش مثل ترنم باران برايم زنده ميگردد. ازگذشته دور تا گذشته نزديك و تا خوابِآرام و جاودانش، همه را در روح خود حس ميكنم. هستي او با قلب و روح من پيوند دارد. ما مثل قنات هستيم. در اعماق به يكديگر راه داريم و با يكديگر پيوستهايم. سالها ميخواستم همين را به او بگويم. همين پيوند را زنده نگه دارم اما بيزار از شنيدنش بود.
گذشتههاي دور و زيباييهاي انقلابياش و تار وپودي كه در راه آزادي فداكرده بود، عميقترين آه را از سينه من بيرون ميدهد. گذشته نزديكش، رازی بود.
كسي ناشناس برسر مزارش ايستاده و اشك ميريزد. ما او را نميشناسيم و بسياري زبانش را هم بلد نيستيم تا دلداريش دهيم. شايد همكار يا همسايهاش باشد. درست است! همسايهاش است اما .... خشمي سينهام را پُرميكند. ازكجا تا به كجا ميتوان رسيد؟! آيا اصلاً او به جايي رسيد. درگريز از خودش به همه چيز و همه كس پشت كرده بود. رگباري تند تمام باور واعتماد او را شسته و با خود برده بود. خطي قرمزی برگذشته كشيد. ميخواست در منتهايِ آزادي ديگري به اعتماد به خود و به انسان برسد. ميخواست چون سفينهاي در اقيانوسِ اين آزادي نوين فرو رود. ميخواست با اين محيط يكي و يگانه گردد. ميخواست هويت نو بيابد. به خواستههايش رسيد اما قلهاي بالاتراز قلههايِ گذشته را فتح نكرد. امروز برسر مزارش، ياد نامهاي ازگذشته دور او خوانده شد. كسي چيزي ازگذشته نزديك و رازآلودش نميداند.
ناشناسيكه برسر مزارشگريه ميكند، سرش را به درد تكان ميدهد. همه چيز پايان يافته و او امشب تنها خواهد خفت. تمام شد. آيا ناشناس روح او ميشناسد؟ فكر نميكنم. روح او به گذشته تعلق دارد. درگذشته زيسته و همانگونه نيز ادامه خواهد يافت. انديشههاي او به حال تعلق داشتند و با خودش دفن شدهاند. به آسمان نگاه ميكنم. ميبايد امشب فرشتهاي ازآن بالا پايين بيآيد و او را با خود به دنيايِ بيمرز و زيبا و ناشناختهاي ببرد. شايد هم امشب مهتاب برخاكش بتابد و ستارهاي مهربان و دنبالهدار او را از خاكِ سرد و تيره برگرفته و تا بالاها تا پيشِ يارانش كه ستاره شدند، ببرد. ستارگانيكه تنها زيباييهاي انقلابيِ او را شناخته بودند و براين شناخت وفادار و مهربان هستند. آيا همه اينها اتفاق خواهد افتاد؟ نميدانم اما دلم ميخواهدكه در اين خاكِ سرد و تيره و در اين مزار تنها باقي نماند.
جمعيت به راه ميافتد. از مزار دور ميشويم. تنها يك نفرآنجا مانده و به گريه ادامه ميدهد. همان فردِ بيگانهاست. اشكهاي او به دل ما راه نميبرند.
باور نميكنم كه امشب فرشتهاي ازآسمان فرودآيد و باور نميكنم كه مهتاب امشب بتواند از زيرِ توده ابرهايِ سنگين بتابد و او را غرق در نورِ عشقي آسمانيكند. با اين حال باور دارم كه او به سفري زيبا ادامه خواهد داد زيرا قلبش پاك و نيآلوده بود. بيشكآنگونه راه را ادامه خواهد داد كه خود باور داشت.
به او ميانديشم و زيرلب آواز ميخوانم. دلم ميخواهد با اعتقاد به عشق و پيوندهاي عميقمان، به روح او راه يابم. دلم ميخواهد او را از خاكِ سنگيني كه بر روي او ريختهاند، جدا و دور كنم. دلم ميخواهدكه او سبك شده و پروازكند. به زيباييهايِ زندگي انقلابي و به رنجهايِ او و به قلبِ شكستهاش ميانديشم. دلم ميخواهد با نفسم و با قلبم بر جان او بدمم و از خاكِ تيره و خيس و سنگين رهايشكنم. دلم ميخواهدكه روحش مثل پروانهاي پروازگيرد. دلم ميخواهد، "آزاد" ببينمش زيرا كه آزادهاي بود.
باران ميبارد و از ميانِ درختان انبوه و جنگلي كه گورستان را رازآلود در خودگرفته است، ميگذريم. همه جاگور است و من باور نميكنم كه انسان بميرد. به دنبالِ ديدن معجزه حيات درگورستان هستم! به رستاخيز سفررفتهگان ميانديشم.
در برابر چشمانِ جستجوگرم پروانه درشت و زيبايي در ميانِ درختانِ تيره، پرواز ميكند. مبهوت نگاهش ميكنم و قلبم از شادي ميتپد. پروازش را با نگاه دنبال ميكنم. دلم ميخواهدكه دنبال پروانه بدوم. دلم ميخواهد به او بگويم، بايست. من تو را ميشناسم. تو تمام خوبيهاي او هستي كه به شكل پروانهاي شدهاي. من ميدانستم كه تو خوب هستي. من ميدانستم كه گذشته خوب ِتو جاودان خواهد ماند. من ميدانستم كه رنجهاي تو نقشهايِ زيبا بربالِ پروانگان خواهند شد.
با اشتياق پروانه را نگاه ميكنم كه ناگاه زاغچه كوچكي از راه ميرسد و در برابرِ چشمان ناباورم با چابكي پروانه را شكار ميكند و به سرعت در ميان درختانِ سربه فلك كشيده، گم ميشود.آه از نهادم برميآيد. ميگويم:« حيف! حيف از پروانه زيبا و شادي كه شكار زاغچهاي سياه شد.»
ازگورستان خارج شدهايم. همه درخود و ناراحت هستند. من بيشترناراحتم. براي مرگ او و مرگِ پروانه ، برای هردو دلمگرفته است. هيچكس نديد كه پروانهاي زيبا شكارِ زاغچهاي سياه شد! نميپرسم چرا؟ گاه ديدن، عين دانستن است.
ملیحه رهبری
فوریه 2008
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen